eitaa logo
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
415 دنبال‌کننده
27هزار عکس
14.6هزار ویدیو
70 فایل
کانالی برای ارائه مطالب متنوع سیاسی،اجتماعی ، مذهبی، ادبی و طنز..... کپی از مطالب کانال آزاد است https://eitaa.com/joinchat/1446576180C08cc5661cc لینک کانال کمیل👆 آیدی:👈 Canele_komeil@ ارتباط: @n_bande
مشاهده در ایتا
دانلود
اصفهانی زرنگ گويند ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور مي‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشي افتاد. مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود. ناصرالدين‌شاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بوده‌اي؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسي را در جهنم ديدي؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت: «مرا آنجا نديدي؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!» (داستانک‌ونکات‌ناب)
🔹 پاسخ به شبهات یک مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در بين کار گفتگوی جالبي بين مرد و آرایشگر در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردند. وقتي به موضوع خدا رسيد آرايشگر گفت: «من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.» مشتري پرسيد: «چرا باور نمي کني؟» آرايشگر جواب داد: «کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند. آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت. به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثيف و به هم ريخته بود. مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: «ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.» آرايشگر گفت: «چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم. همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.» مشتري با اعتراض گفت: «نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.» آرايشگر گفت: «نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمي کنند.» مشتري تاکيد کرد: «دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمي کنند و دنبالش نمي گردند. براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد!»
یه عمه کوکبی داشتم که یه شوهری داشت به اسم مراد که خیلی خیلی بداخلاق بود فحش میداد، معتاد بود، دست بزن هم داشت. خلاصه بگم عمه کوکب که سه تا فرزند قد و نیم قد داشت، گفت میخوام از مراد طلاق بگیرم. مراد هم گفت بچه ها رو جای مهرت بردار برو. عمه کوکب طلاقشو گرفت و بعد چندسال شوهر کرد به مش رجب. زندگی با مش رجب داشت خوب پیش می‌رفت که یه دفعه بیکار شد و دست تنگی یه مقدار بد خلقش کرد. خلاصه بگم که دعوا و مرافعه با مش رجب هم شروع شد. عمه کوکب هم برای اینکه لج مش رجب رو در بیاره موقع دعوا مرافه از خوبیهای شوهر قبلی اش( مراد ) میگفت اگه مراد دست بزن داشت حداقل خرجی میداد اما تو چی؟ مراد حداقل یه قیافه ای داشت تو چی؟ مراد لااقل موقعی که نشئه بود به ما محبت میکرد تو چی و….. با گفتن این حرفا عمه کوکب هم خودشو خالی میکرد هم لج مش رجب رو در میاورد. اما جالبش اینجا بود که که بعد چند وقت کم کم خود عمه کوکب هم باورش شده بود که مراد آدم خوبی بوده پاک یادش رفته بود که مراد چه بلایی سرش آورده بود کتک‌هایی هم که خورده بود یادش رفته بود تا جایی که بچه هاش به عمه کوکب می‌گفتند تو که شوهر به این خوبی داشتی چرا طلاق گرفتی که ما را هم آواره کنی؟ کار به جایی رسیده بود که همه اونایی که مراد رو ندیده بودن فکر میکردن مراد یه شوهر درست و حسابی بوده که احتمالا کوکب خانم زبونم لال زیر سرش بلند شده و عاشق مش رجب شده. بعدش سر ناسازگاری برداشته تا مراد طلاقش بده و بشه زن مش رجب. 🔹داستان امروز ما با مملکتمون منو یاد عمه کوکب با مراد و مش رجب میندازه. ملت سال ۵۷ انقلاب کرد تا از دست خاندان پهلوی راحت بشه و حالا که بعضی هامون منتقد وضع موجود هستیم یه جوری از پهلوی صحبت میکنیم انگار اون موقع مردم ما تو بهشت زندگی میکردن و ما با پشت پا زدن به مدینه فاضله ای که پهلوی برامون ساخته بود خودمون رو انداختیم تو بغل مش رجب. واقعیت اینه که هیچ ملتی را در هیچ جای تاریخ سراغ نداریم که خودش رو بندازه وسط خیابون و با خوردن گلوله بخواد حکومت را عوض کنه. اینکه به ما القا میکنن که ایرانیها از سر سیری و یا دخالت اجنبی علیه پهلوی ها قیام کردن نوعی توهین به مردم ایران نیست؟ چطور میشه ۹۵ درصد مردم یک کشور فریب خوردند؟!! حالا مذهبی‌ها فریب خوردن، توده ای ها، مارکسیستها، حزب فرقان و مجاهدین باصطلاح خلق چرا با ملت همنوا شدند؟ امروزه بعضی از ما در یک تفکر غلط گیر افتاده ایم و نقد وضع موجود را مساوی با تایید حکومت پهلوی میدانیم که البته با فضاسازی رسانه‌ای همراه است و خلاصه تلاش میشه استبداد پهلوی را بزک کنیم. اما نباید فراموش کرد که کودتای ۲۸ مرداد دروغ نبود، اشغال ایران در زمان متفقین داستان نبود. آیا گزارش سازمان عفو بین الملل درسال ۵۴ را میتوان انکار کردکه در این گزارش ایران را بدترین نقض کننده حقوق بشر معرفی میکند، رای کمیته بین المللی حقوق‌دانان ژنو مبنی بر نقض حقوق شهروندی توسط حکومت وقت را چگونه میتوان توجیه کرد؟ کتاب فردوست در مورد خاندان پهلوی را که از فساد خاندان پهلوی پرده بر میدارد را که وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ننوشته!!! کشته شدن دانش آموزان و دانش جویان در ۱۳ آبان را چطور؟ عکسهاو فیلمهای کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷شهریور که فتوشاپ نیستند. گزارش دفتر مبارزه با مواد مخدر سازمان ملل را مبنی بر قاچاق سازمان یافته مواد مخدر توسط خاندان پهلوی را میتوان دروغ فرض گرد؟ خلاصه اگه ۸ سال با رأی غلط خودمون، گرفتار مش رجب شدیم، مراد را هم زیادی تطهیر نکنیم. پیشرفت‌ها را فراموش نکنیم. ضعف‌ها را بیش از اندازه خودش بزرگ نکنیم. (داستانک‌ونکات‌ناب)
اصفهانی زرنگ گويند ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور مي‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشي افتاد. مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود. ناصرالدين‌شاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بوده‌اي؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسي را در جهنم ديدي؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت: «مرا آنجا نديدي؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!» (داستانک‌ونکات‌ناب)