eitaa logo
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
501 دنبال‌کننده
868 عکس
871 ویدیو
21 فایل
این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …") بگوشم‌مشتۍ @Alamdaran_velait ڪپۍبا‌هدف‌نشر‌معارف‌اسلامۍمشڪلۍ ندارد..!✋🏻🖇️ 『تبادلاتما↯ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پنجشنبه است ♥️برای شادی روح 🖤درگذشتگان هدیه با ارزش ♥️دعای خیر 🖤بدرقه راهشان کنیم ♥️خدایا درگذشتگان ما را 🖤مورد رحمتت قرار ده 🌹روحشان شاد یادشان گرامی🌹 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من پارت29 بعد از تمام شدن کلاس ، وسیله هامو جمع کردم سهیلا ؛بهار ، حالا که دیگه تموم
خریدار عشق من پارت31 ــ چشم بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت ،(یه مرد جوون سی هفت ، هشت ساله به نظر میرسید) ــ سلام ،، &سلام بفرمایید ــگفتن که به یه نفر نیاز دارین که تدریس کنه &شما مدرکتون چیه ــدادم واسه کارشناسی میخونم رشته حسابداری &خوبه چرا میخواهین تدریس کنین ؟(نمیدونستم چه بگم):به پولش نیاز دارم &باشه از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم باهم قرار داد میبندیم ــ چشم ،،&فرمو بدین به من ــ بفرمایید نگاهی به فرم کرد &خب خانم صادقی به سلامت ــ خیلی ممنون با اجازه درو باز کردم ، یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ، بدو بدو رفتم سمت ماشین سوار شدم واییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کار احمقانه ایی بود کردم من اگه بابا اجازه نده چی؟جواددد بگوو اینو چکارش کنم ،،، یه دفعه احمدی اومدی بیرون ـــ یعنی همش تقصیر توعهه خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه کرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد جواد بود ساعت نگاه کردم ـــ واییی ساعت یه ربع به سه بود ــ جانم جواد ؛کجایی بهارر ــ دارم میام جواد :باشه زود بیا ــ چشم خریدار عشق من پارت 32 دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه، در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ، متوجه شدم اینجا خونشه بعدش حرکت کردم سمت بازار حوادم هی زنگ میزد دیگه از ترس جوابش نمی دادم بهد از کلی چرخیدن یه لباس پیدا کردم مناسب جشن حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰تماس بی پاسخ از جواد با یه پیام پیامو باز کردم نوشته بود (دختر لااقل بگو زنده ایی خیالم راحت بشه،ماشینم نیاز ندارم با خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم خونه ) یه لبخندی زدمو براش نوشتم الهی قربونت برم،کارم طول کشید ، دارم میرم خونه شرمنده تا رسیدم خونه هوا تاریک شده بود ماشین گذشتم تو پارکینگ و رفتم تو خونه مامان ؛معلوم هست کجایی ــ خب خونم😁 مامان ؛بیچاره جواد از خجالت اب شد که زهرا اومده دنبالش ــــ وااا مامان زشته هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه ۱😁 مامان:برو نمک نریز دختر ـــ چشمم مامان خوشگه ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
🌙 📲 🅿️ روزهِ اَمــــ را بــــــا سَــــــــلـــامـی بـَــر شـُـــما وا مـــی کُنَم 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ‌∞♥∞ +حاجی رو چند فروختین؟ ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من پارت31 ــ چشم بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت ،(یه مرد جوون سی هفت ، هشت
خریدار عشق من پارت 33 سویچ ماشین گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم ، اول رفتم نمازمو خوندم قضا نشه بعدصدای در خونه رو شنیدم ، سجاده مو جمع کردم رفتم پایین بابا اومده بود ـــ سلام بابایی بابام ؛سلام دخترم بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شدی بود سر سفره شام یاد موسسه افتادم ــ باباجون ،میشه من برم تدریس خصوصی ؟ بابا ؛چرا میخواهی بری ــ خب دوست دارم مستقل بشم یه کم جواد؛خب پول میخواهی بگو بهت بدم ، سرکار چرا میخواهی بری ـــ داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار ؟ جواد ؛ این موضوعش فرق میکنه !تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه ؟ ــ اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم ، تازه میخوام درس بدم کاره بدی نکردم که بابا ؛ بهار جان ، ادرسشو بده جواد بره لبینه اگه جای خوبی بود برو ــ چشم دستتون درد نکنه رو تخت دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندادم خریدار عشق من پارت 34 نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونحا درس بدم نمیدونم چرا دلم میخواد این مردو بیشتر بشناسم نمیدونم این پسر چرا با همه پسرها َدانشگاه برام فرق داره اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد جواد :بهار جان ، تنبل خانم پاشو دیگه لنگ ظهره ـــ داداشی بزار یکم بخوابم ها امروز جمعست هااا جواد ؛ مثل اینکه امروز عقد خان داداشت هم هستااا ــ(چشمام مثل بابا قوری باز شد )اییی وای یادم رفته بود ، بدبختی هات از امشب سروع میشه 😅 جواد ؛بدبختی اره!؟ یه دفعه لیوان اب ریخت رو صورتم منم جیغ کشیدم جواد ؛خب میگفتی ابجی گلم😂😂😜 خیلیییی لوسیییی تلافییی میکنم جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش بعد از ان که کمی این طرف اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار همه مشغول اماده شدن شدیم لباس خوشگلی که خریده بودم پوشیدم یه شال سفیدم گذاشتم رو سرم حجاب کردم یه عطر خوشبو هم زدم اهل ارایش کردن نبودم کیف کوچیکم برداشتم و رفتم پایین مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و منتظر من بودن ـــ من اماده ام بریم بابا با دیدنم اومد و پیشونیمو بوسید ؛انشالله عروسی خودت دختر خوشگلم مامان ؛ان شا الله ، لباست خیلی قشنگه بهار ــ خیلیی ممنونم.حرکت کردیم سمت محضر وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومدن بعد از احوال پرسی از مهمون ها رفتم سمت جایگاه عروس داماد چندتا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم بعد مدتی زن دایی اومد سمتم بلند شدم و سلام کردم (زن دایی بغلم کرد) ادامه دارد..... ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخونم‌هر‌سحر‌آروم‌ ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من پارت 33 سویچ ماشین گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لبا
خریدار عشق من پارت35 زن دایی ؛سلام عزیز دلم ان شا الله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه )خیلی ممنون . چندباری بود که زن داییم واسه پسرش سعید میاومدن خاستگاری منم هربار جواب منفی میدادم سعید پسره خوبی بود ولی نمیدونستم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمون ها متوجه شدم عروس دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم رو صندلیشون بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم جواد ؛بهار جان اینحا الان جای ماستااا ، انشا الله سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا ـــ میدونم بلند شدنم از اینجا خرج داره (زهرا خندید) جواد ؛عههه خرج دیگه چیه ،بلند نشی میزنمت هاا ـــ بشین منم جیغ میکشم ابروی جناب سروان بره جواد ؛الان چی میخواهی ــ دوتا تراول ناقابل 😁 حواد ؛چرا دوتا ــ نکنه میخواهی زهرا پول یکی دیگشو بده اخ اخ اخ از همین اول زندگی داری خسبس بازی در میاری ؟ جواد ؛باشه بابا بیا بگیر حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن ـــ ای قربونت برم من ، بعرمایید😊 بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور اخره شب اومدن خونه خریدار عشق من 36 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحونه خوردن بودیم که جواد و زهرا هم اومدن ــ سلام به عروس و داماد جواد :سلام بر خانم باج گیر ـــ ععع باج نبود 😁شیرینی بود زهرا؛سلام عزیزم ــــ داداش جواد ادرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو چون بعد از ظهر باید برم اونجا جواد ؛باشه بلند شدمو کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت در ـــ داداش جواد ؛جانم ـــهنوز خانم محمدیه😂؟ جواد ؛دلت باز اب خنک میخواد 😄 خندیدم و خداحافظی کردم رسیدم دانشگاه ، چشمم به سهیلا و مریم افتاد ، رفتم پیششون ــ سلامم سهیلا ؛به سلام خواهر شوهر عزیز مریم :سلام خوبی ؟خوش گذشت ــ اره جاتون خالیی سهیلا؛بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم رفتیم توی کلاش و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد چشمم بهش خشک شد مریم زد رو شونه ام :الوووو کجاییی ــجانم سهیلا :بهار عاشق شدیااا ـــ مگه دیوونم مریم؛دیوونه مگه شاخ دم داره ساعت ۱۰بود که حواد زنگ زد که میتونم برم واس تدریس از خوشحالی داشتم بال در می اوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه به سهیلا و مریم چیزی نگفتم و به بهونه ایی گفتم کار دارم تو دانشگاه بعد کلاس ، یه دربست گرفتم سمت موسسه وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل ــ سلامم &سلام ـــ میتونم کارمو شروع کنم ¿ &بله ، برین پیش خانم هاشمی راهنمایتون میکننن ــ خیلی ممنون اقایه .... &صالحی هستم ـ بله بازم ممنون ادامه دارد..... ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من پارت35 زن دایی ؛سلام عزیز دلم ان شا الله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه )خیلی ممن
خریدار عشق من 37 رفتم بیرون ، دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود هاشمی:خانم صادقی ــ بله هاشمی ــ میتونین برین اتاق شماره سه ، بچه ها اومدن ــ چشم اتاقم کنار اتاق احمدی بود درو باز کردم ، تعدادب پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن خودمو مهرفی کردمو درسو شروع کردم بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه، داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد اقای صالحی ؛خانم صادقی ــ بله اقای صالحی ؛امروز چطور بود ــ خوب بود همین لحظه احمدیاز اتاق اومد بیرون واااییی گند زدم با دیدنم تعجب کرد اقای صالحی متوجه قیافه هامون شد اقای هاشمی ؛ببخشید شما همدیگه رو میشناسید ــ بله با اقای احمدی هم کلاس هستیم اقای صالحی؛چه خوب، سجاد جان چطور بودن امروز بچه ها احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود)خوب بودن ــببخشید من برم دیرم شده صالحی؛به سلامت قلبم داشت میومد توی دهنم ، نمیدونستم چیکار کنم که یکدفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ، احمدی بود اخ اخ اخ بهار الان پوستتو میکنه احمدی دوید سمتم از نگاهش پیدا بود توپش پرع پره ابروهاش توهم گره خورده بود احمدی ؛میشه بپرسم اینجا چکار میکنین ــ خب همون کاری که شما میکنین احمدی؛منو تعقیب کردین ــ نع احمدی ؛اهان پس اتفاقی اومدین اینجا ،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ، ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا ... لطفا با ابروی من بازی نکنین خریدار عشق من # پارت38 من خشک شده بودم که چی بگم بهش ، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم بغض داشت خفه ام میکرد باید حرفامو بهش میزدم به خودم اومدم دیدم رفته مثل دیوننه ها تو خیابون پرسه میزدم گوشیم زنگ خورد مامانم بود ــجانم مامان مامان ؛کجایی بهار ، دیر کردی نگرانت شدم ،مامان جان کلاسم تازه تموم شده میرم بازار یه کاری دارم برمیگردم مامان ؛باشه زودتر بیای خونه ها تا هوا تاریک نشده ــ باشه اگه شب شد ارژانس میگیرم نگران نباش، خدانگه دار تصمیمو گرفتم ، باید میرفتم میدیدمش اما کجا ، میرم خونشون ، برای اخرین بار حرفامو میزنم دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون رسیدم دم در خونه قلبم تن تن میزد دستمو روی زنگ فشار دادم یه دختر چادری درو باز کرد &بله بفرماییین ــببخشید منزل اقای احمدی &بله بفرمایید ــهمسرتون هستن &همسر 😳 ــ بله اقا سجاد &اهانن داداشم میگین نه نیستن ، کاری داشتین باهاش (یه نفس راحتی کشیدم) ــ یه کاری داشتم باهاشون &بفرمایید داخل ، الان هاست که پیدا بشه ــ نه خیلی ممنون ، میرم یه روز دیگه میام (دستمو کشید داخل حیاط برد ) &بیا عزیزم چرا اینقدر خجالت میکشی یه دفعه در خونه رو باز کرد مشخص بود مادر احمدی باشه &فاطمه جان کیه فاطمه ؛یه خانمیه با داداش کار داره مادر اقای احمدی اومد داخل حیاط ؛خیلی خوش اومدی دخترم بیا اینحا بشین تا سجاد بیاد ــ خیلی ممنون گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود رفتم نشستم ، داشتم از خجالت اب میشدم فاطمه :ببخشید اسمتون چیه ــ بهار ادامه دارد...... ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرگاه ۱۷ ماه رمضان، دستور ساختن مسجد جمکران توسط امام عصر (عج) صادر شد. 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 37 رفتم بیرون ، دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دید
خریدار عشق من 39 فاطمه ؛اهان خوشبختم بهار جون &میتونم بپرسم چیکارش داری ــ نمیدونم چطور بگم (بعد از کلی من من کل ماحرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) ـــ (اشک تو چشمام جاری شد)؛خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ، من توی خانواده ایی بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبون اوردم هرچند اوایل بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ، با خته به قلب کسی که دلش پیش یه نفره دیگه اس ، امروزم اومدم معذرت خواهی کنم ازشون &من از چشمای تو جز پاکی و صداقت نمیبینم دخترم ، اما یه چیز دیگه ،سجاد دلش پیش هیچ کی نیست ، نمیدونم چرا این حرفو به تو زدع ،ولی کسی تو زندگیش نیست .تنها عشقش رفتن به سوریه استت با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه ؛به به ، پس خانوم عاشق داداشمون شدی 😉 داداش منو بگو ، میبینم چند وقته کلافه است نگو که تو دیوونه اش کردی😁 &عع فاطمه زشته فاطمه:ببخشید مامان جون ، ولی کی میاد عاشق اون پسره مغرورو از خود راضیت بشه 😂 (خنده ام گرفت از حرفش واقعا راست گفت مغروررر از خود راضی ) ــ ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه &چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی اومد داخل فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه ؛سلام داداشییی چرا اخمات توهمه احمدی :ول کن فاطمه ، حوصله ندارمااا فاطمه:اخ اخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب داغون شده😂 (با گفتن این حرف احمدی سرشو چرخوند به طرف ما، زبونش قفل شده بود ) &سلامت کو مادر احمدی؛سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه؛حواستون پیش کیه اقا؟پس ازدواجم کردی به ما خبر ندادی خریدار عشق من 40 احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ، مادرش صداش زد &سجاد مادر ،بهار جان اومده با تو صحبت کنه سجاد ؛من حرفی ندارم با کسی (با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) &نگفتم که تو حرف بزنی ، تو حرفات زدی الان باید بشنوی ، بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی؛خب‌، مسیر بعدی که باید رسوام کنی کجاست (منظور حرفاشو نهفمیدم ) احمدی:اول دانشگاه بعد موسسه الانم خونه ، لا اقل بگین ، فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم بسه دیگه هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ، من ففط اومده بودم ازتون عذرخواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن ندارید مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ، گفته عشقتون رفتن به سوریه است (یه نگاهیی بهش انداختم ) مطمعن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین ،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنید هرچی دلتون خواست بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یا علی ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 39 فاطمه ؛اهان خوشبختم بهار جون &میتونم بپرسم چیکارش داری ــ نمیدونم چطور بگم
خریدار عشق من 41 بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کرد ن رفتم سر کوچهیه دربست گرفتم رفتم خونه ، رسیدم خونه هنوز بابا و جواد نیومده بودن درو باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن ــ سلام مامان:سلام ، معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه ــ بله حق باشماست ، ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاقم بعد یک ساعت زهرا اومد تو اتاق اشکامو پاک کردم ، زهرا؛ اجازه هست ــ بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا ؛اتفاقی افتاده بهار جون ــ نه خوبم چیزی نیست زهرا ؛پس این چشمای پف کرده چی میگه😊 ـــ دلم گرفته بود یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا ؛باشه بهار جان منم مثل خواهرت اگه یه موقع کمکی خواستی دردودلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم ــ باشه زهرا بلند شد و رفت خریدار عشق من حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعا حق با احمدی بود ، نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چیز تموم شده بود ، پس دلیلیبرای ناراعتی وجود نداشت ، بلند شدمو لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکردم ـــسلام مامان جون مامان؛سلام به رو ماهت چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میومد پایین زهرا ؛سلام ـــ سلام صبحت بخیر مامان؛سلام زهرا جان ، برین بشینین صبحانتون بخورین ــ من نمیخورم دیرم شده زهرا ؛بیا بشین میرسونمت ــنه مسیرمون یکی نیست زهرا ؛حالا یه بار مسیرمون با خواهرشوهرمون یکی میکنیم😊😉 مامان ؛بهار امشب مهمون داریمااادیر نیایی ــ باشه سعی میکنم مامان ؛سعی چیه دختر ، میگم اولین بارشونه ، بابات خیلی تعریفشون میکنه،مخصوصا تعریف پسرشو ، اگه دیر بیایی چه فکری میکنن در موردت ـــ باشه مامان جان چشم، زهرا جون من میرم تو حیاط منتظرت هستم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
اگر خانواده ای را میشناسید که در شرایط معیشتی سختی هستند لطفا اطلاع رسانی کنید. 🕌کمک معیشتی آستان قدس رضوی 📇اطلاعات خودشونو به شماره ۳۰۰۰۱۳۸ پیامک کنن 🧾اطلاعات شامل: ۱.کد ملی شخص ۲.نام ونام خانوادگی ۳.تعداد افراد خانواده ۴.وضعیت تکفل و سرپرستی ۵.و یک شرح حال مختصر 🍱سبد معیشتی آستان قدس رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 انتخابات‌عقب‌افتادنی‌نیست...!! 🤞 کانالی برای رمان و کلیپ استوری 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 41 بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کرد ن رفتم سر کوچهیه
خریدار عشق من 43 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا؛خب کجا میری ــ موسسه زهرا ؛اها میدونم ادرسش کجاستــ ــمیدونی؟ زهرا ؛اره اون روز که اقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبع یا نه منم همراهش بودم ــ اها زهرا ؛بهار جان جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ، چی ازیتت میکنه؟ ــ چیزی نیست هرچی بوده تمام شد زهرا ؛پس یه چیزی بوده ، کسی ازیتت کرده ــ نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ، ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشع این دل ناارومم😔 زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم ــ سلام اقای صالحی ؛سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سرکلاس ــ شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی؛لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش خبر بدین ــ چشم، ولی میخواستم بگم من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی ؛چرا اتفاقی افتاده خریدار عشق من 44 ــ نه با اومدن به اینجا از درسهای دانشگاهم عقب افتادم، ترجیع میدم دیگه نیام صالحی باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین ــ چشم خیلی ممنون با اجازتون از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چند ثانیه چشمون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم سر کوجه سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیک های یازده بود که رفتم سرکلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا ؛معلوم هست کحایی تو چرا جواب پیام ها نمیدی ــ سلام خوبین مریم ؛ ما که اره ، ولی تو فک نکنم ، چیزی شدع ــ نه مریم ؛مریض شدی ــ نه سهیلا ؛نکنه عاشق شدی ــ نه سهیلا ؛نه حناق ،چیه هر چی میپرسیم میگی نه نه نه ــ ول کنین بچه ها حوصله ندارم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید ڪہ در این حادثہ توبیخ شود خسم...👊🏻🔥 ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا