#به_یاد_شهدا
#شهید_بهنام_محمدی_راد
فــرزندان خود را اهـــل مبـــارزه
و #جهــاد در راه خدا بار بیارید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【😍】
-
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ...🏃♀
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛💔
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!(:
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😍】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_123
اصلا حوصله این حرفهاش و نداشتم که گفتم:
_محسن دوباره شروع نکن که حوصله ندارم
سر چرخوند سمتم:
_تو چرا حرف گوش نمیکنی؟صدبار بهت گفتم لباس پوشیدنت و آرایشای جیغت و دوست ندارم
و انگشتش و محکم رو لبم کشید و پوزخندی به رد رژ قرمز رو انگشتش زد:
_ولی خودت و میزنی به نشنیدن...انگار دوست نداری بفهمی
لبخند ژکوندی تحویلش دادم:
_همینه که هست...من از اولش همین بودم..
کلافه شد:
_واسه من داستان نباف...همین بودم همین بودم!
بیخیال تر از قبل جواب دادم:
_اگه میخوای بحث و دعوا کنی من اصلا حوصله ندارم و ترجیح میدم برم خونه خودمون پس ادامه نده
ابرویی بالا انداخت:
_زبونتم درازه!
جوابش و ندادم و ساکت موندم میدونستم اگه ادامه بدم یه دعوای جانانه راه میفته اون هم فقط بخاطر یه نمه آرایش که برای من عادی بود و برای محسن بد و زشت!
با رسیدن به خونه ماشین و جلو در پارک کرد و وارد خونه شدیم..
به محض باز شدن در برادرزادش که دختر خوشگل و بامزه ای بود به سمتمون اومد و خودش و انداخت تو بغل محسن:
_سلام عمو
محسن بوسیدش و حالا گرفته بودش تو بغل و میرفت سمت آشپزخونه که در و بستم و دنبالش رفتم.
مرضیه با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد:
_سلام خانم خوش اومدی
سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد از اینکه یه کم با ستایش که حسابی شیطون بود گپ زدم یه چای دورهم خوردیم یه چای که عطر و طعم فوق العاده ای داشت و همین باعث شد تا بگم:
_چه چای خوشمزه ای
مرضیه که حاضر و آماده رفتن روبه روم نشسته بود با لبخند همیشگیش جواب داد:
_عزیزم تازه دمه یکمم عطر گل محمدی طعمش و بهتر کرده...زیاد دم کردم بازم نوش جان کن!
تشکری ازش کردم که بلند شد و اومد سمتم و ستایش و بغل کرد:
_ماهم دیگه بریم که مامان جون ستایش منتظره
قبل از اینکه من چیزی بگم ستایش با شیرین زبونی گفت:
_وقتی برگشتم دوباره بیا خونمون الناز جون!
محسن چپ چپ نگاهش کرد:
_وروجک زن عموته...الناز جون چیه؟
باورم نمیشد یه ذره بچه چشمکی تحویلم داد:
_باشه زن عمو؟
نتونستم نخندم و با خنده جواب دادم:
_باشه قربونت برم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیـدوارم
اول هفتـه تون
با بهترین لحظه ها
و موفقیتها گره بخوره
و سرشار از خیر و برکت
و لبریز از آرامش باشه
و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
🌸 شروع هفته تون عالی
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
رَحِمَ اللّه ُ عَبْدا كانَتْ لأَِخيهِ عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ فى عِرْضٍ أَوْ مالٍ فَجاءَهُفَاسْتَحَلَّهُ قَبْلَ أَنْ يُؤْخَذَ وَلَيْسَ ثَمَّ دينارٌ وَلادِرْهَمٌ فَإِنْ كانَتْ لَهُ حَسَناتٌ اُخِذَ مِنْحَسَناتِهِ وَإِنْ لَمْ تَكُنْ لَهُ حَسَناتٌ حَمَلوا عَلَيْهِ مِنْ سَيِّئاتِهِ؛ 🌼
☘️ خدا رحمت كند بنده اى را كه حلاليت بطلبد از برادرى كه به آبرو يا مال او تجاوزكرده، قبل از آن كه (در قيامت) از او بازخواست كنند، آنجايى كه دينار و درهمى نباشد، در نتيجه اگر شخص كار نيكى داشته باشد از آن بردارند و اگر نداشته باشد، از گناهان مظلوم برداشته بر گناهان او بيفزايند. ☘️
🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۶۵۷. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_124
به سرعت برق و باد مهمونی تموم شد و حالا بعد از رفتن مهمونا خودمون هم داشتیم آماده خروج از تالار شیک و شکیل امشب میشدیم...
تو مسیر برگشت به خونه هرچی حال مامان و بابا خوب بود و گرم تعریف بودن من بی حوصله بودم
انقدر که سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و فقط به بیرون زل زده بودم...
نمیدونم شاید هنوز این ازدواج و باور نکرده بودم!
....
با تموم شدن تایم کلاس همزمان صدای سوگند و شنیدم:
_پاشو بریم خونه که مردم.
از صبح دانشگاه بودیم و حالا ساعت 3 بعداز ظهر بود.
وسایلام و جمع کردم و همراه سوگند از کلاس زدم بیرون که یهو چشمم به کیانا افتاد..
با دوستش مشغول حرف زدن بود که یهو متوجه ما شد..
نفرت بار بهش نگاه کردم اون آشغال ترین دختری بود که تو تموم عمرم دیده بودم!
خودش هم میدونست چه گندی زده که سریع از کنارم رد شد و رفت!
با رفتنش سوگند که مثل همیشه همفکر من بود زیر لب گفت:
_دختره ی حال بهم زن!
نگاهش کردم:
_حالا تو نمیخواد خونت و کثیف کنی
چشمی گفت:
_به شرطی که الان یه آبمیوه خنک مهمونم کنی خستگی آخرین کلاس این ترم از تنم بیرون بره!
طلبکار نگاهش کردم:
_میخوای امتحاناتم بدم؟آخه خیلی خسته ای!
نفس عمیقی کشید:
_میشه؟
تازه بحث داشت جذاب میشد که یهو گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره محسن ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:
_سلام بله
جواب سلامم و داد و گفت:
_بیا دم در دانشگاه منتظرتم
باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم:
_من باید برم محسن اومده
چپ چپ نگاهم کرد:
_برو خب!
با خنده بغلش کردم:
_شب باهم حرف میزنیم...فعلا
و با عجله مسیر رسیدن به بیرون دانشگاه رو طی کردم.
محسن تو ماشین منتظرم نشسته بود که سوار شدم و ماشین به حرکت دراومد:
_چیشد یهو اومدی دنبالم؟
خمیازه ای کشید و جواب داد:
_کارهام زود تموم شد گفتم بیام ببرمت خونه
زیر لب تشکری کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که مانعم شد:
_خونه خودمون
با تعجب نگاهش کردم و محسن ادامه داد:
_بابا و مجتبی امروز صبح رفتن یه کم معذبم برم خونه...مرضیه خونست
جواب دادم:
_تا اونا برگردن که نمیشه هرروز بخوای من و ببری خونه
اوهومی گفت:
_مرضیه امروز عصر میره خونه مامانش تا وقتی بابا اینا برگردن و من میمونم خونه
خواستم چیزی بگم که نگاهش چرخید سمتم:
_توعم که دوباره خوشگل کردی و رفتی دانشگاه
تو آینه بغل نگاهی به خودم انداختم:
_مثل همیشه ام
حرفم و تایید کرد:
_همیشه همینقدر آرایش میکنی و میری اینور اونور...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_125
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مرضیه و دختر کوچولوش از خونه بیرون رفتن و من موندم و محسن.
دلم هنوز گیر اون چای بود که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
_چای میخوری واست بیارم؟
نوچی گفت:
_میل ندارم
آبی به فنجونها زدم و و مشغول ریختن چای واسه خودم شدم که یهو صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_کلاسات تموم شد؟
شوکه از یهو شنیدن صداش چرخیدم:
_ترسیدم...آره تموم شد
فنجون چای و از دستم گرفت...
حس میکردم نگاهش و حرکاتش عین همیشه نیست و داره زمینه سازی میکنه که حرفی نزدم و تکیه دادم به کابینتها،
محسن فنجون و رو میز گذاشت و با همون نگاه خودش و بهم نزدیک کرد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند!
این اولین بار بود که انقدر نزدیک داشتم حسش میکردم...
تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و نگاهش و رو لبهام ثابت نگهداشت که بی اختیار لبهام و گاز گرفتم و همین حرکت واسه فرود اومدن لبهاش کافی بود...
همزمان من و بیشتر به خودش میچسبوند...
بوسه هاش داشت حالم و عوض میکرد که سرش و کشید عقب و با چشم های عاشقش نگاه گذرا بهم انداخت سرم و عقب کشیدم و گفتم:
_محسن...
با یهو کشیدن دستم حرفم نصفه موند و پشت سرش از آشپزخونه زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
••یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات••
ﺩلم ﮔﯿﺮ ڪرده ﺑﻪ ﺳﯿﻢ
ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ
و بد زخمی شده💔
دستم را بگیر خداےِ من❤️🌱
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#سلام_امام_زمانم
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم
بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو💫
پهنای جهان میگیرد
جسم بیجانزمینازتوتوان میگیرد✨
سالها قلب من ❤️
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیایدضربان میگیرد✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_126
با تن و بدن کوفتم از رو کاناپه بلند شدم
و خطاب به محسنی که همچنان ولو بود گفتم:
_پیش مرضیه معذبم این بود؟
با خنده جواب داد:
_دیدی که مرضیه خونه بود
اخم کردم وگفتم:
_راجع به بعدش نگفته بودی
با یه حرکت کششی خستگی تنش و گرفت و جواب داد:
_زن خوب زنیه که همیشه واسه شوهرش آماده باشه
چپ چپ نگاهش کردم:
_اینا واسه الان نیست واسه بعد از عروسیه
نشست و جواب داد:
_ما عقد کردیما
لباساش و پرت کردم سمتش:
_باشه حق با شماست
شروع به پوشیدن لباس هاش کرد:
_این یه ماهه که بابا نیست پیشم بمون
با خنده جواب دادم:
_آره بابامم همین نظر و داره میگه محسن اصلا نباید تنها بمونه!
خندید:
_خب حالا همه اش هم که نه ولی بیا
رفتم سمت آینه و همینجوری که خودم و مرتب میکردم گفتم:
_به مامان میگم اگه شد فردا میام
انگار که فکری تو ذهنش جرقه زده باشه گفت:
_فرداشب چرا؟همین امشب و بمون پیشم
از تو آینه نگاهش کردم:
_باید برم خونه بگم ببینم اجازه میدن
پیرهنش و تو تنش مرتب کرد و گفت:
_باهم میریم...
بااین حرف محسن به مامان زنگ زدم و خودمون و شام دعوت کردم اونجا و حوالی غروب رفتیم خونه.
....
روبه روی مامان نشسته بودم،
طرفها و سالاد و بقیه مخلفات رو میز حاضر و آماده بودن اما هنوز خبری از بابا و محسن که تو حیاط داشتن کباب درست میکردن نبود!
یه تیکه نون خالی گذاشتم تو دهنم و گفتم:
_کاش دوتا نیمرو درست کنیم... اینا قصد اومدن ندارن انگار
مامان با اخم ساختگی نگاهم کرد:
_اول زندگی صبر نمیکنی شوهرت بیاد باهم غذا بخورید خدا به داد چند سال بعدتون برسه!
چپ چپ به مامان نگاه کردم:
_میگم گشنمه میگی شوهر؟
این بار خندید و زیر لب یه 'کارد به شکمت بخوره' گفت اما قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم صدای بابا تو خونه پیچید:
_کباب زدم چه کبابی!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟