°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_390 دلم میخواست با همین دستام خفش کنم، هرچی نباشه اون باعث و بانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_391
سخت بود اما تحمل كردم و نشستم سر ميز شام.
غذاهاي خوش رنگ و صد البته خوش طعمي كه الان واسه من جز بد حالي چيزي نداشتن بدجوري به چشم ميومدن اما دريغ از حتي يك درصد ميل و اشتها!
همه مشغول خوردن بودن و من زل زده بودم به بشقاب خاليم كه مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت:
_عزيزم غذاهاي امشب و دوست نداري؟
نگاه همه چرخيده بود رو من و من كه نميدونستم چي و واسه شام نخوردن بهونه كنم دهنم و باز و بسته ميكردم دريغ از خروج كلمه اي حرف!
با چند بار تكرار شدن اين كار بالاخره عماد به دادم رسيد و جواب داد:
_مامان عروس شكموت و كه ميشناسي؟
مامان آروم خنديد و منتظر ادامه حرف عماد موند:
_يه وعده غذا خورد خونشون،مثل اينكه حالا ميل نداره!
لبخند رو لباي مامان خشكيد و بابا گفت:
_عروس ما بخاطر تو غذا نخورده بوديم تا الان،چرا انقدر شكمويي؟
همه خنديديم و من با يه اخم ساختگي زدم رو شونه عماد:
_ _عزيزم تو كه شاهدي مامانم اصرار كرد بخوريم بعد بريم،من فقط يه كمي زياد خوردم همين!
صداي خنديدن ها همچنان به راه بود كه نفسش و عميق بيرون فرستاد و شونه اي بالا انداخت و ظرف ماهي رو گرفت تو دستش و نزديك خودش آورد كه از بدشانسي دقيقا تو همين لحظه حالت تهوع دوره گريبان گيرم شد!
حالم داشت بهم ميخورد اما نميخواستم بفهمن كه شروع كردم به با مشت ضربه زدن به پاي عماد:
_بذارش سرجاش!
گيج شده بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو گوشش گفتم:
_حالم داره بهم ميخوره!
و دووم نياوردم و بلند شدم و راه افتادم سمت طبقه بالا و جايي دور از اين غذاها!
صداي عماد به گوشم ميرسيد كه سعي داشت به نحوي خانوادش رو قانع كنه واسه رفتن من از سر ميز شام:
_آره يلدا تو برو پيداش كن احتمالا تو كشوي اوله كمده،منم غذام و خوردم ميام...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_391 سخت بود اما تحمل كردم و نشستم سر ميز شام. غذاهاي خوش رنگ و صد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_392
در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم یه کمی بهتر شد.
انگار دوباره غصه این حاملگی احتمالی داشت بغض میشد و قصد خفگیم و داشت که زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و حتی پلک هم نمیزدم!
با باز شدن در اتاق رشته افکارم پاره شد و خیره به عماد یه قطره اشک از گوشه چشمام سرخورد که لبخند رو لب عماد ماسید:
_گریه میکنی؟
و اومد سمتم و کنارم نشست که سرم و انداختم پایین:
_کلافم از این وضعیت!
از شونه هام گرفت و من و چرخوند سمت خودش:
_ببین منو
چند ثانیه ای منتظر نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
_نهایتش اینه که همین ماه عروسی میگیریم
نوچی گفتم:
_نمیشه هنوز هیچی آماده نیست
چشماش و ریز کرد و جواب داد:
_میخوای سقطش کنیم؟
به محض شنیدن این حرف از عماد با اخم نگاهش کردم:
_عماد میدونی من اگه حامله باشم یعنی اینکه یه بچه زنده اس تو وجودم؟
هم متعجب بود و هم پشیمون شده بود که دستش و به نشونه آرامش بالا آورد:
_عزیزم من که نمیخوام آدم بکشم فقط دارم میگم حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم!
با تموم قاطی بودنم نتونستم بهش لبخند نزنم:
_نمیخواد از این کارا بکنی!
شونه ای بالا انداخت:
_من که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!
و دراز شد رو تخت که یهو فکری تو سرم جرقه زد و با هیجان به زبون آوردمش:
_عروسی و میندازیم عید سال بعد اینطوری بچه هم به دنیا میاد!
صاف نشست سرجاش و گیج نگاهم کرد:
_چی میگی یلدا؟حالت خوبه؟
سرم و به نشونه خوب بودن حالم تکون دادم:
_ببین اگه این بچه به دنیا بیاد ما میتونیم بعدا هزار تا راه واسه ورودش به زندگیمون پیدا کنیم،اما اگه من با یه شکم گنده لباس عروس تنم کنم دهن فک و فامیل و نمیشه بست.
هنگ کرده بود و فقط نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_جواب پدر مادرمونم بماند حالا!
دستی تو صورتش کشید و گفت:
_تو دقیقا میخوای چیکار کنی؟
شمرده شمرده گفتم:
_من میخوام عروسیمون و تا به دنیا اومدن این بچه بندازیم عقب همین!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼