💚✨💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨💚✨
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
#ساجده
#پارت_64
"علیرضا"
کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه
تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد
وصل کردم
_جانم ساجده خانوم؟؟
با ذوق هیجان گفت
-واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم.
خنده ای کردم
_تو راهم دارم میرسم
+باشه باشه بدو
بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد..
نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅
،،،،،
در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان
معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !!
بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن.
_سلام علیکم چخبره🤷♂
بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن
نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم.
امیر+از دستت رفت✋🏻
خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد
+یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان
امیر+تسلیم🙌🏻
ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن
اینارو کی اماده کردن!!
حنین پرید بغلم
+بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه
چشمام گرد شد از این کارشون
_چه عملیات سنگینی داشتید شما ها
تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود.
ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌
_شکی درش نیست
+مسخره می کنی!؟
خنده امگرفت
_نه نه من...
اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت....هولم داد سمت پله ها
+بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد
_حالا کجا فرستادین مامانو
عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت :
+دنبال نخود سیاه داداش جان...
_عجب
ساجده+علیرضا برو دیگه...اع
_چشم
رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم.
برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد
عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر.
در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم.
این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند.
مامان لبخند از روی لبش نمیرفت
ساجده رفت جلو
+زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت
_ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم
رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید.
مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود...
امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم.
بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم.
مامان+عجب کارایی می کنید هاا
بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد
+قابل آنیه خانم گل رو نداره.
مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود.
عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند.
جعبه رو به دست ساجده دادم.
ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت.
+زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم
مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره.
+مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن
_آهان...چی شد!؟
عروس قشنگم و پسرم
نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎
+هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫
با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت.
چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌🏻
،،،،،،،،