eitaa logo
مسجد ۱۴ معصوم روستای صرم
225 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
70.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اردوی تفریحی فرهنگی اختتامیه کلاس های تابستانی مسجد چهارده معصوم روستای صرم ۲۷ شهریور ۱۴۰۳
برای شفای حجت السلام و المسلمین آیت الله محسن قرائتی . یک حمد و شفا قرائت شود. 🤲🤲 این زنجیره را قطع نفرمائید 🙏 اجرتون با امام حسین 🌺🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وشب بخیرخدمت بزرگواران لطفا نظرات ،پیشنهادات وانتقادات ارزنده تون روبرامون به آیدی زیربفرستید. @Mks1367 ممنون از دوستانی که بابت رمان نظرات شون رومیفرستند وگاها قسمت بعدی روپیش بینی میکنند 😍😍😍
هدایت شده از سلمانی
🔴 یه مدت پیش چند هزار تا قطعه به برنامه موشکی ایران فروخته بودند که همگی یک چاشنی انفجاری داخلش بود 🔹قطعه کوچکی هم بود اندازه یک کف دست این قطعه رو موشک نصب میشه میخواستند همه صنعت موشکی منفجر کنن حساب کنید این قطعه میترکید پشتش همه موشک ها میترکید 🔹تمام سوله ها و شهر های زیرزمینی منفجر میشد و تمام موشک ها و پرنسل یکجا همه از بین میرفتند، ایران متوجه شد و جلو این قضیه را گرفت البته چند سال هم بازیشون داد 🔹تا هم عوامل را شناسایی هم انها را دلخوش به این برنامه کند . نیروهای مسلح کلی بیانیه داد و این عملیات را بزرگترین کشف خرابکاری وزارت دفاع نامید. https://eitaa.com/serat12110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب تون بخیر شرمنده به خاطر تاخیر درفرستادن منظم پارتهای رمان تنهامیان داعش قسمت های ۲۲تا۲۶ رمان تنهامیان داعش تقدیم به شهید مدافع حرم شهید سجادزبرجدی میشود باذکر صلوات وفاتحه 《 اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁 ❤️‍🔥 💣قسمت با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تڪانم میداد تا مرا از ڪابوس وحشتناڪم بیرون بڪشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین ڪه فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میڪردم ڪه چشمانم را با ترس و تردید باز ڪردم. عباس بود ڪه بیدارم ڪرده و حلیه ڪنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین ڪه دیدم سرعباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند ڪه هر دو با غصه نگاهم میڪردند و عباس رو به حلیه خواهش ڪرد : _یه لیوان آب براش میاری؟ و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنڪ ڪند ڪه دوباره در بستر افتادم و به خنڪای بالشت خیس از اشڪم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید ڪه تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت ڪنم ڪه از ڪنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم : _سلام! جای پای گریه در صدایم مانده بود ڪه آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساڪت شد، سپس نفس بلندی ڪشید و زمزمه کرد : _پس درست حس ڪردم! منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد : _از صدای اذان ڪه بیدار شدم حس ڪردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم. دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم ڪه همه غم‌هایم را پشت یڪ عاشقانه پنھان کردم : _حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده! به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد ڪه به تلخی خندید و پاسخ داد : _دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته! اشڪی ڪه تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانه‌ای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم : _حیدر ڪِی میای؟ آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد : _اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم ڪِی شروع میشه. و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت. در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ⊰✾✿✾⊱