eitaa logo
چادرآنهـ♡《🇵🇸 》
169 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
64 فایل
«﷽» "انسان به گریه و عشق احتیاج داشت ؛ خداوند حسین ‹ع› را آفرید:)❤️" خوش اومدی پیشمون بمون خوش باشیمــ❤️‍🩹🌱 «اینجاپاتوق دخترای ولایتی وحضرت زینبیِ💚🌸» شروع سوگند: ¹⁴⁰¹/⁴/¹⁵ <کپی با ذکر صلوات برای ظهور🙂> @Dokhte_iran88 اینجا‌رابڪاوید‌🤌🏻🌸↑
مشاهده در ایتا
دانلود
الان حاضری گوشیتو بدی امام زمان ؟⁉️ همین الان اگه بگن گوشیتو بده❓ با خیال راحت میدی؟❌ هنوز دیر نشده ❌ همین الان سریع برو هرچی چیز بد تو گوشیت داری که باعث سرافکندگیته رو پاک کن ❌❌ اول ۱ صلوات بعد ۱ استغفرالله بگو و درجا بی درنگ و معطلی پاک کن و بگو ....❌ آقا فقط به عشق تو ! :))💯
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ حنین و زندایی هم از پله ها پا یین اومدن...زن دایی لبخندی از رویِ رضایت رو بهم زد. جلویِ آیینه روسری ام رو درست کردم...یک روسری ساده مشکی چادرم رو با کِش انداختم رویِ سرم.. چقدر خوشگل شدم😌 زنگ آیفون به صدا در اومد....امیر دایی رو با ماشین از قبل برده بود زن دایی+بدوئید دخترا حتما سید علیِ کیفم رو از رویِ کاناپه برداشتم و همراهشون رفتم بیرون. علیرضا جلویِ در ایستاده بود...نگاهی به تیپ اش انداختم و تو دلم براش ذوق کردم. علیرضا هم نگاهی بهم انداخت که با خجالت چادرم رو مرتب کردم...همگی سوار ماشین شدیم. زندایی رو مجبور کردم که صندلی جلو بشینه...راضی نمی شد که من و عاطفه و حنین هم عقب نشستیم. تویِ راه علیرضا مداحی قشنگی گذاشته بود...قسمتی ازش عربی بود و قسمتی هم فارسی ،،،،،، بعد از نماز....یک سری از خانم ها رفتند تا بعدا بیان و یک سری به پشتی ها تکیه دادند و مشغول دعا خوندن شده بودند....مراسم یک ربع نیم ساعتِ دیگه شروع می شد. چادرم رو درآوردم و خیلی با حوصله تاش کردم....گذاشتم کنار کیف ام و مشغول کمک کردن شدم کم کم حسینیه شلوغ شد....زندایی بیشتر خانم ها رو میشناخت و باهاشون احوال پرسی می کرد. یکی از خانم ها که انگار هم سن و سال خودِ زندایی بود بعد از احوال پرسی با زندایی پرسید: +آنیه خانم شنیدم عروس گرفتین!؟دوماد گرفتین!؟مبارک باشه خودم رو مشغول نشون دادم که زندایی لبخندی زد و گفت: +آره خداروشکر‌...سلامت باشید +اومده امشب؟ زندایی رو به من کرد و دست هاش رو روی شونه ام گذاش +بله...این عروس ما....ساجده خانم یکم سرخ و سفید شدم... +ماشاءالله....انشاءالله خوشبخت بشن. _ممنون زندایی+لطف دارید...ان شاءالله قسمت پسر خودت +ممنون عزیز....خب من برم اومده بودم یک سری بهت بزنم خیلی وقت بود ندیده بودمت مراسم کم کم شروع می شد...با عاطفه سادات رفتیم گوشه ای نشستیم. +میگم ساجده....امروزم سه شنبه اس بریم تسبیح بیاریم برای سه شنبه های مهدوی پخش کنیم _نه عاااطفههه.‌.....من زیر زمین نمیام به علیرضا بگو بیاره عاطفه سعی می کرد جلویِ خنده اش رو بگیره +تسبیح هارو گذاشتیم کنار کتاب دعاها....همینجاست لبخندی زدم _آها...خب بریم عاطفه که گفت سه شنبه های مهدوی یادِ امشب افتادم....قرار بود بریم جمکران. فکرای قشنگی اومده بود تویِ ذهنم. بعد از پخش تسبیح ها ، چادرم رو برداشتم و انداختم رویِ سرم...چراغ هارو خاموش کردن و مداح شروع کرد: از جگر پاره پاره ی امام حسن (ع) می گفت از اینکه امام حتی در خانه ی خودش هم محرمی نداشت... از اینکه زینب (س) تمام این صحنه هارو دیده بود... اون تشت و ..... فکر می کرد امام زهر رو بالا آورده اما ....🥀🖤 ،،،،،، خانم ها داشتند بیرون می رفتن و به نوبت غذای نذریشون رو می گرفتند. منم همه جا رو کمک عاطفه تمیز کردم و خلوت تر که شد علیرضا رو دیدم یک سبد پر از غذا دست اش بود‌. حتما میزاره تو ماشین اش. عاطفه گفته بود که این یک رازه و علیرضا در مورد اون غذا ها به کسی حرفی نمی زنه. ،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ "علیرضا" وقتی برگشتم رفتم پیش بابا ، با امیر مشغول صحبت با حاج اقا بود. سمت زنونه رفتم تا ببینم خانم ها چکار می کنند بلند یااَلله گفتم عاطفه+بیا تو داداش..... همه خانوما رفتن کفش هام رو درآوردم و داخل رفتم. ساجده جارو می کشید و عاطفه سادات و حنین کتاب دعاها و تسبیح هارو مرتب می کردند. _خسته نباشید ، قبول حق باشه ان شاءلله ساجده لبخندی زد +همچنین عاطفه+حاجت روا آقا سید لبخندی زدم و تو دل ان شاءلله گفتم. _ساجده خانوم کارت تمومه؟ +آره این فرش رو هم بکشم تمومه رو به عاطفه کردم _خواهر جان...شما با امیر برید خونه...به مامانم بگو +کجا میخواید برید آی کلک ها😉 _ساجده خانوم دلش هوایِ جمکران کرده...یک سر میریم جمکران +به به التماس دعا ، چه شب خوبی هم هست. بعد رفت طرف ساجده و جارو برقی رو خاموش کرد. +شما برید ساجده جان‌....من خودم جارو می زنم. ساجده+آخرش بود.... +نه عزیز...شما برید به دعای توسل برسید دلت شکست به یاد ماهم باش +چشم چادر و کیف اش رو برداشت....با بقیه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. ،،،،،،، "ساجده" با نوحه ای که علیرضا گذاشته بود حال و هوام بیشتر معنوی شده بود.. یکم مسیر دور بود اما وارد بلواری شدیم که چشمم به گنبد سبز و فیروزه ای رنگ جمکران افتاد‌. اشک تو چشم هام حلقه زد و از زیرگذر عبور کردیم. بالایِ زیر گذر نوشته بود 💚السلام علیک یا اباصالح المهدی💚 زیرِ لب زمزمه اش کردم. چه کشش و جاذبه ای داشت‌ برای اولین بار یاد کپشن اون پست افتادم ناموس امام زمان (عج) مگه از این شیرین تر هم حسی داریم. اشک هام رو پاک کردم و به علیرضا نگاه کردم. علیرضا لبخندی به روم زد +دعا برای من یادت نره هاا سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. چند قدم جلوتر از ورودی پارک کرد و پیاده شدیم...رفتیم سمت درب ورودی باب الحوائج چه درب خوبیه....دربِ نیازمندی ها منم همون نیازمند آقا✋🏻 همونی که اومده دل اش رو بهت گره بزنه منم همونی که امشب طلبیدیش بعد از بازرسی با علیرضا هم قدم شدیم به سمت مسجد... چه شیرینِ.... اولین هم قدم شدن با همسرت برای رفتن به جمکران باشه!✨ تویِ صحن فرش انداخته بودند....فرش های فیروزه ای رنگ. کنارِ هم نشستیم...به علیرضا نگاه کردم...مستقیم خیره ی مسجد و گنبد بود...اصلا انگار اینجا نبود. بعد از سخنرانی دعایِ توسل پخش شد....از تویِِ گوشیم متن دعایِ توسل رو دانلود کردم و شروع به همخوانی کردم‌... قسمت امام زمان (عج) که رسید با علیرضا از جا بلند شدیم. 🥀یاوَصیَّ‌الحَسَن‌ِوالخَلَفَ‌الحُجَّه‌،اَیُّها‌القائِمُ‌المُنتَظَرُ‌المَهدی‌یَابن‌رَسولِ‌الله‌یا‌حُجَتَ‌اللهِ‌عَلی‌خَلقّهّ‌یا‌سَیِّدَنا‌وَ‌مَولانا‌اِنّا‌تَوَجَّهنا‌و‌استَشفَعنا‌و‌ تَوَسَّلنا‌بِکَ‌اِلَی‌الله‌و‌قَدَّمناکَ‌بَینَ‌یَدَی‌حاجاتِنا یا‌وَجیهاً‌عِندَالله‌اِشفَع‌لَناعِندَالله🥀 حالِ دلم خوش بود....انگار بیشتر نزدیک امام زمانم بودم. یاد اون روزی افتادم که با عاطفه تو حرم شاه چراغ نشسته بودیم. _عاشق شدی عاطفه؟ +آره...اونم چه عشقی الان معنی اون حرف عاطفه رو می فهمم !!! عاشق امام زمانم...سید‌مهدی !!!! دعا که تموم شد علیرضا رو بهم گفت : +ساجده خانم من میخوام وضو بگیرم _کجا؟ با دست حوض رو نشون داد +همینجا _منم می خوام وضو بگیرم +چشم من وضو بگیرم...بعد شما رو میبرم سرویس بهداشتی وضو بگیر. _ممنون🙂 یا علی گفت و از جاش بلند شد...کفش هاش رو پوشید و سمت حوض رفت. با دقت وضو میگرفت و زیر لب ذکر میگفت بهش حسودیم شد ! بعد وضو از دور علامت داد که بریم.....از جام بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم ،،،،، باهم نماز امام زمان (عج) رو خونده بودیم....علیرضا مشغول قرآن خوندن بود و من منتظر بودم تا قرآن اش تموم بشه‌ قرآن اش رو بوسید و گذاشت رویِ پاهاش سوالی نگاهم کرد و گفت: +اون حرفی صبر تو بریده رو بگو ببینم😅 لبخندی زدم _از کجا فهمیدی می خوام حرفی بزنم. +دیگه دیگه نفس عمیقی کشیدم +میگم علیرضا...به نظرت امام زمان (عج) دوست داره که من چادر سر کنم؟؟؟ یعنی سر نکنم میشم دلیل غایب بودن اش!؟ +امام زمان (عج)دوست داره تو خوب باشی.. دوست داره همون باشی که خدا میگه ساجده جان دلیلِ غیبت فقط چادر نیست....ظهری هم در موردش باهات صحبت کردم.. اگر دوست داری دلیل غیبت امام زمان نباشی باید خوب باشی...درست باشی....حالا انتخاب چادر هم قطعا و مطمئنا میتونه امام زمان (عج) رو خوشحال کنه این ارثیه مادرش فاطمه (س) به توعه🦋 نگاهم رو به گنبد فیروزه رنگ جمکران کشیدم...چشم هام رویِ هم گذاشتم _تویِ این سه شنبه های مهدوی....برای خوشحالی امام زمانم..برای اینکه نمی خوام نقشی تویِ غیبت آقام داشته باشم می خوام چادری بشم و چادری بمونم🤞🏻🌸 علیرضا...امام زمان (عج) خوشحال میشه؟؟
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ +معلومه که خوشحال میشه...مگه میشه از این همه تغییر های قشنگ ساجده خانم خوشحال نشه!؟ خجالت زده نگاهم رو می گیرم +خب اگر مایلی دیگه بریم.. _آره بریم...بازم ممنون +خواهش می کنم خانوم چه خوبه که در برابر خوبی هایی که بهمون می کنن بی رودروایسی تشکر کنیم.👌🏻 ،،،،،،، امشب شبِ شهادت امام رضا (ع) بود. برای هئیت خیلی تدارک دیده بودند...توی اتاق نشسته بودم و با مامان حرف میزدم . +خب خداروشکر....خوش میگذره؟ _جاتون خالی +بقیه خوبن؟ سید علی چطوره؟ _خوبه...سلام داره +سلامت باشه بهش ویژه سلام برسون...کار نداری مادر؟ _نه مامان...شماهم به همه سلام برسون. +چشم...خدانگه دار _خداحافظ گوشی رو کنار گذاشتم....نگاهی به کتابام انداختم که همراه ام آورده بودم...به خاطر امتحان های ترم بعضی از درس های عمومی رو آورده بودم تا بخونمشون و برای امتحان راحت باشم. تا غروب تو اتاق مشغول بودم....کتابم رو بستم و گذاشتم کنارم. گوشیم رو گذاشتم تو شارژ که تقه ای به در خورد. علیرضا بود. پیراهن مشکی پوشیده بود و آستین هاش رو طبق معمول بالا زده بود...اما این بار برخلاف همیشه دست بند چرمی هم دست اش بود. که سنگ سبز و خوش رنگی داشت. +چکار می کنی؟ _هیچی...ظهر با مامانم صحبت کردم ویژه سلام رسوند +سلامت باشن...ساجده خانم می خوام برم حرم شما هم میایی؟ امیر و عاطفه هم رفته بودند بیرون...خیلی دلم می خواست که برم لبخندی زدم _آره میام...خیلی دوست دارم کنارم نشست و اشاره ای به کتاب هام کرد. +مشقاتو می نوشتی؟ خنده ام گرفت اخم ساختگی کردم _مگه من بچه ام....نخیرم به قول شما مششق ندارم اصلا خنده ای کرد +خب ببخشید....خانمِ بزرگم جا نمونی از مدرسه به خاطر من من هم جواب اش رو با لبخند دادم: _به خاطر توو...بازم خودت رو تحویل گرفتی با چشم به کتاب ام اشاره کرد. +نه عزیزم...لایِ کتابت بازه...می بینم که اسم من و چند بار گوشه و کنارِش نوشتی. به کتابم نگاهی کردم و بستم اش. _نه....چه فکرها‌ من درس ام رو می خونم....نگران نباش +خلاصه گفته باشم☝️🏻 با لحن خنده داری این حرف رو زد که زدیم زیر خنده...دست هاش رو که روی پاهاش گذاشته بود گرفتم و رویِ دست بندش دقیق شدم. روش نوشته بود: یا امام رضا (ع) +دوسش داری؟ _خیلی قشنگه....چرا دستت نمی کنی؟؟ +خیلی خوش ام نمیاد چیزی دستم کنم. _نوشته "یا امام رضا(ع)"...پس برای همین اسمت رو غریب طوس گذاشتی..آره؟ خیلی امام رضا (ع) رو دوست داری؟ +همه بچه شیعه ها امام رضا(ع) رو دوست دارن....منم ارادت خاصی بهشون دارم. بحث رو عوض کرد... +یاعلی خانم...پاشو آماده شو بریم‌ ،،،،،، پایین تر از حرم پارک کردیم و پیاده روی کردیم تا حرم توی راه دسته های عزاداری حرکت میکردن مرتب ایستاده بودند و بعضی ها طبل میزدن و بعضی ها زنجیر. چه خبر بود!!!! پسرِ کوچیکی که سر بند(یا زهرا ) بسته بود.....پرچم بزرگتر از قدو قواره اش رو دست گرفته بود تند تند تکون میداد. لبخندی زدم _الهی عزیرم دلم.....پسره رو علیرضا...کاشکی دوربین ام رو اورده بودم ! به پسر بچه نگاهی کرد و گفت: +امام رضا (ع) نگهدارش بعد هم به من نگاه کرد +تو مگه دوربین داری؟ _اوهوم +پس یادت باشه حتما کار کردن باهاش رو بهم یاد بدی _چشم حتما خیابان حسابی شلوغ بود و مردم دسته دسته می رفتن. تا نزدیکی حرم رفتیم. ایستادو دست اش رو رویِ سینه اش گذاشت...سر خم کرد و سلام داد. منم تکرار کردم. +ساجده خانم داخل حرم شلوغه ، بریم داخل اذیت میشی... بهت تنه میخوره اومدم یک عرض تسلیت به خانوم بکنم جلوتر نریم دیگه. دلم برای این همه توجه اش ضعف رفت. _باشه بریم ،،،،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ "علیرضا" کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد وصل کردم _جانم ساجده خانوم؟؟ با ذوق هیجان گفت -واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم. خنده ای کردم _تو راهم دارم میرسم +باشه باشه بدو بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد.. نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅 ،،،،، در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !! بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن. _سلام علیکم چخبره🤷‍♂ بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم. امیر+از دستت رفت✋🏻 خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد +یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان امیر+تسلیم🙌🏻 ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن اینارو کی اماده کردن!! حنین پرید بغلم +بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه چشمام گرد شد از این کارشون _چه عملیات سنگینی داشتید شما ها تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود. ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌 _شکی درش نیست +مسخره می کنی!؟ خنده ام‌گرفت _نه نه من... اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت‌....هولم داد سمت پله ها +بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد _حالا کجا فرستادین مامانو عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت : +دنبال نخود سیاه داداش جان... _عجب ساجده+علیرضا برو دیگه...اع _چشم رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم. برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر. در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم. این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند. مامان لبخند از روی لبش نمیرفت ساجده رفت جلو +زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت _ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید. مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود... امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم. بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم. مامان+عجب کارایی می کنید هاا بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد +قابل آنیه خانم گل رو نداره. مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود. عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند. جعبه رو به دست ساجده دادم. ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت. +زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره. +مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن _آهان...چی شد!؟ عروس قشنگم و پسرم نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎 +هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫 با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت. چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌🏻 ،،،،،،،،
💚✨💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ "ساجده" فرداقرار بود برگردم شیراز.... احساس خوبی نداشتم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود. پراز تغییرات کوچیک بزرگ بود برام. داشتم از کنجکاوی میمیردم...اتاق علیرضا رو باید ببینم😁💪 آخر شب بود که همه توی اتا اقشون بودن چادر مشکی که علیرضا بهم داده بود رو انداختم رویِ سرم و بیرون رفتم. آروم تا جلویِ اتاق علیرضا رفتم و تقه ای به در زدم. انقدر بی هوا در رو باز کرد که لحظه ای هنگ کردم. _اِهِم....چیزه سلام😁 به سر تا پام نگاهی انداخت...انگار به خاطر چادر کمی متعجب شده! +علیک سلام ، چیزی شده _ها ، آها نه همیجور..... بعد پشت سر هم گفتم _ببین بهم نگی فضول هاا....من فقط یکم کنجکاوم اتاق ات رو ببینم. از همون اول دلم میخواست اتاقت ببینم. الان میخوام ببینم چقد ببینم ... ببینم کردم. یکم چشم هاش گرد شد و بعد لبخندی زد +باشه..باشه...بیا تو ببین لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود...اینجوری ندیده بودم اش تاحالا. رفت کنار و وارد اتاق شدم...اتاق نسبتا بزرگی بود. ساده اما شیک دیوار ها کاغذ دیواری سورمه ای رنگ داشت و گوشه دیوار و نزدیک پنجره تخت اش بود. روبروش هم کمد لباس و میز مطالعه اش بود. تنها چیزی که خیلی به چشمم اومد. کتابخونه بزرگی بود که یک دیوار اتاق رو گرفته بود. طرف دیگه دیوار هم نوشته هایی با خط خوش، قاب شده بود. رفتم جلوتر تا بخونم شون 🍂گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت در آینه وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت*🍂 یعنی اینا خط خودشه!؟؟ نگاه کردم به حدیثی که کنار شعر بود امام علی (ع): 🌷برای دنیای خودت چنان عمل کن. که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.🌷 لبخندی زدم _اتاقت خیلی قشنگه خواستم بگم مثل خودت آرامش میده ولی...... +قابل شما رو نداره _صاحابش قابل داره ، کتاب خونه ات از کتابخونه ی عاطفه بزرگ تره ! +عاطفه سادات کتاب های من و برداشته...وگرنه من بیشتر از این ها کتاب دارم. _اهوم ، خیلی از کتاب های عاطفه رو خوندم. +واقعا! _آره نشستم براش گفتم ، با ذوقِ فراون دفترچه ای که حرف های قشنگ کتاب هارو توش یادداشت می کردم رو آوردم و باهم خوندیم. _خوب بود!؟ +عالی بود... ببینم تو این دفترچه اسم منو ننوشتی😁 _علیییرضااا باخنده از جاش بلند شد.. +من میرم یک چیزی بیارم بخوریم سری تکون دادم که از اتاق خارج شد. بلند شدم و به کتابخونه ای که داشت سَرَک کشیدم. یعنی همه ی این هارو خونده..!!؟؟ تقه ای به در خورد و علیرضا با سینی چای و بیسکوییت وارد شد. +ای بابا بخدا اتاق من دیگه چیزی نداره ها _هوم نه چیزه هول شده بودم چون واقعا تا کله تو همه چی فضولی کرده بودم...رو تخت اش نشستم و اونم روبه روم رویِ صندلی نشست. به قاب عکسِش که بالا ی تخت بود نگاهی انداختم. چای رو جلوم گرفت. +ساجده خانوم...این چند وقت تونستم خودم رو به شما ثابت کنم ، نظر شما عوض شد آیا؟ *مولانا
پنج پارت تقدیم نگاه قشنگتون✨💚❤️✨💚😍😍🌸🌹
داعشیا پرچم ایران و آتیش زدن .. وقتشھ پروفایلامون رو پرچم ایران کنیم تا نشون بدیم پرچم ایران کفنمونھ🇮🇷! پ.ن: رفقا همه پروفایلا رو ست کنید . اگر کانال هم دارید کھ زحمت انتشارش با شما ، علی‌علی فداییِ‌رهبر✌️🏻'
همه دارن میرن :) باشه .. خوش بگذره .. آقا خوش بگذره .. با زائراتی دیگه .. اون زائر خوب ها ! بازم اونی که مثل سال قبل .. هِه سال قبل ؟ شاید دو سال قبل ! نه بیشترِ .. سه سال نه چهار سال نه .. الان شش ساله که ازت دورم .. شش ساله که جامونده ام .. آره آقا .. خوش بگذره 💔 ..
- چادرِ زهرا حکایت می‌کند! از بی‌حجابی‌ها شکایت می‌کند(: روز محشر بر زنانِ با‌حجاب... حضرت زهرا شفاعت می‌کند♥️