eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
13.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
157 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپنداریدبلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند 🌷چله صلوات و زیارت عاشورا روزی دو قسمت داستان‌ شهدای ❌کپی مطالب ممنوع ⛔نشر با لینک کانال ادمین @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 قسمت نهم: حبیب در حالی که مواد غذایی را بین آنها پخش می‌کرد با خوشرویی از حال و احوالشان می‌پرسید و به آنها روحیه می‌داد. علیرضا در حالی که خرما در دهان می‌گذاشت گفت:« خدا عمرتون بده آقا حبیب! ما فکر کردیم اینجا فراموش شدیم واقعا خیلی خوشحالیم که راه‌ِ به این سختی رو به خاطر ما بالا اومدین تا به ما سر بزنین و وضعیت ما رو از نزدیک ببینین..» حبیب دستی به شانه‌ی او زد و گفت:« نگران نباشین اوضاع درست میشه..!» حسن که همچنان ناراحت بود با بد‌اخلاقی گفت:«پس کی درست میشه؟! وقتی اینجا هممون یخ زدیم؟ _همه ساکت شدند،کریم برای اینکه سکوت رو بشکنه با خنده به حبیب گفت:آقا حبیب! اصلا فکرشم نمی‌کردیم که شما بیایید اینجا، واقعا زحمت کشیدین، تازه این کیسه‌ی سنگین رو هم با خودتون اوردین، هیچ کدوم از ما انتظار این کا رو نداشتیم..» حبیب با لبخند جواب داد: «ما همه با هم برادریم،مطمئن باشین که همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم تا نیروهای جدید رو به جای شما اینجا بفرستیم، فقط یکم زمان می‌خواد، فردا هم نیروهای تدارکات می‌رسن..» حسن که هنوز ناراحت بود با نارضایتی رویش را برگرداند و زیر لب غر زد و گفت: «فقط حرف می‌زنند، و بعد هم کاپشنش رو به دور خود پیچید..»😔 _شب و سکوت همه جا را فراگرفته بود. هوا داشت سردتر می‌شد و باد سردی می‌وزید. حسن در حالی که تنها پتویی رو که داشت دور خودش پیچیده بود و مشغول نگهبانی بود و بینی و گونه‌هایش از شدت سرما کرخت شده بود تو خیالش خونه‌ی گرم و روشن خودشون رو با اون گرمای مطبوع بخاری‌ای که همیشه شب‌ها کنارش می‌خوابید رو تصور می‌کرد🔥 که ناگهان دستی از پشت سر روی شانه‌اش قرار گرفت، حسن هراسان۷ برگشت و همزمان اسلحه‌اش رو به سمت فرد ناشناس گرفت..» _حبیب که پتویی روی دوشش انداخته بود، با خنده گفت: منم! حبیب نترس راحت باش» حسن نفسی از سرِ آسودگی کشید و اسلحه‌اش را روی دوشش انداخت. حبیب گفت: «هوا خیلی سرده..!» _حسن سری تکان داد و گفت: آره سردترم میشه.!» حبیب با مهربانی به او نگاه می‌کرد.حسن که تاب تحمل نگاه حبیب را نداشت، نگاهش را از او گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند. حبیب گفت:« تو برو یه کم استراحت کن، من به جای تو نگهبانی می‌دم..» _حسن که انتظار چنین پیشنهادی رو نداشت، فورا گفت: نه! نه! ممنونم آقا حبیب امشب نوبت نگهبانی منه..» حبیب دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: «گفتم من به جات نگهبانی می‌دم، پس تو برو داخل سنگر..» حسن با تردید ایستاده بود..!! _حبیب گفت: ناسلامتی من جانشین فرمانده‌ات هستم و این یک دستوره...برو داخل سنگر و استراحت کن..!» حسن خجالت زده سرش را پایین انداخت و در برابر این همه محبت و مهربانی حبیب چیزی برای گفتن نداشت😔 حبیب در حالی که پتوی خود را روی دوش حسن می‌انداخت گفت:« سنگرها هم به سردی اینجا هستن، خودت رو گرم نگه دار و سعی کن بخوابی..»❤️ حسن با شرمندگی در حالی که سعی می‌کرد پتو را به حبیب برگرداند، گفت: نه! پتو نه! هوا خیلی سرده و خوتون لازمتون میشه..! حبیب به شوخی گفت:هرچی دستور می‌دم بگو چشم☺️ _حسن یک دفعه خم شد تا دست حبیب رو ببوسه و گفت:آقا حبیب! اگه تا الان به شما حرف بدی زدم منو ببخشید »😔 حبیب نذاشت که حسن دستش رو ببوسه و در حالی که به سمت سنگر هدایتش می‌کرد با آرامش گفت: «برو بخواب! فردا نیروهای تدارکات می‌رسن، روبه‌راه می‌شین، نیروهای جایگزین هم به زودی اینجا میان، نگران نباش مؤمن!» حسن که به‌شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود، برگشت و صورت حبیب رو بوسید و با صمیمیت گفت: خیلی مخلصیم آقا حبیب!!❤️ ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 قسمت دهم: بتول پسر کوچکش را روی دامنش نشانده بود و با او بازی می‌کرد، اما گاهی زیر چشمی به حبیب هم که گوشه‌ی اتاق دراز کشیده بود و یک حوله‌ی خیس روی صورتش انداخته بود، نگاهی می‌انداخت. پسرک سر و صدا می‌کرد و فریادهایی از سرِ شادی می‌کشید. اما بتول آرام می‌گفت:« عزیزم! داد نزن، بابا خوابیده..» حبیب گفت: «کاری به کارش نداشته باش، دلم می‌خواد صدای خنده‌هاشو بشنوم...» بتول با تعجب گفت: «بیداری حبیب؟!» _حبیب سری تکان داد و گفت:آره.. و بعد حوله‌ی مرطوب رو از روی صورتش برداشت..» پسر با دیدن پدرش شادی‌کنان از روی پای مادر برخاست و در حالی که هنوز نمی‌توانست به درستی راه برود با قدم‌های لرزان، خودش را به حبیب رساند و در آغوش او انداخت‌. حبیب خنده کنان او را در بغل گرفت و صورتش را غرق بوسه کرد. بتول که با لبخند به این صحنه نگاه می‌کرد،از جایش بلند شد و به گوشه‌ی اتاق که اجاق گاز در آنجا قرار داشت رفت تا چای بریزد. صدای خنده کودک اتاق را پر کرده بود. بتول در حالی که درون استکانها چای می‌ریخت از حبیب پرسید: «راستی می‌خواستم ازت بپرسم، چرا از وقتی که اومدی مدام حوله‌ی مرطوب روی صورتت میذاری؟!» حبیب که بچه را به هوا پرتاب می‌کرد و می‌گرفت گفت: چیزی نیست بتول با اصرار گفت: چرا هست، اتفاقی افتاده؟! حبیب بچه را روی زمین گذاشت و آرام گفت:شیمیایی شدم.. _بتول با شنیدن این حرف، دستپاچه سینی چای رو روی اجاق گاز گذاشت و پرسید:شیمیایی شدی؟!پس چرا به من چیزی نگفتی؟!» _حبیب با آرامش گفت: گفتم که چیزی نیست توی جبهه شیمیایی شدم، حالا هم کمی حساسیت پیدا کردم، وقتی حوله‌ی مرطوب روی صورت و چشمام می‌ذارم بهتر میشه..» _بتول سینی چای رو برداشت و اومد کنار حبیب نشست و در حالی که ناراحت بود گفت: واقعا برات نگرانتم حبیب..!»😔 حبیب لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست نگران نباش فقط یادت باشه که مادرم چیزی از این جریان نفهمه، آخه نمی‌خوام بیخودی غصه‌دار بشه..» بتول در جوابش گفت‌:«نه به مادر چیزی نمیگم..!» حبیب استکان چایش را برداشت و گفت:«فقط نمی‌خوام ناراحت بشه. دلم می‌خواد تا وقتی زنده هستم و تا جایی که می‌‌تونم به پدر و مادرم خدمت کنم و اونها هم از من راضی باشن خودت می‌دونی که چقدر پدر و مادرم رو دوست دارم و برام عزیزند..» بتول لبخندی زد و گفت: «آره! همه تو روستا می‌دونند که از همون کودکی به پدر و مادرت احترام میذاشتی و هواشونو داشتی و خاله باید خیلی خوشبخت باشه که پسری مثل تو داره..»❤️ حبیب از جایش بلند شد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:« من یه سر می‌رم پیش مادرم تا ببینم داره چکار میکنه..» گوهرشاد، بیرون روی پله‌های ایوان نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد. حبیب آمد و کنار مادرش نشست و گفت: «داری چکار می‌کنی مادر؟ بذار منم کمکتون کنم..» گوهرشاد گفت:« نه پسرم! خودم انجام می‌دم، همین چند روز که اومدی مرخصی، یه کم استراحت کن..» حبیب آهی کشید و گفت: «وقت برای استراحت زیاده مادر تا وقت داریم باید کارهای لازم رو انجام بدیم گوهر شاد نگاهی از سرِ عشق به حبیب انداخت و گفت:«هر کس ندونه فکر می‌کنه هفتاد سال داری، در حالی که هنوز بیست و دو سالت بیشتر نیست پسرم..😔 حبیب با مهربانی به مادرش خیره ماند، مادر که متوجه نگاه او شده بود پرسید: چرا اینطوری نگاهم می‌کنی..؟! حبیب گفت:«خیلی دلم می‌خواست مادر یه کاری براتون انجام بدم تا خوشحال بشید، اما حیف که کاری از دستم بر نمی‌‌آید....😔❤️ ✍به قلم منیژه نصراللهی .. 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 گوهرشاد دست از کار کشید و به حبیب نگاه کرد و گفت:« تو بهترین پسری هستی که هر مادری می‌تونه آرزوشو داشته باشه، من از تو راضی‌ام پسرم، الهی خدا هم از تو راضی باشه..!»❤️🤲 حبیب با خشنودی نگاهی به دوردست‌ها انداخت و گفت:« دلم برای بابا میسوزه، آخه دست‌تنهاست و کارش زیاده..» گوهر‌شاد آهی کشید و گفت: «زندگی در روستا همینه پسرم، تازگی‌ها دارم راضیش می‌کنم تا برای سفر حج بنویسه..» حبیب با خوشحالی گفت: واقعا عجب فکر خوبی... پدر هم قبول کرد..؟! گوهرشاد دوباره آهی کشید و گفت: «قبول کرده، فقط مونده پولش که اونم خدا بزرگه و جور میشه..» _حبیب با شنیدن این حرف تو فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت...» صبح فردای آن روز گوهرشاد مشغول تمیز کردن لانه‌ی مرغ‌ها بود که حبیب صدایش کرد مادر جان خوبی؟ حبیب خوشحال و خندان پشت سر مادرش ایستاده بود و آفتاب از پشت سرش می‌تابید و در هاله‌ای از نور احاطه شده بود گوهرشاد کمر راست کرد و به پسرش لبخند زد حبیب پاکتی💌 را که در دست داشت به طرف مادر گرفت و گفت: «این هم پولی که بابت سفر حج بابا لازم بود، بگیرین مادر..» گوهرشاد با تعجب به حبیب خیره ماند و پرسید: «این پول رو از کجا اوردی؟!» حبیب با خنده گفت:«بالاخره از یه جایی جور کردم..» گوهرشاد دعا گویان🤲 پاکت را از حبیب گرفت حبیب خوشحال و راضی برگشت به سمت مسجد به راه افتاد.. ساعتی بعد بتول بچه‌ به بغل روی ایوان آمد گوهرشاد که هنوز آثار هیجان در چهراش پیدا بود، همه‌ی ماجرا را برای عروسش تعریف کرد وقتی حرفش تمام شد بتول لبخند زنان سری تکان داد و گفت: همه چیز را می‌دانم گوهرشاد با کنجکاوی پرسید: «نمیدونی که حبیب این پول رو از کجا آورده.. ؟!» بتول که همچنان لبخند بروی لب داشت گفت:«صبح فرش دستبافمون رو حبیب برد سبزوار فروخت، چون برای تهیه هزینه سفر حج پدر چیز دیگری نداشتیم...» گوهرشاد با شنیدن این حرف گویا آب سردی روی سرش ریخته باشند و در حالی که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، روی اولین پله نشست و زیر لب زمزمه کرد:آخ حبیبم..😭❤️ ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 سراشیبی تپه پر از تخته سنگهای بزرگ و تیزی بود که رفت و آمد را مشکل می‌کرد. گروه تدارکات که در حال بردن مواد غذایی و امکانات لازم برای رزمندگان مستقر در بالای تپه بودند، نفس‌زنان و به سختی خود را به سمت بالا‌ی تپه می‌کشیدند. یکی از رزمندگان به نام مهرداد که با خود یک بیست‌‌لیتری آب رو حمل می‌کرد، ایستاد و در‌ حالی که نفس‌نفس می‌زد به یکی از تخته سنگها تکیه داد و نگاهی به بالای تپه انداخت. هنوز راه زیادی در پیش مانده بود. حسین که او هم یک گالن آب به همراه داشت،در حالی که از کنار مهرداد رد می‌شد، با خنده گفت: «کی خسته‌ست؟ دشمن!» مهرداد با پشت دست ، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «اگه می‌دونستم کار تدارکات تا این حد سخته، اصلا نمی‌آمدم تدارکات..» حسین که به‌سختی داشت بالا می‌رفت، به شوخی گفت:« عوضش حسابی آب‌دیده میشی و به درد زندگی و آیند‌ت میخوره...» مهرداد دستی به کمرش زد و دوباره با ناامیدی به بالای تپه نگاه کرد.خستگی تمام وجودش را پر کرده بود، نفسش را بیرون داد، دسته‌ی گالن را گرفت و آن را از روی زمین بلند کرد و به سختی به راه افتاد. حسین خیلی از مهرداد جلو افتاده بود و سریع‌تر از او از بین تخته سنگ‌ها می‌گذشت و راهش را به سمت بالا ادامه می‌داد. مهرداد با هر دو دست گالن آب را گرفته بود و با قدم‌های ناتوان به راه خود ادامه می‌داد، سینه‌اش می‌سوخت و به سختی نفس می‌کشید.. ناگهان صدایی از پشت سر به او گفت: «خسته نباشی..!» مهرداد نفس زنان پاسخ داد: خسته نیستم فقط دارم می‌میرم ... و بعد به پشت سرش نگاهی انداخت تا ببیند صاحب صدا کیست.. صاحب صدا حبیب بود، جوانی کم سن و سال که یک گونی بزرگ از وسایل را روی پشت خود داشت و به طرف مهرداد می‌آمد. حبیب خندید و در جواب مهرداد گفت:«خدا نکنه برادر، نمی‌دونستم که یه گالن آب هم آدم رو میکشه..»☺️ مهرداد گفت:« بقیه‌ی رزمنده‌ها فقط یه بار شهید میشن اما ما هر‌ دفعه که این مسیر رو می‌ریم بالا و بر‌می‌گردیم پایین، شهید میشیم...!» حبیب که تقریبا به نزدیکی مهرداد رسیده بود لبخندزنان گفت: «اون شهدا باید برن اون دنیا پاداش بگیرند، اما شماها وقتی می‌رسین بالای تپه و تشنگیِ رزمنده‌ها رو برطرف می‌کنید، همون‌جا هم پاداشتون رو می‌گیرین...» مهرداد که از نفس افتاده بود و حبیب رو هم نمیشناخت، گالن آب رو گذاشت روی زمین تا دوباره نفسی چاق کند.. حبیب هم گونی‌اش رو از روی دوشش به روی زمین گذاشت و ایستاد مهرداد از حبیب پرسید:«جوون! تازه وارد تدارکات شدی؟» حبیب گفت:نه! مهرداد پرسید:پس حرفه‌ای هستی! حبیب لبخندی زد و گفت:« نه بابا! دیدم بچه‌های تدارکات از سختی کارشون خیلی دارن می‌نالن، گفتم خودم بیام و امتحان کنم ببینم که چقدر مشکلاتشون زیاده..» مهرداد ابروهایش را به طرز معناداری بالا انداخت و گفت: «خب حالا کارشون مشکل بود یا نه؟» حبیب سری تکان داد و گفت:« آره! خدا بهشون قوت بده، واقعا کار بچه‌های تدارکات سخته و رفت و آمد تو این تپه‌های صعب‌العبور خیلی دشواره..» حبیب در حالی که خم می‌شد تا دوباره گونی وسایل را روی پشت خود بگذارد حرفش را ادامه داد و گفت: «اما ما مرد کارهای سختیم مگه نه؟» مهرداد گفت:« گونی خیلی سنگینه، بهتر نبود یه کم کمتر بار داخلش می‌ریختی؟» حبیب در حالی که به راه افتاده بود گفت:«اینجوری کیفش بیشتره... بگو یا علی و بیا! ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 حبیب در حالی که به راه افتاده بود، گفت:«اینجوری کیفش بیشتره، بگو یا علی و بیا!» مهرداد با دیدن حبیب که بار سنگینی به دوش داشت، گویا دوباره نیروی تازه‌ای پیدا کرد، گالن آب را برداشت و به دنبال حبیب به راه افتاد. مهرداد همان ‌طور که بالا می‌رفت گفت:« خوش به حال این فرمانده‌ها که از حال ما خبر ندارن، من مطمئنم اگه هر کدوم از این فرمانده‌ها یک بار این راه رو به جای ما برن و بیان در جا پس میُفتند...! حبیب گفت:« به امتحانش می‌ارزه..! مهرداد که هنوز حبیب رو نشناخته بود گفت:«نه بابا! آدمی که فرمانده میشه، دیگه نمی‌یاد از این حمالی‌ها بکنه، کیفش در اینه که توی ماشین بشینه و این طرف و اون طرف بِرود و دستور بدهد...» حبیب لبخندی زد و گفت:« پس امیدوارم تو هیچ وقت فرمانده نشی، چون اینطور که معلومه، پدر همه رو در می‌یاری...!» مهرداد گفت:« نه شوخی کردم، تو این جنگ اون قدر فرمانده عجیب و غریب دیدم یا از خوبی‌هاشون شنیدم که می‌دونم جایی برای من و امثال من نیست..» _حبیب گونی بار رو روی دوشش جابه‌جا کرد و گفت:خوب تعریف کن ببینم در مورد اون فرمانده‌ها چی شنیدی؟» _مهرداد که به دشواری گالن آب رو دست به دست می‌کرد گفت: مثلا بچه‌ها تعریف می‌کردند که یکی از فرمانده‌ها به نام حبیب‌الله رحیمی‌خواه در یکی از عملیات، با پای برهنه رو سیم‌های خاردار و خار و خاشاک راه می‌رفته و از این سنگر به آن سنگر، از این خاکریز به اون خاکریز می‌دویده، اونم در حالی که از پاهاش خون می‌‌آمده، همون طور رزمنده‌ها رو به جلو هدایت می‌کرده، بعد یکی از بچه‌ها می‌یاد ازش سوال میکنه که فرمانده چرا داری با پای برهنه راه میری؟! پوتینات کو؟! در جواب اون رزمنده میگه دنبال شفاعت می‌گردم، می‌خوام اینطوری گناهانم ریخته بشه..» مهرداد مکثی کرد و دوباره حرفش را ادامه داد و گفت:«فکرش رو بکن پای برهنه تو اون شرایط، من که حتی از تصورش تنم ‌میلرزه واقعا بعضی از بچه‌ها اینجا خیلی شجاعند و به قول معروف نور بالا می‌زنند..» حبیب در جواب مهرداد گفت:«مطمئنا ارزش کارشون بیشتر از ارزش کار شما نیست..» مهرداد که حسابی عرقش در آمده بود گفت:« نه! فکر کنم تو تازه واردی و هنوز خیلی چیزها رو نمیدونی، یه‌کم اینجا بمونی می‌فهمی که بعضی از بچه‌ها، به خصوص بعضی از فرمانده‌ها چقدر انسانهای بزرگی هستند، مثلا همین فرمانده رحیمی‌خواه که در موردش گفتم، شنیدم که خیلی آدم بزرگ و کم‌نظیریه، البته خودم هنوز موفق نشدم از نزدیک ببینمش اما خیلی دلم می‌خواد زودتر این اتفاق بیُفته و از نزدیک ببینمش..» _تقریبا هر دو به نوک تپه رسیده بودند، هر دو نفس‌نفس می‌‌زدند و خستگی از سر و رویشان می‌بارید..» حبیب به مهرداد گفت:«حرف زدیم متوجه سختی راه نشدیم بالاخره خودمون رو رسوندیم بالا» مهرداد گفت:« آره بالاخره رسیدیم، دستت درد نکنه که پا به پای من اومدی..» رزمنده‌ها با دیدن حبیب و مهرداد به استقبالش آمدند تا بارهای آنها را از دستشان بگیرند...یکی از آنها دوان‌دوان خودش را به حبیب رساند و در حالی که گونی را از پشت او بر می‌داشت، با ناراحتی گفت:« آقای رحیمی خواه! شما چرا زحمت کشیدین، مگه بچه‌های تدارکات نبودن.. که یه فرمانده باید این بار‌ها رو بیاره بالا؟!» حبیب کمر راست کرد و گفت: «طوری نیست خواستم خودم از نزدیک با سختی کار بچه‌های تدارکات آشنا بشم» مهرداد که با شنیدن این حرفها تازه فهمیده بود حبیب کیست، با دهان باز و صورت تعجب‌زده و با ناباوری در جای خود ایستاد و چشمانش خیره به حبیب ماند! _حبیب که با دیدن وضع مهرداد خنده‌اش گرفته بود، به‌ طرفش آمد و گفت:خسته نباشی مؤمن! خدا قوت..» مهرداد با تعجب پرسید:« شما....شما همون رحیمی‌خواه معروفین....؟!» حبیب به شوخی و خنده گفت:«نه! رحیمی‌خواه معروف نیستم، رحیمی‌خواه نودهی‌ام..!»☺️ مهرداد شرمنده و دستپاچه گفت: «آقا حبیب ببخشید!، من قصد جسارت نداشتم، اون حرفهایی که در مورد فرمانده‌ها زدم همش شوخی بود»😔 حبیب دستش را دوستانه روی شانه‌ی مهرداد گذاشت و گفت:« ما همه خاک پای امثال شما هستیم»❤️ و بعد هر دو به طرف رزمنده‌ها به راه افتادند... ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 @Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 فرمانده که تیر خورده بود ناله کنان گفت:«حبیب! منو اینجا بذار رو برو، اینجوری هیچ شانسی برای فرار نداری..» حبیب که فرمانده‌اش را روی کولش گرفته بود و خمیده و با احتیاط از کنار تخته سنگهای منطقه‌ی کوهستانی‌ می‌گذشت، گفت:« حرفشم نزن حاجی! یا هر دو نجات پیدا می‌کنیم، یا هر دو همین‌ جا با هم شهید میشیم» فرمانده که دست‌های خونینش از دو طرف شانه‌های حبیب آویزان بود، با ناله گفت:«عراقی‌ها تو تموم منطقه هستن، تا الان هم خیلی شانس اوردیم که گیرشون نیُفتادم...» حبیب با یک تکان فرمانده رو روی پشت خود جابه‌جا کرد و گفت:«خدا بزرگه حاجی، الان یه روز میشه که داریم از وسطشون رد میشیم و خدا رو شکر اونها متوجه ما نشدند، ان‌شاءالله بعد از این هم نمی‌فهمند و ما می‌تونیم به راحتی از منطقه دشمن رد شیم و خودمون رو به نیروهامون برسونیم..» فرمانده که اشک تو چشماش حلقه زده بود، با صدای ضعیفی گفت:« حبیب! من تا به حال آدمی به فداکاری تو ندیدم اما باور کن دیگه برام نفسی نمونده منو اینجا بذار و خودت رو از دست دشمن نجات بده و خودت رو معطل من نکن» حبیب با سماجت گفت: « حاجی نیروی خودت رو با حرف زدن هدر نده، محاله من شما رو اینجا رها کنم و برم، هر طور شده با هم از اینجا می‌ریم...» زمین سنگلاخی و ناهموار بود و حبیب به سختی کنترل خودش رو حفظ می‌کرد و به آرامی قدم بر‌می‌داشت.. فرمانده ناله‌ای کرد و گفت: «تو تموم بدنم یه جای سالم پیدا نمیشه، استخون‌هام له شدن، زخم‌ها عمیقند، من دیگه شانسی برای زنده موندن ندارم حبیب!» _ناگهان حبیب ایستاد و گوش‌هایش را تیز کرد و با شنیدن صدای صحبت چند تا عراقی که به اونها نزدیک می‌شدند نگاهی سریع به دور و بر خودش انداخت و باید فورا جایی برای پنهان شدن پیدا می‌کرد..» صدای عراقی‌ها داشت نزدیکتر می‌شد، فرمانده هم که متوجه خطر شده بود، گفت:« هنوز دیر نشده حبیب، منو بذار و جون خودت رو نجات بده..» حبیب بدون توجه به حرفهای فرمانده به طرف یکی از صخره‌ها که تورفتگی داشت دوید.. بر اثر تکان‌های شدید، فرمانده که تمام بدنش زخمی بود شروع به نالیدن کرد، حبیب فرمانده را سریع از روی دوش خود پایین آورد و او را درون تورفتگی گذاشت و خودش هم به سرعت در کنارش جای گرفت. بدن فرمانده به شدت درد می‌کرد و او بدون اراده می‌نالید. صدای عراقی‌ها خیلی نزدیک شده بود حبیب با التماس گفت:«حاجی ناله نکن که عراقی‌ها متوجه ما میشند..» اما فرمانده دست خودش نبود و بی‌اختیار ناله می‌کرد عراقی‌ها به آنها نزدیک شده بودند و حبیب به وضوح میتوانست صدای آنها را بشنود، و هر لحظه امکان داشت که آنها هم صدای ناله فرمانده را بشنوند و مخفی‌گاه آنها لو برود حبیب نگاهی به فرمانده که از شدت درد صورتش منقبض شده بود انداخت و گفت: «منو ببخش حاجی!» و بعد ناگهان با دستش محکم جلوی دهان او را گرفت تا صدایش در نیاید عراقی‌ها تقریبا به کنار صخره رسیده بودند. صدای قلب حبیب هر لحظه بلندتر می‌شد..فرمانده که حبیب دهانش را با دست محکم گرفته بود، بی‌حال شده بود و چشمانش را بسته بود. عراقی‌ها همان‌طور که با همدیگر صحبت می‌کردند از کنار صخره رد شدند، فقط کافی بود در آن لحظه یکی از آنها بر‌می‌گشت و به پشت سرش نگاه می‌کرد حتما آنها را می‌دید، ضربان قلب حبیب به حداکثر خود رسیده بود.. سرانجام عراقی‌ها رد شدند و خطر از بیخ گوش آنها گذشت.حبیب دستش را از روی دهان فرمانده برداشت و نفسی از سر آسودگی کشید، فرمانده آرام آرام ناله می‌کرد.. حبیب در حالی که ضرباتی آرام به صورت فرمانده می‌زد تا به هوش بیاید پرسید: خوبی حاجی؟ عراقی‌ها رفتند.. خدا رو شکر ما رو ندیدند فرمانده به آرامی چشم‌هایش را باز کرد، زیر چشمانش گود افتاده بود، به زحمت لبخندی زد و گفت: یک بار جستی ملخک! دوبار جستی ملخک!آخر به دستی ملخک! حبیب با اطمینان گفت:«امیدمان به خداست هر طور شده از اینجا می‌ریم بیرون» فرمانده بریده بریده گفت:«حبیب تو بهترین معاون و قائم مقام و بیسیم‌چی من هستی، اما کله شق‌ترین و سخت کوشترین آدمی هم هستی که تا به حال دیدم...❤️ ✍به قلم منیژه نصراللهی ..... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 @Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 فرمانده بریده‌ بریده گفت:«تو بهترین معاون و قائم مقام من هستی، اما کله‌شق‌ترین و سخت‌کوش‌ترین آدمی هستی که تا به حال دیده‌ام»❤️ حبیب خندید و گفت:« وقتی به نیروهای خودمون رسیدیم حتما توبیخم کنید»☺️ فرمانده لبخندی زد و گفت: تشنه‌ام حبیب! حبیب با تاسف جواب داد: «آب قمقمه‌‌‌هامون تموم شده حاجی..، تقریبا نه غذایی داریم و نه آب، با این رفت و آمدی هم که گشتی‌های بعثی تو این منطقه دارن، دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این جلو بریم، باید صبر کنیم تا شب بشه و رفت و آمد‌شون کمتر بشه تا اون وقت بتونیم دوباره به حرکتمون ادامه بدیم» فرمانده آهی کشید و چشمانش را بست...😔 تاریکی همه جا را فرا گرفته بود حبیب در حالی که هنوز فرمانده‌اش را بر دوش خود داشت، به آرامی و با احتیاط از زمین ناهموار و سنگلاخی به سختی می‌گذاشت. گاهی درون چاله‌ای پر از آب می‌افتاد و یا به صخره‌ای نوک تیز برخورد می‌کرد که ناله‌ی آرام فرمانده به فریادی مبدل می‌شد که از شدت درد به خود می‌پیچید.... حبیب با وجود اینکه خودش هم زخمی بود، اما در برابر بدن تکه‌تکه‌ی فرمانده‌اش زخم‌ خود را هیچ می‌شمرد. فشار و خستگی و گرسنگی طاقتش را گرفته بود، اما باز هم با سرسختی همچنان به راه خود ادامه می‌داد. کمی جلوتر با دیدن کوپه‌ای که در آتش می‌سوخت ایستاد. فرمانده با بی‌حالی پرسید: چی شده حبیب چرا وایستادی..؟! حبیب گفت:« حاجی فکر کنم به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم » فرمانده به زحمت سرش را بلند کرد و به رو‌به‌رویش نگاهی انداخت و گفت:«ظاهرا هیچ راهی جز عبور از بین قرارگاه دشمن نداریم..» حبیب سری تکان داد و گفت: «بله همین طوره...!» فرمانده با التماس گفت: «حبیب اینجا دیگه آخر خطه، تو میتونی به تنهایی از بین دشمن رد شی، اما با وجود من شانست کمه، پس منو همین‌جا بذار و فرار کن.... و خودت رو نجات بده..!» _حبیب لحظه‌ای در سکوت فرو رفت بعد به آرامی فرمانده‌ی مجروح را روی زمین گذاشت، فرمانده از شدت درد ناله و بی‌تابی می‌کرد حبیب در حالی که چفیه‌اش را از دور گردنش بر می‌داشت گفت:«اگه بخوایم اینجوری از بین سنگرهای دشمن رد بشیم حتما صدای ناله‌هاتون رو نیروهای دشمن می‌شنوند..» لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید حرفش را ادامه داد و گفت:« مجبورم دهانتون را با چفیه ببندم حاجی!» و بعد با چفیه دهان حاجی را محکم بست، به طوری که فقط او می‌توانست نفس بکشد. _حبیب چفیه رو پشت سر فرمانده گره زد و ازش پرسید:« حاجی می‌تونی نفس بکشی؟!» حاجی با تکان دادن سر جواب داد: بله میتونم نفس بکشم.. حبیب در حالی که دوباره فرمانده را به دوش خود می‌گرفت، گفت:«خوب شد که چفیه رو بستم اینجوری هر چقدر هم که ناله بزنید دیگه کسی صداتون رو نمی‌‌شنوه..» فرمانده که تسلیم شده بود، با بی‌حالی سرش را روی شانه‌ی حبیب قرار داد حبیب با قدم‌های محتاطانه در حالی که سعی می‌کرد هیچ سر و صدای در نیاورد شروع به حرکت کرد قرارگاه دشمن پر از سر و صدا و خنده بود.... از درون سنگرها‌ی دشمن صدای موسیقی و صحبت‌ عراقی‌ها به گوش می‌رسید حبیب که فرمانده‌اش را با تمام قدرت بر دوش خود نگه داشته بود، نفس زنان مثل شبح از بین سنگرها‌ی پر از عراقی می‌گذشت و هر لحظه امکان بود که یکی از نیروهای دشمن آنها رو ببیند... ✍به قلم منیژه نصراللهی .... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 @Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 هر لحظه امکان داشت که یکی از نیروهای دشمن آنها را ببیند. اما حبیب با توکل به خدا توانست بدون آنکه دشمن از وجودشان اطلاع پیدا کند، آخرین سنگرهای قرارگاه دشمن را هم پشت سر بگذارد. حبیب تقریبا از نفس افتاده بود که ناگهان پایش به قلوه سنگ بزرگی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. فریاد خفه‌ی فرمانده را از پشت چفیه می‌شنید، سعی کرد که از جایش بلند شود اما تمام اعضای بدنش کرخت شده بود و قدرت حرکت کردن را نداشت. حرکت کوچکی به خودش داد اما نتوانست برخیزد و از هوش رفت. وقتی اولین اشعه‌های آفتابِ کم رمق روی صورتش تابید، چشمانش را به زحمت باز کرد. چند لحظه‌ای طول کشید تا توانست وقایع شب گذشته را به خاطر بیاورد و به محض یادآوری، در جستجوی فرمانده از جا پرید. بدنش کوفته شده بود و استخوانهایش تیر می‌کشید، نگاهی به اطرافش کرد، فرمانده را دید که نزدیک او به پهلو افتاده، هراسان خودش را بالای سر فرمانده رساند و در حالی که چفیه را از دور دهان فرمانده باز می‌کرد، صدا زد: «حاجی! حاجی! حالت خوبه؟!» حبیب وحشت کرده بود و نگرانی در صورتش موج می‌زد اما وقتی فرمانده پلکش را به آرامی گشود، لبخندی صمیمانه و رضایت‌آمیز جای آن را گرفت. فرمانده که چشم‌هایش را باز کرده بود رو به حبیب کرد و نالید:« من تشنمه، آب می‌خوام..!» حبیب نگاهی به دور و برش انداخت با دیدن یک چاله‌ی کوچک که آب باران درونش جمع شده بود با خوشحالی گفت: « کمی صبر کن الان براتون آب می‌یارم...» و بعد رفت به طرف چاله و قمقمه‌‌اش را از آب آن پر کرد و برای فرمانده آورد حبیب همان‌طور که به فرمانده آب می‌داد گفت: «خیلی شانس اوردیم حاجی..» فرمانده با بی‌رمقی گفت: «تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ سه روزِ که تو این کوهستان داری این طرف و اون طرف می‌ری اونم بدون نتیجه.. حبیب با امیدواری گفت:«حس می‌کنم به نیروهای خودی داریم نزدیک میشیم باید هنوز به حرکتمون ادامه بدیم..» فرمانده خواست چیزی بگوید که ناگهان حبیب دستش را روی دهان او گذاشت و با تمام وجود گوش ایستاد و فورا گفت: «فکر کنم چندتا از عراقی‌ها دارند به طرف ما می‌آیند.. و بعد با چشمانی مضطرب و نگران به دنبال جایی برای پنهان شدن گشت. شکاف بین دو تخته سنگ نظرش را جلب کرد با سرعت فرمانده را روی دوش خود گذاشت و با تمام قدرت به طرف آن تخته سنگ دوید. فرمانده ناله می‌کرد اما حبیب بدون توجه او را درون شکاف گذاشت و سریع مقدار زیادی از هیزم و خاشاک که در آن نزدیکی بود را جمع کرد و جلوی شکاف گذاشت و خودش هم داخل شکاف قرار گرفت. فرمانده می‌نالید و از شدت درد بی‌تاب شده بود، حبیب با دست محکم جلوی دهان فرمانده را گرفته بود. عراقی‌ها داشتند به شکاف نزدیک و نزدیکتر می‌شدند... ✍به قلم منیژه نصراللهی .... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 @Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 عراقی‌ها به شکاف نزدیک و نزدیکتر می‌شدند حبیب از لابه‌لای هیزم‌هایی که جلو شکاف گذاشته بود عراقی‌ها را می‌دید که به طرف آنها می‌آمدند. عراقی‌ها چهار نفر بودند و با صدای بلند صحبت می‌کردند. قلب حبیب تند می‌تپید و خدا خدا می‌کرد که آنها هر چه زودتر رد شوند و از آنجا بروند، اما عراقی‌ها مستقیما به طرف مخفی‌گاه آنها می‌آمدند، لحظه‌ای در آن نزدیکی ایستادند و به نظر می‌رسید که در مورد موضوعی بحث می‌کنند. قلب حبیب داشت از جا کنده می‌شد چون فهمیده بود که عراقی‌ها برای گرم کردن خودشان قصد دارند با هیزم‌های جلو شکاف، در آنجا آتشی برپا‌ کنند، فرمانده هم متوجه این موضوع شده بود و با نگرانی از پشت هیزم‌ها به بیرون نگاه می‌کرد ناگهان دستی از عراقی‌ها با فندک پایین آمد و لحظاتی بعد جرقه‌های آتش روشن شد. حالا دود ناشی از آتش هم حبیب و فرمانده را اذیت می‌کرد و به سرفه می‌انداخت. حبیب که با دستش محکم جلوی دهان فرمانده را گرفته بود گاهی به فرمانده و گاهی به بیرون نگاه می‌کرد. عراقی‌ها گرم صحبت بودند و شعله‌های آتش هم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. فرمانده پلکهای تب‌دار و ناخوش خود را به زحمت باز نگه داشته بود و نمی‌توانست به راحتی نفس بکشد و به نظرش می‌رسید که آخرین لحظات عمرش را سپری می‌کند. فرمانده در حالی که سرش گیچ می‌رفت نگاهی از روی قدردانی به حبیب که داشت زیر لب دعا می‌خواند انداخت❤️ حبیب هم ملتمسانه به فرمانده نگاه می‌کرد و با نگاه خود از او می‌خواست که مقاومت کند.. فرماند سعی کرد لبخندی بزند اما نتوانست و سرش به یک طرف چرخید و از هوش رفت. وقتی چشمانش را باز کرد، حبیب را دید که هراسان بالای سرش نشسته و در حالی که روی صورتش آب می‌پاشید، او را صدا می‌زند.. _فرمانده نالید:کجاییم؟!» حبیب که از به هوش آمدن او خوشحال شده بود گفت: عراقی‌ها عجله داشتند و رفتند، تو خوبی حاجی؟ فرمانده چیزی نگفت و دوباره چشم‌هایش را بست. حبیب گفت:« باید عجله کنیم، تو حالت اصلا خوب نیست باید هر چه زودتر از اینجا بریم بیرون..» و بعد دوباره بدن لهیده‌ی فرمانده را به دوش گرفت و به راه افتاد.. گرسنگی و خستگی و زخمی بودن، حبیب را از پا انداخته بود و چشمانش رو به سیاهی می‌رفت و بدنش می‌لرزید زمین تقریبا هموار و صاف شده بود اما حبیب دیگر قدرتی برای پیاده روی نداشت😔 روی زانو افتاد و روی زانوهایش خود را به جلو می‌کشید..دهانش خشک شده بود و زبان در دهانش نمی‌چرخید.. فرمانده بی‌هوش شده بود و فقط گاهی ناله‌ای کوتاه سر می‌داد. حبیب زمان و مکان را از دست داده بود و نمی‌دانست چقدر راه آمده است، فقط روی زانو می‌خزید و خودش را به جلو می‌کشاند.ا ناگهان صدای آشنایی را شنید که می‌گفت:«ایست! ایست! وگرنه شلیک می‌کنم..نگاه کن دشمن است.. نه انگار ایرانی هستند..خدای بزرگ پیدایشان کردیم...حاج ابراهیم و رحیمی‌خواه هستند..آنها زنده‌اند...آنها زنده‌اند..» حبیب که سرش گیچ می‌رفت، دیگر نتوانست تعادلش را حفظ کند و در حالی که داشت بر روی زمین می‌افتاد، با دهان خشکیده و لب‌های ترک خورده‌اش زمزمه کرد: حاجی بلاخره نجات پیدا کردیم.... و در حالی که نزدیک شدن پوتین‌های رزمندگان ایرانی را می‌دید که به طرف آنها می‌دویدند، چشمانش را بست و از هوش رفت.. ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 قسمت هجدهم: تلویزیون روشن بود و مجری هم در حال گفتن اخبار بود. همه در سکوت به دور تلویزیون حلقه زده بودند و به اخبار گوش می‌دادند. حبیب عقب‌تر از همه نشسته بود و در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود، غمگین و غصه‌دار به تلویزیون نگاه می‌کرد😔 اخبار که تمام شد پدر گفت: خب! امام هم قطعنامه رو قبول کردند... مادر با کنجکاوی پرسید: «حالا چی میشه؟!» پدر گفت: «هیچی!جنگ تموم شد، صلح میشه» مادر با ناباوری و خوشحالی گفت:«خدایا!شکرت..🤲 محمد علی که برادر بزرگتر حبیب بود آهی کشید و گفت:«چقدر پذیرش این قطعنامه برای امام سخت بود.. که امام فرمودند، پذیرفتن این قطعنامه مثل می‌مونه..» پدر سری تکان داد و گفت: «بله! اما خدا رو شکر که به هر صورت با سربلندی جنگ رو تموم کردیم و نگذاشتیم یه وجب از خاک کشورمون به دست بیگانه بیُفته..» محمد علی متفکرانه گفت:«هشت سال جنگ!هشت سال خون و آتش و گلوله..»💔😭 بتول که دختر کوچکش را در بغل داشت و در حالی که نمی‌توانست خوشحالی‌اش را پنهان کند گفت:« بالاخره جنگ تموم شد، حالا همه بر می‌گردن سرِ خونه و زندگیشون، این به نظر من خیلی جای خوشحالی داره، دوباره آرامش به خونه‌ها برمی‌گرده..» مادر با خوشحالی گفت: «بعد از این همه سال دوری و جنگیدن، بالاخره حبیبم می‌یاد خونه پیش زن و بچه‌هاش، دیگه جنگ و دلهره و اضطرابم تموم میشه و بعد با لبخند به حبیب که عقب‌تر از همه نشسته بود نگاه کرد» اما حبیب حواسش به آنها نبود و همچنان سرش را به دیوار تکیه داده بود و در حالی که صورتش را اندوهی عمیق پوشانده بود و اشک درون چشمانش حلقه زده بود، به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگریست..😔 با دیدن این منظره، اعضای خانواده با تعجب نگاهی به هم انداختند و با اشاره‌ی چشم و ابرو از همدیگر پرسیدند، که قضیه چیه..؟ پدر دیگر تاب نیاورد و رو کرد به حبیب و پرسید:« حبیب جان! چی‌ شده پسرم؟ آتش‌بس شده و تا چند روز دیگه با امضای قرارداد صلح، به طور رسمی صلح بین دو کشور برقرار میشه، مگه تو ناراحتی که جنگ داره تموم میشه؟» حبیب سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت همسر محمدعلی به شوخی گفت:«حتما از الان آقا حبیب تو فکر اینه که که چطوری از این به بعد باید با این سه تا وروجک روز و شبش رو سر کنه و راه فراری هم نداشته باشه☺️ همه با شنیدن این حرف خندیدند اما حبیب یک دفعه از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.. مادرگفت: «این پسر چش شده؟» محمدعلی گفت: «چیزی نیست مادر من می‌رم باهاش صحبت کنم..» حبیب روی پله‌های ایوان نشسته بود و به آسمون پر از ستاره‌ نگاه می‌کرد، محمدعلی کنارش نشست و پس از چند لحظه سکوت از او پرسید:چرا ناراحتی؟ _حبیب که همچنان به آسمون نگاه می‌کرد غمگین و ناراحت گفت: چند ساله که زحمت کشیدم، خودم رو شب و روز در خدمت جنگ و انقلاب قرار دادم، اما نتونستم اون چیزی رو که می‌خوام به دست بیارم..» محمدعلی با کنجکاوی پرسید: «مگه تو چی می‌خواستی؟! حبیب آهی دردمندانه کشید و نگاهی به برادرش کرد و گفت: قطعنامه پذیرفته شد،جنگ تموم شد، اما من شهید نشدم، این سعادت نصیبم نشد، درهای شهادت بسته شد..😭 پاورقی📝 ۱_در ۲۹ تیرماه سال ۱۳۶۷، پیام معروف امام خمینی«ره» در مورد پذیرش قطعنامه انتشار یافت که در آن او «قبول قطعنامه» را تشبیه به «نوشیدن جام زهر» کرده بودند. ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 محمد علی با کنجکاوی پرسید:«مگه تو چی می‌خواستی؟!» حبیب آهی دردمندانه کشید و نگاهی به برادرش کرد و گفت:« قطعنامه پذیرفته شد، جنگ تموم شد، اما من شهید نشدم، و این سعادت نصیبم نشد، درهای شهادت بسته شد...😭 یه روز می‌‌شنوی که من تو تصادف یا توی رختخواب مرده‌ام... کسی که هشت سال جنگید و آرزوی شهادت داشت، اما این سعادت نصیبش نشد..»💔 محمدعلی در حالی که سعی می‌کرد خودش را آرام نشان دهد با دیدن اشکهای حبیب که از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شده بود گفت:« مگه تو مطیع امر رهبری نیستی؟ تا امروز تکلیفت جنگیدن بود، اما از امروز به بعد تکلیفت صلح و آشتی است....ما فقط سربازیم و هر چی رهبر بگه باید اطاعت کنیم..» حبیب دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و چیزی نگفت _ محمد علی حرفش رو ادامه داد و گفت:« تا امروز وظیفه داشتی که بجنگی، از فردا وظیفه‌ی دیگه‌ای داری، دنیا که به آخر نرسیده..» و در حالی که از جا برمی‌خاست، گفت:«حالا بیا بریم شامت رو بخور» حبیب سری به علامت موافقت تکان داد و در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، دوباره به آسمان نگاه کرد.. صبح فردای آن روز، حبیب در حالی که ساک جبهه‌اش را بر روی دوش داشت، جلوی در خانه مشغول خداحافظی با خانواده‌اش بود گوهرشاد که از طرفی ناراحتِ رفتنِ پسرش بود و از طرفی به خاطر خاتمه‌ی جنگ خوشحال، رو کرد به حبیب و گفت: «حبیب جان! این دفعه به نسبت دفعات قبل خیالم راحت‌تره، دیگه توپ و تفنگ و گلوله تموم شده ان‌شاءالله این آخرین ماموریت رو هم می‌ری و به سلامتی بر‌می‌گردی..» حبیب لبخند تلخی زد و چیزی نگفت و بعد سه کودک خردسالش رو یکی‌یکی در آغوش گرفت و بوسید.. بچه‌ها برای حبیب شیرین زبانی می‌کردند.. گوهرشاد که با لبخندی پر از غم و اندوه به آنها نگاه می‌کرد گفت:«بچه‌ها! بابا رو اذیت نکنید، تا چشم به هم بزنید بابا دوباره برمی‌گرده پیشتون..» حبیب با مادر و همسرش خداحافظی کرد و به راه افتاد، هنوز چند قدمی دور نشده بود که برگشت و بچه‌ها رو بغل گرفت و بوسید و مجددا به راه افتاد... اما باز دوباره برگشت و یک بار دیگه بچه‌ها رو بوسید و نگاهی به مادر و همسرش کرد❤️ ساکش را روی دوشش جا‌به‌جا کرد و با قدم‌هایی محکم و استوار راهی شد _بتول در حالی که کاسه‌ی آب رو پشت سر حبیب می‌ریخت با بغض گفت: حبیب هیچ‌وقت اینطوری با بچه‌ها خداحافظی نمی‌کرد..»💔 گوهرشاد با شنیدن این حرف، اشک گوشه‌ی چشمش را با چادرش پاک کرد، در حالی که همچنان با نگرانی به عروسش نگاه می‌کرد..😔 ✍ به قلم منیژه نصراللهی .... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 قسمت بیستم: پادگان شهید چراغچی در سکوت شبانگاهی خود فرو رفته بود. در داخل یکی از اتاق‌های پادگان، سراجه مسئول گردان جندالله به همراه چند نفر دیگر از رزمندگان در حال استراحت بودند اغلب رزمنده‌ها خوابیده بودند، درِاتاق باز شد و حبیب در حالی که زیرپوش به تن داشت وارد اتاق شد، مسئول گردان که روی تختش دراز کشیده بود و با خود داشت فکر می‌کرد با دیدن حبیب به آرامی پرسید:کجا بودی؟ حبیب گفت:«داشتم لباسامو می‌شستم و رو بند پهن می‌کردم تا خشک بشند..» سراجه‌ گفت: «بهتره استراحت کنی، می‌دونی که صبح زود باید بریم مأموریت » حبیب در حالی که داشت روی تختش می‌نشست گفت: این بعثی‌های لعنتی در روزهای آخر جنگ هم دست از شیطنت بر نمی‌دارند.. سراجه با ناراحتی گفت: «آره! به اصطلاح می‌خوان تا صلح به طور رسمی برقرار نشده، پیشروی کنند و یه بخش‌هایی از خاک ما رو بگیرند» حبیب گفت:«کور خوندند، حتی نمی‌ذاریم یه وجب هم دستشون باقی بمونه فردا کار رو یکسره می‌کنیم» سکوت کوتاهی در اتاق حکمفرما‌ شد، سراجه‌ در حالی که به پشت دراز کشیده بود به نقطه‌ای نامعلوم در سقف خیره مانده بود آهسته گفت:« حبیب! بلاخره جنگ تموم شد!» حبیب با افسوس گفت: «خوش به حال اونایی که از این فرصت خوب استفاده کردند و راه شهادت رو پیدا کردند، بعد آهی کشید و ادامه داد، بیچاره ما که موندیم!»😔 سراجه در حالی که به پهلو می‌غلتید تا بخوابد گفت:« هر چه خواست خدا باشه همون میشه بهتره زودتر بخوابیم» حبیب از پنجره به آسمان شهر اهواز نگاه می‌کرد و خاطرات دور و نزدیک به ذهنش هجوم آورده بودند، روی تختش دراز کشید تا بخوابد اما نتوانست، به آرامی از جا بلند شد و به طرف ساک خود که گوشه‌‌ی اتاق بود رفت و از درون آن دفتر و قلمی را برداشت و آمد روی تختش نشست.. لحظاتی در فکر فرو رفت و بعد شروع به نوشتن کرد سراجه‌ هم که خوابش نمی‌برد در جای خود غلتید و به طرف حبیب برگشت، وقتی چشمانش را باز کرد، حبیب را مشغول نوشتن دید و با کنجکاوی از او پرسید:« این وقته شب چی داری مینویسی؟» حبیب لبخندی زد و گفت:وصیتنامه! سراجه خنده‌ای کرد و به شوخی گفت:«بعد از هشت سال که آتش بس اعلام شده و جنگ به آخر رسیده، داری وصیتنامه می‌نویسی؟!»☺️ حبیب آهسته گفت:«خدا رو چه دیدی، یه وقت می‌بینی خدا مزد ما رو همین آخر جنگ داد » سراجه تبسمی کرد و بعد چشمانش را بست تا بخوابد، وقتی از خواب بیدار شد هنوز صبح نشده بود، از تخت پایین آمد تا برای سرکشی نگهبانان‌ها برود بیرون روی تخت رو‌‌ به‌ رو جای حبیب خالی بود، سراجه‌ بی‌سر و صدا از اتاق بیرون رفت.. بیرون ساختمان پادگان باد خنکی می‌وزید و از دور صدای زوزه‌ی سگها به گوش می‌رسید سراجه‌ هنوز چند قدمی از ساختمان دور نشده بود که ناگهان در تاریکی چشمش به شبحی افتاد که کنار ساختمان مشغول کاری است، آرام‌ آرام به طرفش رفت، وقتی چشمش کاملا به تاریکی عادت کرد توانست حبیب رو بشناسد، حبیب را دید که با یک بیست‌لیتری آب که ته آن را مثل یک دوش سوراخ کرده بود، حمام می‌کرد سراجه که متعجب شده بود، دستی به صورتش کشید و بعد در حالی که به شدت در فکر فرو رفته بود از آنجا دور شد بعد از مدتی وقتی به اتاق برگشت حبیب را دید که رو به قبله نشسته و در حال خواندن نماز شب است، سراجه‌ دقیقه‌ای ایستاد و زمانی که نماز حبیب تمام شد پرسید:« خوش‌ به حالت که نماز شبت رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنی، قبول باشه!» _حبیب که نمازش تموم شده بود لبخندزنان گفت:قبول حق باشه!» نوعی طراوت و شادابی و آرامش خاصی در چهره‌‌ی حبیب موج می‌زد💚 سراجه از حبیب پرسید: حمام کردی؟ حبیب سرش را تکان داد و با لبخند گفت: غسل شهادت کردم سراجه نگاهی به او انداخت و به شوخی گفت:«مثل اینکه جدی‌جدی خبری هست، اول وصیتنامه، بعد غسل شهادت، نور بالا می‌زنی حبیب..! حبیب که روی دو زانو نشسته بود و با انگشت‌هایش ذکر تسبیحات را می‌گفت، با آرامشی خاص گفت:« شاید هنوز درِ باغ شهادت باز باشه و مسافر قبول کنه...» و بعد قرآن کوچکش را از جیبش درآورد و مشغول خواندن قرآن شد ✍به قلم منیژه نصراللهی ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯