°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_263 _هيس،يه شهر و گذاشتي رو سرت! اما من حالم بدتر از اوني بود كه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_264
و اين بار اون قهر كرد و خواست بره كه من دستش و گرفتم!
دستش و محكم گرفتم،
قاطع تر از هر وقتي نميخواستم تو اوج عصبانيت يا هر وقت ديگه اي از دستش بدم!
خودمم پشيمون بودم از حرفم و نميدونستم چطور ازش معذرت خواهي كنم كه بي هوا خودم و بهش نزديك تر كردم و كمي بعد دستام و دور گردنش حلقه كردم...
روي پنجه پا ايستادم و بعد از شكار لب هاش در حالي كه موج تعجب و توي چشم هاش ميديدم عاشقانه بوسيدمش و وقتي ديدم يخ كرده و همراهيم نميكنه يه لحظه ازش دل كندم و گفتم:
_يعني من حق ندارم شوهرم و بوس كنم؟
و با شيطنت نگاهش كردم كه اين بار عماد لبخند كجي گوشه ي لباش نشست و بي هيچ مكثي يه دستش و زير زانوهام انداخت و با دست ديگش از پشت كمرم گرفت و به اين ترتيب بغلم كرد و با صداي خماري تو گوشم گفت:
_حالا شوهرت و ببوس!
و منتظر نگاهم كرد كه صورتم و به صورتش نزديك كردم و قبل از اينكه لب هام روي لب هاش فرود بياد گفتم:
_چشمات و ببند تا عشق و بيشتر حس كني!
و با خنده بوسه اي به لب هاش زدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_263 و از روي صندلي بلند شدم كه برم و اما اين بابا بود كه بالاخره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_264
_ميخواستم وقتي يه تغييراتي تو خونه داديم سوپرايزت كنم!
و همچين با عشق زل زد به مامان كه دلم ميخواست دو سه تا كشيده جانانه به خودم بزنم تا ببينم بيدارم؟ و احيانا بهروز و دار و دستش و تو خواب نديدم؟
تو دلم به افكارم خنديدم و راه افتادم سمت پله ها،
صداي بابا تو خونه پيچيد:
_شبت بخير آقا عماد،شبت بخير!
تموم سعيم و واسه نخنديدن كردم اما نشد و همين باعث اين شد كه صداي خنده هام تو خونه بپيچه و مامان بابا و ارغوان باهم پچ پچ كنن كه عماد امشب ديوونه شده و اما چه كسي ميدونست بابا امروز با آقا بهروز حسابي خوش گذرونده؟
غرق همين افكار وارد اتاقم شدم و همزمان با ورودم زنگ گوشيم به صدا دراومد
گوشي رو از روي تخت برداشتم و با ديدن عكس يلدا با لبخند گله گشادي جواب دادم...
صداي غرغراش توي گوشي پيچيد:
_چيكار كردي با پام؟
نفس عميقي كشيدم و جواب دادم:
_عليك سلام!
بدجوري قاطي بود:
_چه سلامي چه عليكي؟
آروم خنديدم:
_حالا آرامشت و حفظ كن ببينم چيشده؟!
براي اولين بار به حرفم گوش كرد و يه كمي آروم شد:
_حس ميكنم پام داره ميشكنه!
و آخي كشيد كه چند ثانيه اي فكر كردم و بعد گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_264
چشم های روشنش و دوباره داشتم میدیدم...
ناباورانه عقب عقب رفتم و جلوی در ایستادم و با صدایی که سخت از حنجرم بیرون میومد پرستار و صدا زدم و خودم هم چشم دوختم به محسنی که داشت پلک میزد!
داشتم حسی رو تجربه میکردم که هرگز مثلش و ندیده بودم...
این بار نه پرده ای کشیده شد و نه حتی بیرون اتاق ایستادم،
این بار محسن به هوش اومده بود...
این بار حرفهام بی جواب نمونده بود...
این بار خدا هوامون و بیشتر از همیشه داشت که محسن و به من برگردونده بود!
دکتر مشغول چک کردن وضعیت محسن بود و لابه لای کارش از محسن سوال میپرسید و هنوز محسن جوابی نداده بود که دکتر نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن من گفت:
_بیاید اینجا لطفا
جلوتر رفتم و کنارش ایستادم که روبه محسن ادامه داد:
_این خانم و میشناسی؟
چشم های سبز ترکیب با عسلش که بهم دوخته شد انگار دنیارو دو دستی تقدیمم کردن و با نوازش گوشم توسط صدای محسن مطمئن شدم به تموم آرزوهام رسیدم و دیگه از خدا چیزی نمیخوام:
_الی...
این بار که اشک از گوشه چشمهام غلتید حالم بی نهایت خوب بود،
اشکم اشک شوق بود!
همزمان با سرخوردن قطره اشک بعدی جواب دادم:
_جونم...
قبل از اینکه محسن بخواد حرفی بزنه دکتر لبخندی زد:
_پس حالت خوبه،
این یه معجزست!
و روبه من ادامه داد:
_لطفا شما بیرون باشید
نگاه غرق در شادیم و از محسن گرفتم و بی هیچ حرفی راهی بیرون شدم ،
پدر محسن و که دیدم
با عجله به سمتش رفتم و تو یه قدمیش ایستادم و با لبخند گله گشادی گفتم:
_محسن...محسن به هوش اومد!
لب از لب باز کرد تا حرفی بزنه اما نتونست که با عجله به سمت اتاق رفت،
میخواست با چشم های خودش ببینه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_263 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ای
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_264
و تند تند سرش و به اطراف تکون داد:
_نمیشه،
من عادت ندارم تختم و با کسی شریک بشم!
سنگین اما پی در پی پلک زدم،
میخواستم جدی جدی ازش بپرسم فازش چیه؟
میخواستم بپرسم چیشد که اینجوری شد؟
که فکر میکنه من کشته مرده خوابیدن رو تختیم که یه سمتش اون حضور داشته باشه،
چیشد که داشت فکر میکرد مشکل اینه،
شریک شدن تخته!
نفس عمیقم و بیرون فرستادم:
_شما الان فقط نگران بدخواب شدنتونید؟
اصلا تو باغ نبود که جواب داد:
_باید نگران چیز دیگه ای باشم؟
دماغم و محکم بالا کشیدم:
_معلومه،
معذب نمیشید اگه با من تو یه اتاق بخوابید؟
چشمی تو کاسه چرخوند:
_معذب؟
معذب چرا؟
فکر میکنم با یزدانی تو یه اتاق خوابیدم،
مشکلی نیست!
طول کشید تا تونستم خودم و جمع و جور کنم و چیزی بگم،
اصلا انگار دلم هری ریخت بااین جوابش،
دلم ریخت از اینکه انقدر نسبت به من بی تفاوت بود،
انقدر که حسش به من بعد از این همه رفتن و اومدن،
بعد از اینهمه ماجرا و حالا همدست شدن باهاش،
شبیه به حسیه که به یزدانی داره،
به رفیقش،
به همکارش!
بااین وجود جواب دادم:
_که اینطور،
پس شما معذب نیستید!
سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_مگه تو هستی؟
دلم یه حالی بود،
انگار بدجوری درگیر این آدم شده بودم که حالا بااین جوابش رو پا بند نبودم و دلم میخواست راه بیفتم و برم،
برم تو اون خونه و حالا تحمل آدمهای غریبه اون تو خیلی برام راحت تر از تحمل شریف بود:
_من امشب با دخترا تو یه اتاق میخوابم،
همین الان میرم و میگم خستم و میخوام بخوابم و بعد هم میرم تو اتاق پگاه...
شب بخیر!
گفتم و راه افتادم،
با پاهایی که سست شده بود،
باحالی که چندان خوش نبود...