✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۱ و ۶۲
-...مثل باباشه ... شكل باباش ...الان هم پيش عموشه ، سر قبر حاجخانم
مادر حميد آهي ميكشد:
- خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون باشه
و نگاهش به سوی عكس حسين كشيده ميشود
خاطرهای از محمود برايش زنده ميشود:
- محمود شهيدم ... بیسيمچی آقاحسين بود
خيلي به او نزديك بود ميگفت :
تا اون لحظهاي كه آقا حسين شهيد ميشه قدم به قدم همراهش بوده، محمود و آقا حسين و يكي ديگه از بچهها مخفيانه با قايق خودشونو به جزيره ميرسونن تا محل دشمن رو شناسايي كنن، موقع برگشتن دشمن متوجه آنها ميشه و باراني از گلوله به طرف آنها شليك ميشه ... در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي میشه ... آقا حسين كولش میكنه و با هزار بدبختي خودشونو به لبآب ميرسونن
ميخوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيد ميشه
دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه ميشود
و بوسه اي بر گونهاش نقش ميبندد ليلا دست بر دستان حلقه شدهی پسرش ميگذارد و صورت فرزند را ميبوسد.
علي او را مخاطب ميسازد:
- ليلاخانم ! شما اين جاييد! امين بهانه ميگرفت ...گفتم حتماً اومدين اينجا
نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد ميلغزد
و در آخر به روي حميد متوقف ميماند، حميد دست پيش میآورد و به او تسليت ميگويد علي باتأمل خاصي كه از آن اكراه میبارد دست حميد را ميگيرد و سريع رها ميكند
صورت علي گُر ميگيرد
و چشمان از حدقه درآمدهاش به روي ليلا ميگردد
ليلا با دستپاچگي آنها را معرفي ميكند
ولي علي بیاعتنا به سخنان او امين را بغل ميكند و ميگويد:
- خيلي ببخشين . من و ليلاخانم بايد مرخص شيم ... عجله داريم ... فاميلا منتظرن ... عزت زياد!
و باعجله به راه میافتد
صورت ليلا از خجالت سرخ ميشود و داغي آن تا بناگوشش بالا میآيد ميخواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي ميگويد:
- ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل شماييم
ليلا سر از خجالت پايين میاندازد
و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي ميكند و سري به راه میافتد
خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا ميگيرد
قدم هايش را تندتر ميكند تا زودتر به علي برسد
وقتي به او نزديك ميشود میگويد:
- علي آقا، اين چه طرز برخورد بود! يك تعارف خشك و خالي هم نكردين
- خوش ندارم با غريبهها صحبتي داشته باشين
چشمهاي ليلا از تعجب گرد ميشود، بريده بريده ميگويد:
- ولي اونها كه غريبه نبودن ! اون آقا استادم بودن با مادرشون و پسرش ، سر من احترام گذاشتن و...
علي مجال صحبت به ليلا نميدهد، غيظ آلود ميگويد:
- ولي از نظر من غريبهاند، خوش ندارم زن برادرم با غريبهها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!؟
ليلا از اين طرز برخورد جا ميخورد،
علي را تا به حال آنگونه نديده بود چهرهی غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نميشود
رگ گردن برآمده ، چشمها سرخ و از حدقه بيرون زده، توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري بر دهان، او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب كرده بود
ناباورانه به علي مينگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر ميشود
*
ليلا كنار خيابان ايستاده ،
دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد. امين در بغلش به خواب رفته و سر بر شانهاش گذاشته
ماشيني جلوي پايش ترمز ميزند:
- ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه ميرسونم
ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه ميكند تا چهرهی دعوت كننده را در سايه روشناي غروب ببيند.
مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلا باز ميكند
ليلا از قيافهی آراستهی مرد كه خط ريش مرتبی دارد او را ميشناسد. سوار ماشين ميشود.
- خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟
ـ بله ... امين مريض بود... بردمش دكتر
نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته ميشود:
- ما رو خبر ميكردين ، پس همسايگي به چه درد ميخوره
ليلا دست بر سر امين ميكشد و با لحن آرامي ميگويد:
- ممنونم ، نميخواستم مزاحم كسي بشم
- اين حرفها چيه ! حسين آقا به گردن ما خيلي حق داشتن، من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه... مشگلگشاي محل بود سعي داشت به همه كمك كنه ... مرد نازنيني بود، خدا رحمتش كنه ... هنوز كه هنوزه تو كوچه پس كوچههاي محل وجودش احساس میشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۳ و ۶۴
-...خلاصه ليلاخانم ، كمكي از دستمون بربياد خوشحال ميشيم انجام بديم
ماشين سركوچه ترمز ميزند
مرد پياده ميشود و امين را در بغل گرفته و ليلا را تا خانه همراهي ميكند
انگورهای دانه درشت ياقوتی، خوشه خوشه از داربست چوبي آويزان است. نور خورشيد از لابه لاي پنجههاي مو سرك ميكشد
ليلا روي چهارپايه ايستاده ،
خوشههاي انگور را ميچيند و يكي يكي به دست امين ميدهد
امين ذوق زده و خوشحال خوشه ها را درون سبد بافته شده از ارغوان ميگذارد
در به شدت كوبيده ميشود.
ليلا يكباره تعادلش را روي چهارپايه از دست ميدهد. نزديك است واژگون شود كه دست به ديوار تكيه ميدهد و خود را نگه ميدارد.
چادر برسر انداخته، باعجله به طرف در ميرود
كوبيدن كوبه همچنان ادامه دارد
در را باز ميكند با ديدن علي جا ميخورد:
- علي آقا شماييد!... چه خبر شده ؟
نگاه غضب آلود علي ليلا را خشك برجاي نگه ميدارد، علي بدون گفتن هيچ كلامي وارد حياط ميشود به طرف حوض ميرود.
يك پايش را روي لبهی حوض گذاشته تسبيح دانه درشت را به سرعت ميچرخاند
به آب حوض چشم دوخته و باقاطعيت
ميگويد:
- دو شب پيش كجا بودين ؟
ليلا از لحن كلام علي تمركزي پيدا نمیكند، به ذهن خود فشار میآورد تا آنكه به ياد ميآورد باصداي لرزاني كه اضطرابش را بيشتر نشان ميدهد ميگويد:
- دو شب پيش !... دو شب پيش امين رو برده بودم دكتر!
علي باعصبانيت چشم از آب برگرفته ، رو به جانب ليلا ميكند:
- اگه امين مريض بود به خودم ميگفتي ... دندم نرم ، چشمم كور، خودم ميبردمش دكتر... چرا با مرد همسايه رفتي ؟ از من چه كسي به شما نزديكتره
ليلا كه هاج و واج مانده است بريده بريده ميگويد:
- اون بندهی خدا ما رو سر راه ديد و سوار كرد... موضوع چيه ؟
علي تسبيحش را محكم به دست ديگر ميكوبد و با عصبانيت ميگويد:
- دِ همينه ديگه ، موضوع اينه كه حاليتون نيست ... اگه ديروز بودی و ميديدي كه عزّت خانم تو مغازهی من چه جَزَع و فَزَعي ميكنه و چه جور خون گريه ميكنه ... اينقدر موضوع رو ساده نميگرفتي
ليلا ناباورانه ميگويد:
- آخه مگه چي شده ؟
علي به ميان حرف ليلا ميپرد:
- چي شده !؟ هيچي ... خانم فكر كرده زير پاي شوهرش نشستي ... يا روشنتر بگم فكر كرده ميخواي هووش بشي ... ميفهمي ... هووش؟!
چشمان ليلا سياهي ميرود
زانوانش ميلرزد، دست به ديوار ميگيرد و باصداي خفه اي ميگويد:
- خداي من ! عزتخانم چرا همچي فكري كرده ! آخه چرا! خيلي احمقانه است !
علي مقابل ليلا میآيد، لحن سخنش آرامتر شده است :
- ليلا خانم ! براي من از روز هم روشن تره كه از گل پاكتري و هيچ قصد و غرضي نداري ولي حرف مردم چي ؟ درِ دروازه رو ميشه بست ولي دم دهن مردم رو نه ... بايد حواست خيلي جمع باشه ... آهسته بري ، آهسته بياي ... تا چشم چپ كني ... هزار تا حرف پشت سرت در ميارن
🍃🇮🇷ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
46_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
29.56M
قسمت 46
⭕️ شرح و بررسی کتاب « سه دقیقه در قیامت »
✅جلسه چهل و ششم
🛑زنان از مردان در جامعه جلو تر هستند!
🛑 در فضای اینچنینی جامعه در برخورد با نامحرم چگونه برخورد کنیم؟!
🛑کنترل شهوات چه اثراتی دارد؟
🛑کسانی که شهوت رو کنترل کنند به سرعت وارد عوالم دیگری میشود!
#سه_دقیقه_در_قیامت
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🔴🔵 فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه
🔺 امام صادق(ع) میفرماید:
🔹 هنگامی که شام پنجشنبه و شب جمعه فرا میرسد، فرشتگانی از آسمان نازل میشوند که به همراه خود قلمهایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند. آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمیکنند.
📚 من لا یحضره الفقیه،ج ۱ص ۴۲۴
🌕 منتظرین گرامی صلوات از بهترین ادعیه برای حاجت روایی است و چه حاجتی بالاتر از فرج امام زمان (عج)
🌹 در این فرصت طلایی امام خود را یاری کنید با دعا برای ظهور با ذکر صلوات همراه با عجل فرجهم
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🕊
🌹 🕊
🕊 🌹 🕊
🌹 🕊 🌹 🕊
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۱۸
2⃣3⃣ سی و دومین روز چله