🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوم
وقتی وارد بنیاد شدم،
با خودم گفتم این ها را چطور تحمل ڪنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم #جذاب بود.
همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عڪس امامخمینی﴿ره﴾ و امام خامنهای.﴿حفظہﷲ﴾
با خودم گفتم عیبی ندارد،
بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم ڪه شده باید چندوقتی با این ها سروڪله بزنی!
در این فڪرها بودم ڪه برخوردم به یڪ پسر جوان، از آن بسیجی ها!
در دلم گفتم
عجب شانسی!
پرسیدم:
_ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها ڪجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بفرمایید واحدخواهران، اونجا راهنمایی تون میڪنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران.
با جسارت وارد شدم،
و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند.مرا ڪه دیدند ڪمی جا خوردند.
ظاهرم برایشان غیرعادی بود.
شالم را ڪمی جلو ڪشیدم و گفتم: _میخواستم توی ڪتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرڪت ڪنم.
یکی از آنھا با برخورد گرمی آمد،
و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن، شب و روز مشغول مطالعه بودم.
همانجا فهمیدم،
یکی از همڪلاسی هایم هم در ڪتابخانه عضو است.
اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود ڪه گوشیام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-ڪجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نڪنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه ڪلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقهای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
&ادامه دارد....
❌❌ کپی رمانهای کانال کافه رمان بدون اجازه اشکال دارد❌❌
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇