فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات پلیس درباره ماجرای مهسا امینی
فرمانده انتظامی تهران بزرگ:
🔹درگذشت دختر عزیز مهسا امینی را به خانواده ایشان و همه مردم تسلیت عرض میکنم.این حادثه برای ما هم ناگوار بود و آرزو میکنیم هیچ گاه شاهد چنین حوادثی نباشیم.
🔹گشت امنیت اجتماعی و اخلاقی کار ایجابی میکند و حتی کسانی هم که شئونات را رعایت نکنند خلاف مرتکب شدهاند مثل خلاف رانندگی.
🔹تهمتهای ناجوانمردانهای به پلیس زده شده و ما واگذار به زمان پل صراط میکنیم مگر میشود امنیت جامعه را تعطیل کرد.
🔹۹۰ درصد کسانی که توسط گشت ارشاد، ارشاد میشوند فقط به آنها تذکر داده میشود و ۹ درصد داخل ون تذکر گرفته و یک درصد به مقرر منتقل میشوند.
🔹مهسا امینی همراه ۳ خانم و ۲ آقا در پارک طالقانی در حال قدمزدن بوده که با گشت ما روبهرو میشوند. حجاب خانمهای دیگر با تذکر قابل رفع بوده و تنها حجاب خانم امینی مناسب نبود.
🔹پوشش و لباس خانم امینی با آنچه در تصویر کلاس آموزشی منتشر شده متفاوت بوده است.
🔹در زمان انتقال خانم امینی هیچ مشاجره و مقاومتی نبوده و حتی به گفته افراد دیگر داخل ون شوخی و مزاح توسط خانم امینی صورت گرفته است.
•••
داشتیم براے عملیات آماده مے شدیم اذان صبح گفتند
سریع آمدیم توے چادر تا نماز بخونیم و حرڪت ڪنیم منطقہ شناسایـے شده بود و بمباران شروع شد.
توے چادر مشغول نماز خواندن بودیم ڪہ دو سہ تا راڪت افتاد ڪنار چادر ما برادرے ڪہ درحال تشهد بود یڪهو بہ سجده رفت وهمانطور ماند
دیدم از ڪنار پیشانے اش رگہ خونے بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علے(ع) افتادم این بچہ ها بہ آقاے خودشان اقتدا ڪردند حتے شهادتشان هم #علےگونہ بود . . .🌱
:
#عاشقانه_های_شهدا 🌷♥️🌷
خاطرهی همسر شهید آقاحمید باکری:
او هم مثل رضا مکانیک می خواند و حمید را (وقتی خدمت سربازیش تمام شد) برد پیش خودش. بعد هم اصرار خواهرها شروع شد که حمید را بفرستند خارج. حمید دانشگاه قبول نشده بود؛ می گفتند برود آن جا درس بخواند. بالآخره او را فرستادند آلمان. آن جا رفته بود در رشته ی عمران ثبت نام کرده بود، اما بیش تر از آن که آلمان باشد، می رفت سوریه و فلسطین. پاریس هم رفته بود؛ چندین بار. برای دیدن امام. به امام می گفت: آقا و این کلمه از دهان هیچ کس به اندازه ی او شنیدنی نبود. دانشجوها به او می گفتند: آقا زاده. می گفتند: «حمید باکری از آلمان آمده؛ سر تا ته حرفش آقاست.»
«حمید باکری از آلمان آمده.» این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چطور تا به حال او را ندیده است؟ چطور مریم چیزی نگفته؟ برف ها که از تمییزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد، با نوک کفشش به هم ریخت. کیفش را از شانه اش برداشت و مث کوله پشتی انداخت پشتش. بعد، همان طور که سرش به آسمان(خوشش می آمد برف بخورد توی صورتش) پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند؛ و سرش را راست گرفت آن وقت حمید را دید؛ سرش را فرو برده بود توی یقه کاپشنش و دست هایش را که دراز بودند، توی جیب هایش قایم کرده بود. حتماً سردش بود، اما تند راه نمی رفت. فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تکان داد. فراموش کرده بود که حمید چقدر خجالتی است. داد زد: حمید آقا؛ سلام!
🍃 🍃
“‘!💚🌾
یکعمرگذشتوعاقبتفهمیدیم
ازدلنرودهرآنکهازدیدهرود✨
••
#شهید_محمودرضا_بیضایی🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله همین که استاد میفرمان:))
.
.
❁ ¦↫ #استاد_رائفی_پور
❁ ¦↫ #حرف_حساب
❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤