eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
12.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
856 ویدیو
72 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺 🌷چله صلوات،زیارت عاشورا ، هدیه به۱۴معصوم وشهدای والامقام روزی دو قسمت داستان‌های شهدای📚 ادمین 👇 @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۶۹ و ۷۰ ديگه نميخوام ببينمش ...فكر كرده سنگ  سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته و اين ور و آن ور پرتش كنن ... ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت در را باز ميكند ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعله‌ور ساخته بود يكباره خاموش ميشود و لب از دندان رها ميسازد، بريده بريده مي گويد: _ش ... شما! ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مينشيند  زن، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي ميكند نگاه مهربان زن به ليلا دوخته ميشود، به نرمی لب به سخن ميگشايد: - ليلا جون ! ضعيف شدي ، زيرچشمات گود افتاده ... خيلي گريه ميكني ؟ ...  ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي  ميگويد: - يك كمی حال ندارم ... زن بر موهاي امين بوسه ميزند و ميگويد: - ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچه‌ات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميد گذاشتم ..حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...جان  خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي  آسايش ما فدا كردن ... زن آهي ميكشد و ادامه ميدهد: - ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ... از خدا خواستم  قبل از اينكه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميد و... نگاه زن به سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث كوتاهي دوباره رشته‌ی سخن  در دست ميگيرد: - ميخواهم رُك و پوست كنده بگم ... ميخوام  دست تو رو تو دست حميد بگذارم حرارت شرم ، سرخي بر گونه‌های ليلا مينشاند  مِن مِن ميكند. نمي داند چگونه كلمات  پراكنده‌اي را كه در ذهنش جولان میڪنند نظم و ترتیب بخشد و بر زبان جاری سازد زن باهمان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج ميزدند، دنباله‌ی سخن را پی ميگيرد: - دخترم ! ميدونم سخته ... هم حسين براي  شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد... اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چرتكه انداخت ...عروس بيچارم سرِ زا كه  رفت فرهاد رو برامون گذاشت ،الانم فرهاد ده  سالشه ،خودم بزرگش كردم ليلا جون ! تو هم  امين برات باقي مونده از شهيد..اگه  كلاتو قاضی كنی و خوب و بدش رو بسنجي ميبيني  كه با دو تا طفل معصوم روبرو هستيد اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بی‌گناه با هم ازدواج كنيد هم  فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...اگر هم فكر ميكني كه به پاي شهيد بشيني و بهش  وفادار بموني بهتره ...اينو بهت بگم كه اين  وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است ميخواهد حرفي بزند ... كه دوباره صداي زن را ميشنود: - دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...نه  صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگی كنه و نه خدا رو خوش مياد كه پسرم  ازدواج نكنه، من خوب میدونم  ستاره‌ی شما دو تا با هم طاقه ...دلاتون سوخته و خوب درد همو ميفهمين زن صحبت ميکند و ليلا صبورانه گوش ميدهد همچنان سكوت زبانش را در كام نگه داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه‌اش میكند، زن قبل از آنكه از خانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به  ليلا كرده و در حالي كه لبخندی كنج لب دارد ميگويد:  - ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد ميام خواستگاری زن میرود. ليلا ته مانده‌اي از بهت در چشمايش سوسو ميزند و از سخنان زن ، تشويشي مبهم  در دل  احساس ميكند در را ميبندد، هنوز چند قدمي دور نشده است كه از صداي  كوبه‌ی در رو به آن جانب برميگرداند در را باز مي كند. از ديدن علي یكّه میخورد  علي وارد حياط ميشود و در را محكم به هم  ميكوبد: - اون خانم ... براي چي تشريف فرما شده  بودن ؟ ليلا با لحني ترديدآميز ميگويد:  - براي احوال پرسي من - از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟ - علي  آقا! فكر نميكنم اين موضوع ربطي به  شما داشته باشه علي دندان بهم ساييده ، ميگويد: - من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada «»
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷۱ و ۷۲ ليلا باعصبانيت لبه‌ی چادر را در مشت ميفشارد، غضب آلود چشم در چشم علي میدوزد: - علي آقا! گستاخي هم حدي داره ... شما جوش منو ميزنيد يا جوش خودتونو...؟ زندگي  رو به كام زن و بچه هات تلخ كردي و فكر كردي بوجارلنجانم كه سر بر آستان هركس و ناكس  بگذارم !؟ علي آقا! پاتون رو از گليم خودتون  درازتر نكنين ...نميخواد در مورد بنده هم  حكمي صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل و شعور دارم سپس به طرف در رفته و آن را باز ميكند با همان حرارت ادامه ميدهد: - خواهش ميكنم زودتر تشريف ببرين ، ديگه  نميخوام برام دلسوزي كنيد..اون محبت و دلسوزي هاتون همه‌اش الكي بود. در واقع  سنگ خودتونو به سينه ميزديد... من ساده  بودم علي سبيل پر پشتش را تاب ميدهد. به طرف در ميرود و قبل از آنكه قدمي بيرون  بگذارد برميگردد و به ليلا كه عرق به صورتش  نشسته و بدنش زير چادرگلي ميلرزد نگاه  ميكند، يك ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد ــ پس اینطور! زهره چُقُلي مو كرده ... ولي بد به عرضتون رسونده ... علي سر از تفكر پايين مي‌اندازد و دستي به  كمر ميفشرد در اين انديشه است كه چگونه  ليلا را به راه آورد. چه چاره اي بيانديشد و يا چگونه عرصه بر او تنگ گرداند.  آنچه كه بيش از همه او را آزار ميدهد، حضور بی‌موقع حميد است صورت به جانب ليلا بالا می‌آورد و با لحني كه سعي دارد آرام و در عين حال قاطع باشد ميگويد: - ليلا خانم ! باز خدمت میرسيم در بسته ميشود و ليلا يكّه و تنها دو زانو بر زمين مينشيند و مات و مبهوت چشم به  آسمان میدوزد  زن جوان ساك كوچكي در دست دارد و پسربچه اش را به دنبال خود ميكشد. پسرك ، پيراهن سفيدی كه تصوير گربه‌اي  ملوس بر آن نقش بسته به تن دارد. شلواركي  قرمز با دو بند كه از شانه‌ها گذشته. جوراب‌هاي سفيد و كفش هاي مشكي براق با بندهاي سفيد. پسربچه ذوق زده به اطراف مينگرد رهگذران و به خصوص ويترين‌هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه مشتاقش را به خود جلب ميكند پاي‌كشان از پي مادر روان است و مادر بی‌اعتنا به حركات او در دل‌مشغولي  خود غرق است. چهره ها جلوي ديدگان ليلا رژه ميروند. احساس ميكند كه دهان‌ها آلوده به تهمت  هستند و چشم‌ها پر از شراره‌ی نفرت : «خانم فكر كرده ، ميخواي هووش بشي ... هووش ... بد دوره و زمونه ايه ... زنيكه هفت خط ... حرف مردم ... چشم چپ كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم... فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه‌ای چشم برهم ميگذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد... مقابل در بزرگي می‌ايستد. خانه‌ای آشنا ولي سالها غريبه با او. دستي  بر در ميكشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر چقدر دلش براي آنها تنگ شده ، براي غُرغُرهاي  مامان طلعت ، براي جيغ و داد داداش دوقلوها براي نگاه‌هاي مهربان بابا اصلان. انگشت بر زنگ ميگذارد ولي ياراي فشار دادن  ندارد: «هر چي باشه خونه‌ی پدرمه ... منم ليلام ... دختر حوراء...» زنگ را فشار ميدهد.. 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🌹 🕊 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 یکشنبه۱۴۰۲/۱۲/۲۰ 4⃣3⃣ سی و چهارمین روز چله