#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_یکم 📍
کاش تنها نبود،ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد،گر گرفت.
_فکر نمی کردم جرات اومدن داشته باشی!توقع خوش آمد که نداری؟
چه باید می گفت؟انگار لال شده بود!مه لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد:
_بعید می دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی!اینجا عروسیه نه عزا...اتاق پرو ته سالنه
ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد.موقع آمدن نمی دانست عروسی مختلط است و خانوم ها با چنین وضعی جولان می دهند.از دست بی فکری ارشیا حسابی کفری بود،با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد.مجبور شد برای رهایی از دست مه لقا راهش را به اتاق پرو کج کند.
مردد بود،چادر مشکی اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده ی سفیدش را از کیف درآورد،حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی خواست در چنین مجلسی حضور پیدا کند چه برسد که بدون چادر و ...
_یعنی انقد پاستوریزه ای؟!
سر که بلند کرد دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه لقا و با پیروزی برابرش قد علم کرده بود.
_می بینی نیکا جان؟پسرم این بار چشم بازارو کور کرده
_هه،چی بگم عمه جون!چشمام داره از تعجب میزنه بیرون.شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی اصالت خونه نشین اما فکر نمی کردم طرف در این حد شوت باشه
انقدر جملات دختر و مه لقا با سرعت رد و بدل می شد که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود!
_می بینی دختر جون؟حتی عارم میشه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده!ببینم تو که لچک می کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه ت،خدا و پیغمبرم سرت میشه؟نه؟وجدانت درد نمی گیره از اینکه ارشیا رو از همه ی سهم و خوشی هاش محروم کردی؟حق پسر من همچین عروسی ای بود و همچین عروسی نه تو که هیچ وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی.البته اعتراف می کنم که خوب زرنگ بودی!خیلیا قبل از تو سعی کردند و نشد ... ولی خب همه که از جنس شما نیستند تا قاپ زنی بلد باشن!
حس می کرد یکی از رگ های پشت سرش را می کشند،از شنیدن توهین های بی پروایش در حال مردن بود!
_کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می شدم از نیکا سرتری! ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال ... شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم گیر باشه،خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می کرد غذاهای خوشمزه می خورد!ولی اشکالی نداره،آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دلزده نشه قدر خوشی رو نمی دونه!بهرحال خیلی دچار شادی نشو عزیزم!به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی.از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن.
صدای تق تق پاشنه های کفش نیکا هرچه نزدیک تر می شد،ضربان قلبش شدت می گرفت.
تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته ی صورتی را از این فاصله ی نزدیک ندیده بود.چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی...
_منو بکن آینه ی عبرتت!من دختر داییش بودم اما راه افتادو آبرومو برد،هم خون بودیمو روم دست بلند کرد،استخون همو نباید دور می ریختیمو پسم زد!من که همه چی تموم بودم شدم این،تو دقیقا به چیت می نازی؟هوم؟
پس نیکا او بود!زن ارشیا....
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_یکم
نمازم ڪه تمام شد،
دیدم یڪ ڪاغذ تاشده روی جانمازم است.
پشت سرم را نگاه ڪردم،
آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.
فهمید نمازم تمام شده، گفت:
_هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین ڪار رو میڪردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم.
به بالای پله ها ڪه رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز ڪردم:
°<بسم رب المهدی
خانم صبوری باور ڪنید من آنچه شما فڪر میڪنید نیستم. شما اولین و آخرین ڪسی بودید، نه بخاطر ظاهر، ڪه بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاڪتان. بله شھید تورجی زاده شما را به من معرفی ڪرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میڪردند و دوست داشتم شهدا ڪمڪم ڪنند. خودم هم باورم نمیشد شھدا یڪ دختر ڪم سن و سال را معرفی ڪنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید.>°
نامه را بستم.
آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیڪردند.
چیزی ڪه او میخواست ناممکن بود. اما….
سید خوب بود،
با ایمان بود،
عفیف بود…
من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد،
دیگر حتی اسمش را هم نیاوردم.
نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش ڪنم.
سعی میڪردم به یادش نباشم اما نمیشد…
ادامه دارد....
ــــــــــــــــــــــــــ🧡☁️ـــــــــــــــــــــ
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇