eitaa logo
چادرآنهـ♡《🇵🇸 》
169 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
64 فایل
«﷽» "انسان به گریه و عشق احتیاج داشت ؛ خداوند حسین ‹ع› را آفرید:)❤️" خوش اومدی پیشمون بمون خوش باشیمــ❤️‍🩹🌱 «اینجاپاتوق دخترای ولایتی وحضرت زینبیِ💚🌸» شروع سوگند: ¹⁴⁰¹/⁴/¹⁵ <کپی با ذکر صلوات برای ظهور🙂> @Dokhte_iran88 اینجا‌رابڪاوید‌🤌🏻🌸↑
مشاهده در ایتا
دانلود
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ "علیرضا" کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد وصل کردم _جانم ساجده خانوم؟؟ با ذوق هیجان گفت -واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم. خنده ای کردم _تو راهم دارم میرسم +باشه باشه بدو بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد.. نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅 ،،،،، در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !! بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن. _سلام علیکم چخبره🤷‍♂ بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم. امیر+از دستت رفت✋🏻 خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد +یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان امیر+تسلیم🙌🏻 ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن اینارو کی اماده کردن!! حنین پرید بغلم +بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه چشمام گرد شد از این کارشون _چه عملیات سنگینی داشتید شما ها تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود. ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌 _شکی درش نیست +مسخره می کنی!؟ خنده ام‌گرفت _نه نه من... اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت‌....هولم داد سمت پله ها +بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد _حالا کجا فرستادین مامانو عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت : +دنبال نخود سیاه داداش جان... _عجب ساجده+علیرضا برو دیگه...اع _چشم رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم. برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر. در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم. این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند. مامان لبخند از روی لبش نمیرفت ساجده رفت جلو +زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت _ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید. مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود... امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم. بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم. مامان+عجب کارایی می کنید هاا بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد +قابل آنیه خانم گل رو نداره. مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود. عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند. جعبه رو به دست ساجده دادم. ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت. +زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره. +مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن _آهان...چی شد!؟ عروس قشنگم و پسرم نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎 +هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫 با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت. چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌🏻 ،،،،،،،،