توپراک سرامیک:
#بسم_الله
.
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
.
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
.
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
.
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
💟ادامه دارد…💟
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامه_دارد
🍃 🍃
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت٣
…
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭
.
پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدم به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
.
.
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری.
می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند.
چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا.
.
می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨
باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌
همان موقع رفت توی دلم. 😍
با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. "
.
وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
.
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
.
ادامه دارد..
🍃 🍃
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
🌹ادامه دارد… 🌹
🍃 🍃
#قسمت5😎👌🏻
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
🍃 🍃
:
😌خاطرات شهید محسن حججی😌
#قسمت_ششم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری چیزی بنداز سرت تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی #مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍
میگوید..می خندد..گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.😖
.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇
••••••••••••••••••••
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت:… .
ادامه دارد…😌👌🏻💝
🍃 🍃
الان حاضری گوشیتو بدی امام زمان ؟⁉️
همین الان اگه بگن گوشیتو بده❓
با خیال راحت میدی؟❌
هنوز دیر نشده ❌
همین الان سریع برو هرچی چیز بد تو گوشیت داری که باعث سرافکندگیته رو پاک کن ❌❌
اول ۱ صلوات بعد ۱ استغفرالله بگو و درجا بی درنگ و معطلی پاک کن و بگو ....❌
آقا فقط به عشق تو ! :))💯
💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_61
حنین و زندایی هم از پله ها پا
یین اومدن...زن دایی لبخندی از رویِ رضایت رو بهم زد.
جلویِ آیینه روسری ام رو درست کردم...یک روسری ساده مشکی
چادرم رو با کِش انداختم رویِ سرم..
چقدر خوشگل شدم😌
زنگ آیفون به صدا در اومد....امیر دایی رو با ماشین از قبل برده بود
زن دایی+بدوئید دخترا حتما سید علیِ
کیفم رو از رویِ کاناپه برداشتم و همراهشون رفتم بیرون.
علیرضا جلویِ در ایستاده بود...نگاهی به تیپ اش انداختم و تو دلم براش ذوق کردم.
علیرضا هم نگاهی بهم انداخت که با خجالت چادرم رو مرتب کردم...همگی سوار ماشین شدیم.
زندایی رو مجبور کردم که صندلی جلو بشینه...راضی نمی شد که
من و عاطفه و حنین هم عقب نشستیم.
تویِ راه علیرضا مداحی قشنگی گذاشته بود...قسمتی ازش عربی بود و قسمتی هم فارسی
،،،،،،
بعد از نماز....یک سری از خانم ها رفتند تا بعدا بیان و یک سری به پشتی ها تکیه دادند و مشغول دعا خوندن شده بودند....مراسم یک ربع نیم ساعتِ دیگه شروع می شد.
چادرم رو درآوردم و خیلی با حوصله تاش کردم....گذاشتم کنار کیف ام و مشغول کمک کردن شدم
کم کم حسینیه شلوغ شد....زندایی بیشتر خانم ها رو میشناخت و باهاشون احوال پرسی می کرد.
یکی از خانم ها که انگار هم سن و سال خودِ زندایی بود بعد از احوال پرسی با زندایی پرسید:
+آنیه خانم شنیدم عروس گرفتین!؟دوماد گرفتین!؟مبارک باشه
خودم رو مشغول نشون دادم که زندایی لبخندی زد و گفت:
+آره خداروشکر...سلامت باشید
+اومده امشب؟
زندایی رو به من کرد و دست هاش رو روی شونه ام گذاش
+بله...این عروس ما....ساجده خانم
یکم سرخ و سفید شدم...
+ماشاءالله....انشاءالله خوشبخت بشن.
_ممنون
زندایی+لطف دارید...ان شاءالله قسمت پسر خودت
+ممنون عزیز....خب من برم اومده بودم یک سری بهت بزنم خیلی وقت بود ندیده بودمت
مراسم کم کم شروع می شد...با عاطفه سادات رفتیم گوشه ای نشستیم.
+میگم ساجده....امروزم سه شنبه اس
بریم تسبیح بیاریم برای سه شنبه های مهدوی پخش کنیم
_نه عاااطفههه......من زیر زمین نمیام
به علیرضا بگو بیاره
عاطفه سعی می کرد جلویِ خنده اش رو بگیره
+تسبیح هارو گذاشتیم کنار کتاب دعاها....همینجاست
لبخندی زدم
_آها...خب بریم
عاطفه که گفت سه شنبه های مهدوی یادِ امشب افتادم....قرار بود بریم جمکران.
فکرای قشنگی اومده بود تویِ ذهنم.
بعد از پخش تسبیح ها ، چادرم رو برداشتم و انداختم رویِ سرم...چراغ هارو خاموش کردن و مداح شروع کرد:
از جگر پاره پاره ی امام حسن (ع) می گفت
از اینکه امام حتی در خانه ی خودش هم محرمی نداشت...
از اینکه زینب (س) تمام این صحنه هارو دیده بود...
اون تشت و .....
فکر می کرد امام زهر رو بالا آورده اما ....🥀🖤
،،،،،،
خانم ها داشتند بیرون می رفتن و به نوبت غذای نذریشون رو می گرفتند.
منم همه جا رو کمک عاطفه تمیز کردم و خلوت تر که شد
علیرضا رو دیدم
یک سبد پر از غذا دست اش بود.
حتما میزاره تو ماشین اش.
عاطفه گفته بود که این یک رازه و علیرضا در مورد اون غذا ها به کسی حرفی نمی زنه.
،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_62
"علیرضا"
وقتی برگشتم رفتم پیش بابا ، با امیر مشغول صحبت با حاج اقا بود.
سمت زنونه رفتم تا ببینم خانم ها چکار می کنند
بلند یااَلله گفتم
عاطفه+بیا تو داداش..... همه خانوما رفتن
کفش هام رو درآوردم و داخل رفتم. ساجده جارو می کشید و عاطفه سادات و حنین کتاب دعاها و تسبیح هارو مرتب می کردند.
_خسته نباشید ، قبول حق باشه ان شاءلله
ساجده لبخندی زد
+همچنین
عاطفه+حاجت روا آقا سید
لبخندی زدم و تو دل ان شاءلله گفتم.
_ساجده خانوم کارت تمومه؟
+آره این فرش رو هم بکشم تمومه
رو به عاطفه کردم
_خواهر جان...شما با امیر برید خونه...به مامانم بگو
+کجا میخواید برید آی کلک ها😉
_ساجده خانوم دلش هوایِ جمکران کرده...یک سر میریم جمکران
+به به التماس دعا ، چه شب خوبی هم هست.
بعد رفت طرف ساجده و جارو برقی رو خاموش کرد.
+شما برید ساجده جان....من خودم جارو می زنم.
ساجده+آخرش بود....
+نه عزیز...شما برید به دعای توسل برسید
دلت شکست به یاد ماهم باش
+چشم
چادر و کیف اش رو برداشت....با بقیه خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
،،،،،،،
"ساجده"
با نوحه ای که علیرضا گذاشته بود حال و هوام بیشتر معنوی شده بود..
یکم مسیر دور بود اما وارد بلواری شدیم که چشمم به گنبد سبز و فیروزه ای رنگ جمکران افتاد.
اشک تو چشم هام حلقه زد و از زیرگذر عبور کردیم.
بالایِ زیر گذر نوشته بود
💚السلام علیک یا اباصالح المهدی💚
زیرِ لب زمزمه اش کردم.
چه کشش و جاذبه ای داشت
برای اولین بار
یاد کپشن اون پست افتادم
ناموس امام زمان (عج)
مگه از این شیرین تر هم حسی داریم.
اشک هام رو پاک کردم و به علیرضا نگاه کردم.
علیرضا لبخندی به روم زد
+دعا برای من یادت نره هاا
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم.
چند قدم جلوتر از ورودی پارک کرد و پیاده شدیم...رفتیم سمت درب ورودی
باب الحوائج
چه درب خوبیه....دربِ نیازمندی ها
منم همون نیازمند آقا✋🏻
همونی که اومده دل اش رو بهت گره بزنه
منم همونی که امشب طلبیدیش
بعد از بازرسی با علیرضا هم قدم شدیم به سمت مسجد...
چه شیرینِ....
اولین هم قدم شدن با همسرت برای رفتن به جمکران باشه!✨
تویِ صحن فرش انداخته بودند....فرش های فیروزه ای رنگ.
کنارِ هم نشستیم...به علیرضا نگاه کردم...مستقیم خیره ی مسجد و گنبد بود...اصلا انگار اینجا نبود.
بعد از سخنرانی دعایِ توسل پخش شد....از تویِِ گوشیم متن دعایِ توسل رو دانلود کردم و شروع به همخوانی کردم... قسمت امام زمان (عج) که رسید با علیرضا از جا بلند شدیم.
🥀یاوَصیَّالحَسَنِوالخَلَفَالحُجَّه،اَیُّهاالقائِمُالمُنتَظَرُالمَهدییَابنرَسولِاللهیاحُجَتَاللهِعَلیخَلقّهّیاسَیِّدَناوَمَولانااِنّاتَوَجَّهناواستَشفَعناو
تَوَسَّلنابِکَاِلَیاللهوقَدَّمناکَبَینَیَدَیحاجاتِنا
یاوَجیهاًعِندَاللهاِشفَعلَناعِندَالله🥀
حالِ دلم خوش بود....انگار بیشتر نزدیک امام زمانم بودم.
یاد اون روزی افتادم که با عاطفه تو حرم شاه چراغ نشسته بودیم.
_عاشق شدی عاطفه؟
+آره...اونم چه عشقی
الان معنی اون حرف عاطفه رو می فهمم !!!
عاشق امام زمانم...سیدمهدی !!!!
دعا که تموم شد
علیرضا رو بهم گفت :
+ساجده خانم من میخوام وضو بگیرم
_کجا؟
با دست حوض رو نشون داد
+همینجا
_منم می خوام وضو بگیرم
+چشم من وضو بگیرم...بعد شما رو میبرم سرویس بهداشتی وضو بگیر.
_ممنون🙂
یا علی گفت و از جاش بلند شد...کفش هاش رو پوشید و سمت حوض رفت.
با دقت وضو میگرفت و زیر لب ذکر میگفت
بهش حسودیم شد !
بعد وضو از دور علامت داد که بریم.....از جام بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم
،،،،،
باهم نماز امام زمان (عج) رو خونده بودیم....علیرضا مشغول قرآن خوندن بود و من منتظر بودم تا قرآن اش تموم بشه
قرآن اش رو بوسید و گذاشت رویِ پاهاش
سوالی نگاهم کرد و گفت:
+اون حرفی صبر تو بریده رو بگو ببینم😅
لبخندی زدم
_از کجا فهمیدی می خوام حرفی بزنم.
+دیگه دیگه
نفس عمیقی کشیدم
+میگم علیرضا...به نظرت امام زمان (عج) دوست داره که من چادر سر کنم؟؟؟
یعنی سر نکنم میشم دلیل غایب بودن اش!؟
+امام زمان (عج)دوست داره تو خوب باشی.. دوست داره همون باشی که خدا میگه
ساجده جان دلیلِ غیبت فقط چادر نیست....ظهری هم در موردش باهات صحبت کردم..
اگر دوست داری دلیل غیبت امام زمان نباشی باید خوب باشی...درست باشی....حالا انتخاب چادر هم قطعا و مطمئنا میتونه امام زمان (عج) رو خوشحال کنه
این ارثیه مادرش فاطمه (س) به توعه🦋
نگاهم رو به گنبد فیروزه رنگ جمکران کشیدم...چشم هام رویِ هم گذاشتم
_تویِ این سه شنبه های مهدوی....برای خوشحالی امام زمانم..برای اینکه نمی خوام نقشی تویِ غیبت آقام داشته باشم
می خوام
چادری بشم و چادری بمونم🤞🏻🌸
علیرضا...امام زمان (عج) خوشحال میشه؟؟
💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_63
+معلومه که خوشحال میشه...مگه میشه از این همه تغییر های قشنگ ساجده خانم خوشحال نشه!؟
خجالت زده نگاهم رو می گیرم
+خب اگر مایلی دیگه بریم..
_آره بریم...بازم ممنون
+خواهش می کنم خانوم
چه خوبه که در برابر خوبی هایی که بهمون می کنن بی رودروایسی تشکر کنیم.👌🏻
،،،،،،،
امشب شبِ شهادت امام رضا (ع) بود.
برای هئیت خیلی تدارک دیده بودند...توی اتاق نشسته بودم و با مامان حرف میزدم .
+خب خداروشکر....خوش میگذره؟
_جاتون خالی
+بقیه خوبن؟ سید علی چطوره؟
_خوبه...سلام داره
+سلامت باشه بهش ویژه سلام برسون...کار نداری مادر؟
_نه مامان...شماهم به همه سلام برسون.
+چشم...خدانگه دار
_خداحافظ
گوشی رو کنار گذاشتم....نگاهی به کتابام انداختم که همراه ام آورده بودم...به خاطر امتحان های ترم بعضی از درس های عمومی رو آورده بودم تا بخونمشون و برای امتحان راحت باشم.
تا غروب تو اتاق مشغول بودم....کتابم رو بستم و گذاشتم کنارم.
گوشیم رو گذاشتم تو شارژ که تقه ای به در خورد.
علیرضا بود.
پیراهن مشکی پوشیده بود و آستین هاش رو طبق معمول بالا زده بود...اما این بار برخلاف همیشه دست بند چرمی هم دست اش بود. که سنگ سبز و خوش رنگی داشت.
+چکار می کنی؟
_هیچی...ظهر با مامانم صحبت کردم ویژه سلام رسوند
+سلامت باشن...ساجده خانم می خوام برم حرم شما هم میایی؟
امیر و عاطفه هم رفته بودند بیرون...خیلی دلم می خواست که برم
لبخندی زدم
_آره میام...خیلی دوست دارم
کنارم نشست و اشاره ای به کتاب هام کرد.
+مشقاتو می نوشتی؟
خنده ام گرفت
اخم ساختگی کردم
_مگه من بچه ام....نخیرم به قول شما مششق ندارم اصلا
خنده ای کرد
+خب ببخشید....خانمِ بزرگم جا نمونی از مدرسه به خاطر من
من هم جواب اش رو با لبخند دادم:
_به خاطر توو...بازم خودت رو تحویل گرفتی
با چشم به کتاب ام اشاره کرد.
+نه عزیزم...لایِ کتابت بازه...می بینم که اسم من و چند بار گوشه و کنارِش نوشتی.
به کتابم نگاهی کردم و بستم اش.
_نه....چه فکرها
من درس ام رو می خونم....نگران نباش
+خلاصه گفته باشم☝️🏻
با لحن خنده داری این حرف رو زد که زدیم زیر خنده...دست هاش رو که روی پاهاش گذاشته بود گرفتم و رویِ دست بندش دقیق شدم.
روش نوشته بود: یا امام رضا (ع)
+دوسش داری؟
_خیلی قشنگه....چرا دستت نمی کنی؟؟
+خیلی خوش ام نمیاد چیزی دستم کنم.
_نوشته "یا امام رضا(ع)"...پس برای همین اسمت رو غریب طوس گذاشتی..آره؟
خیلی امام رضا (ع) رو دوست داری؟
+همه بچه شیعه ها امام رضا(ع) رو دوست دارن....منم ارادت خاصی بهشون دارم.
بحث رو عوض کرد...
+یاعلی خانم...پاشو آماده شو بریم
،،،،،،
پایین تر از حرم پارک کردیم و پیاده روی کردیم تا حرم
توی راه دسته های عزاداری حرکت میکردن
مرتب ایستاده بودند و بعضی ها طبل میزدن و بعضی ها زنجیر.
چه خبر بود!!!!
پسرِ کوچیکی که سر بند(یا زهرا ) بسته بود.....پرچم بزرگتر از قدو قواره اش رو دست گرفته بود تند تند تکون میداد.
لبخندی زدم
_الهی عزیرم دلم.....پسره رو علیرضا...کاشکی دوربین ام رو اورده بودم !
به پسر بچه نگاهی کرد و گفت:
+امام رضا (ع) نگهدارش
بعد هم به من نگاه کرد
+تو مگه دوربین داری؟
_اوهوم
+پس یادت باشه حتما کار کردن باهاش رو بهم یاد بدی
_چشم حتما
خیابان حسابی شلوغ بود و مردم دسته دسته می رفتن.
تا نزدیکی حرم رفتیم.
ایستادو دست اش رو رویِ سینه اش گذاشت...سر خم کرد و سلام داد.
منم تکرار کردم.
+ساجده خانم داخل حرم شلوغه ، بریم داخل اذیت میشی... بهت تنه میخوره
اومدم یک عرض تسلیت به خانوم بکنم
جلوتر نریم دیگه.
دلم برای این همه توجه اش ضعف رفت.
_باشه بریم
،،،،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_64
"علیرضا"
کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه
تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد
وصل کردم
_جانم ساجده خانوم؟؟
با ذوق هیجان گفت
-واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم.
خنده ای کردم
_تو راهم دارم میرسم
+باشه باشه بدو
بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد..
نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅
،،،،،
در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان
معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !!
بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن.
_سلام علیکم چخبره🤷♂
بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن
نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم.
امیر+از دستت رفت✋🏻
خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد
+یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان
امیر+تسلیم🙌🏻
ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن
اینارو کی اماده کردن!!
حنین پرید بغلم
+بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه
چشمام گرد شد از این کارشون
_چه عملیات سنگینی داشتید شما ها
تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود.
ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌
_شکی درش نیست
+مسخره می کنی!؟
خنده امگرفت
_نه نه من...
اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت....هولم داد سمت پله ها
+بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد
_حالا کجا فرستادین مامانو
عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت :
+دنبال نخود سیاه داداش جان...
_عجب
ساجده+علیرضا برو دیگه...اع
_چشم
رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم.
برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد
عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر.
در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم.
این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند.
مامان لبخند از روی لبش نمیرفت
ساجده رفت جلو
+زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت
_ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم
رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید.
مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود...
امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم.
بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم.
مامان+عجب کارایی می کنید هاا
بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد
+قابل آنیه خانم گل رو نداره.
مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود.
عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند.
جعبه رو به دست ساجده دادم.
ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت.
+زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم
مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره.
+مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن
_آهان...چی شد!؟
عروس قشنگم و پسرم
نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎
+هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫
با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت.
چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌🏻
،،،،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_65
"ساجده"
فرداقرار بود برگردم شیراز.... احساس خوبی نداشتم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود.
پراز تغییرات کوچیک بزرگ بود برام.
داشتم از کنجکاوی میمیردم...اتاق علیرضا رو باید ببینم😁💪
آخر شب بود که همه توی اتا اقشون بودن چادر مشکی که علیرضا بهم داده بود رو انداختم رویِ سرم و بیرون رفتم.
آروم تا جلویِ اتاق علیرضا رفتم و تقه ای به در زدم.
انقدر بی هوا در رو باز کرد که لحظه ای هنگ کردم.
_اِهِم....چیزه سلام😁
به سر تا پام نگاهی انداخت...انگار به خاطر چادر کمی متعجب شده!
+علیک سلام ، چیزی شده
_ها ، آها نه همیجور.....
بعد پشت سر هم گفتم
_ببین بهم نگی فضول هاا....من فقط یکم کنجکاوم اتاق ات رو ببینم.
از همون اول دلم میخواست اتاقت ببینم.
الان میخوام ببینم
چقد ببینم ... ببینم کردم.
یکم چشم هاش گرد شد و بعد لبخندی زد
+باشه..باشه...بیا تو ببین
لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود...اینجوری ندیده بودم اش تاحالا.
رفت کنار و وارد اتاق شدم...اتاق نسبتا بزرگی بود.
ساده اما شیک
دیوار ها کاغذ دیواری سورمه ای رنگ داشت و گوشه دیوار و نزدیک پنجره تخت اش بود.
روبروش هم کمد لباس و میز مطالعه اش بود.
تنها چیزی که خیلی به چشمم اومد.
کتابخونه بزرگی بود که یک دیوار اتاق رو گرفته بود.
طرف دیگه دیوار هم نوشته هایی با خط خوش، قاب شده بود.
رفتم جلوتر تا بخونم شون
🍂گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
در آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت*🍂
یعنی اینا خط خودشه!؟؟
نگاه کردم به حدیثی که کنار شعر بود
امام علی (ع):
🌷برای دنیای خودت چنان عمل کن. که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.🌷
لبخندی زدم
_اتاقت خیلی قشنگه
خواستم بگم مثل خودت آرامش میده ولی......
+قابل شما رو نداره
_صاحابش قابل داره ، کتاب خونه ات از کتابخونه ی عاطفه بزرگ تره !
+عاطفه سادات کتاب های من و برداشته...وگرنه من بیشتر از این ها کتاب دارم.
_اهوم ، خیلی از کتاب های عاطفه رو خوندم.
+واقعا!
_آره
نشستم براش گفتم ، با ذوقِ فراون دفترچه ای که حرف های قشنگ کتاب هارو توش یادداشت می کردم رو آوردم و باهم خوندیم.
_خوب بود!؟
+عالی بود...
ببینم تو این دفترچه اسم منو ننوشتی😁
_علیییرضااا
باخنده از جاش بلند شد..
+من میرم یک چیزی بیارم بخوریم
سری تکون دادم که از اتاق خارج شد.
بلند شدم و به کتابخونه ای که داشت سَرَک کشیدم.
یعنی همه ی این هارو خونده..!!؟؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با سینی چای و بیسکوییت وارد شد.
+ای بابا بخدا اتاق من دیگه چیزی نداره ها
_هوم نه چیزه
هول شده بودم چون واقعا تا کله تو همه چی فضولی کرده بودم...رو تخت اش نشستم و اونم روبه روم رویِ صندلی نشست.
به قاب عکسِش که بالا ی تخت بود نگاهی انداختم.
چای رو جلوم گرفت.
+ساجده خانوم...این چند وقت تونستم خودم رو به شما ثابت کنم ، نظر شما عوض شد آیا؟
*مولانا