eitaa logo
مسجد ۱۴ معصوم روستای صرم
225 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
6.7هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
و هوالبصیر خاطره یک نماز تاریخی❣. 0⃣ نوشته بود؛ بعضی نمازها یکبار در تاریخ تکرار می‌شود جا بمانی؛ از طرف درست تاریخ جا مانده‌ای! مثل نماز ظهر عاشورا؛ مثل نماز جمعه این هفته تهران. درست نوشته بود. و ما راه افتادیم برای اقتدا به پسر زهرا ،جایی حوالی هزار و چهارصد سال بعد از ظهرعاشورا.
1⃣ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳،حوالی ساعت ۵ صبح به سمت تهران راه افتادیم. در مسیر صبحانه خوردیم و به حرم امام که رسیدیم فقط اندازه یک سلام از راه دور وقت داشتیم و بلافاصله به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ازدحام جمعیت زیاد بود اما تازه هنوز ساعت ۷ صبح بود! متروی تهران که روزهای دیگر حال خوشی ندارد، امروز مملو از جمعیت حزب الله بود و صدای شعارها تونل را میلرزاند. سوار قطار که شدیم؛ هر ایستگاه به سیل جمعیت افزوده میشد.با اینکه هیچ فضای خالی داخل قطار نبود،بازهم همه با خوشرویی برای دیگری جا باز میکردند. حوالی ساعت ۸ به مصلی رسیده بودیم. جالب این است که خیلی ها از ما زودتر هم رسیده بودند! گیت ورودی به مصلی آنقدر شلوغ بود و کند حرکت میکرد که قم_تهران راسریع تر از گیت رده کرده بودیم. بالاخره پس از جان کندن های زیاد، ساعت ۹ و نیم را که نگاه کردیم وارد صحن مصلی شده بودیم. همه دنبال جای خوب بودند.ملاک جای خوب این بود که بتوانند آقا را ببینید، حتی اگر در تیررس آفتاب داغ ظهر باشند! همین یک جمله برای تصور یک جامعه ولایی کافیست. یک زاویه مناسب انتخاب کردیم که ما هم بتوانیم آقا را ببینیم. دقایقی را نشستیم تا حوالی ساعت ده، مجری پشت تریبون آمد و کم کم مراسم شروع شد. مجلس ختم سید مقاومت بود‌ و آقای ما صاحب عزا؛ قاری ها،مداح ها،شاعرها پشت سر هم مجلس را به فیض میرساندند. آیه آیه امید فتح میخواندند، بیت بیت روضه، و قصیده قصیده گریه بود که در صحن مصلی طنین انداز بود. حالا خورشید دقیقا وسط آسمان تهران بود و درست بالای سر همه ما نمازگزاران.
2⃣ اذان شروع شد. و هنوز دقایقی از 《اشهد ان علی ولی الله》 نگذشته بود که پرده کرمی رنگ کنار رفت، و اقا وارد شد. اجازه نداد حتی اذان تمام شود! با شوق و اشتیاق و صلابت به میدان آمد.همان مردی که تیررس تمام تهدیدهای هفته پیش بود و میگفتند در پناهگاه امن مخفی شده!! حالا زیر آفتاب تهران،در صحن مصلی و بدون هیج سقفی، جلوی میلیون ها نفر ایستاده بود. تصویر ایستادنش با اسلحه در وسط معرکه، برای نسل ما که علی مرتضی(ع) را ندیده، شاید چیزی بود شبیه به آنچه تاریخ نوشته از علی مرتضی پشتِ درِ قلعه خیبر. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و شروع کرد. از وحدت گفت و رمز پیروزی،از شجاعت و ایثار غزه و لبنان گفت و اینکه دشمن ایران دشمن همه مسلمانان است. آقا میگفت دنبال اینند که وحدتمان را نشانه بگیرند،که اگر وحدت از دست برود دشمن به پیروزی نزدیک میشود. آقا کلمه به کلمه رجز قهرمانانه میخواند و امت تکبیر میگفتند؛ میگفت وعده صادق کوچکترین کاری بود که برای تنبیه رژیم در نظر گرفته ایم، و میگفت اگر لازم شد بازهم میزنیم. نه عجولانه رفتار میکنیم و نه شتابزده میشویم. خطبه اول که تمام شد. تازه کار تاریخ شروع شد! که برود رمز کلمات ساده، اما پر از معنایش را پیدا کند. گفت؛ خطبه دوم را خطاب به همه مسلمانان اما خاصه، مسلمانان لبنان و فلسطین به زبان عربی میخوانم. یکهو خانم شمالی که کنارمان نشسته بود گفت؛( چه آقای مهربونی داریم.یتیم نوازی میکنه،میدونه لبنان داغدار رهبرغیورشه میخواد براشون پدری کنه.) راست میگفت آقا یتیم نوازی کرد. آن عرب ها که سالها سید حسن را متهم میکردند که از یک ایرانی دستور میگیرد،حالا باید تماشا میکردند که امام خامنه‌ای به عربی فصیح سید را اخ العزیز و مبعث افتخاری و درة لبنان الساطعه می‌خواند. (یک اعتراف ریز بکنم؟! چادرم را روی سرم کشیده بودم که از گزند آفتاب در امان باشم اما زیر چادر گریه پشت گریه. من سالهاست که سخنرانی های سید حسن به عربی را گوش میدادم و زبان یاد میگرفتم. حالا معلم زبانم را از دست داده بودم. آقا که گفت خطبه را به عربی میخوانم،بغضم ترکید. سید رفته بود،اما امامِ سید هوای دل من را هم داشت.) خطبه عربی با خطبه فارسی تفاوت داشت؛ خطبه فارسی با دعوت به وحدت شروع شده بود و نشان میداد بار روی دوش مردمان سرزمین امام رضا سنگین است.. اقا میگفت هیچ وقت مقاومت را تنها نگذاشته ایم و نمیگذاریم. خط به خط حرف هایش را باید تبیین کنیم تا بفهمیم در تاریخی ترین نماز جمعه انقلاب اسلامی چه بار سنگینی روی دوشمان است. خطبه عربی اما با سلام بر سید شروع شد. انگار که بخواهیم از لبنان تشکر کنیم و بگوییم ذبح عظیمتان قبول باشد. پیشکش به مهدی زهرا. اقا از مجاهدت های حزب الله گفت ودل سربازان سید را قرص و محکم کرد که 《اذا جاء نصرالله و الفتح.》
3⃣ خطبه ها که تمام شد، نماز را قامت بستیم. مردی که میگفتند سریع آمده تا برود، سوره جمعه تلاوت کرد:) نماز عصر را اگر قبلا به شخص دیگری محول میکرد،اینبار خودش قامت بست. دقایقی برای تعقیبات نماز عصر نشست. با تربت سیدالشهدا صورتش را متبرک کرد.با اطرافیان احوالپرسی کرد و بعد رفت... حالا تاریخ مانده بود و یک صفحه بزرگ برای نوشتن از این حماسه؛ بنویسد، رزمایش ۲ میلیونی شهادت طلبی ایرانی ها؟ زن و بچه و پیر و جوان ایران اسلامی از همه جای ایران آمده بودند،علی رغم تمام تهدید ها،خطر انفجارها و ترور ها،تا بگویند عهدشان با سیدخراسانی را با خون امضا میکنند. (به آنها که زرد مینویسند؛ برای ساندیس است. بگویید حتی آب خنک هم نبود!) نماز که تمام شد؛ میلیون ها نفر به خیابان ها وحتی زیر خیابان ها پخش شدند تا از حماسه امروز بگویند. ساعتها طول کشید تا قفل مترو بازشود،تا اتوبوس ها بروند،تا ترافیک روان شود و تا ما به قم برسیم. اما شاد بودیم. که انگار سال یازدهم هجری است،و ما از اینکه علیِ زمانه را تنها نگذاشته ایم خوشنودیم:) خوش به حال ما. ✍زهرارضائی صرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت دوستان بزرگوار قسمت های ۴۶،۴۷ رمان تنهامیان داعش تقدیم میشود به شهید عزیزمدافع حرم شهید عباس دانشگر باذکر صلوات وفاتحه « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁 ❤️‍🔥 💣قسمت با یک دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : _از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم! و صدایی غریبه می‌آمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد : _دارن میرسن، باید عقب بڪشیم! انگار از حمله نیروهای مردمی ڪرده بودند ڪه از میان بشڪه‌ها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده‌بودم ڪه تنها به بهای از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾ را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید، ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪه‌ها از تڪانهای بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر به‌دوزخ رفته و هنوز بوی‌تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیڪردم از پشت این بشڪه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاه‌چال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای‌خودی بر سنگرهای‌داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪ‌ظهر شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی‌ شوم. پشت بشڪه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنه‌تر میشدم. شیشه آب و نان خشڪ در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم میشد ڪه در این تنگنای‌تشنگی‌وگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ⊰✾✿✾⊱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁 ❤️‍🔥 💣قسمت دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه‌ بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : _حرومزاده‌ها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن! و دیگری هشدار داد : _حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه! از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای‌مردمی سر رسیده‌اند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪسته‌ترم را از پشت بشڪه‌ها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد ڪشیده‌بود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاه‌خیره رزمندگان فقط‌ خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : _تکون نخور! نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه‌ فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد : _انتحاری نباشه! زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق‌هق گریه در گلویم شڪست.با اسلحه‌ای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیڪر بی‌جان ڪاری برنمی‌آید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم : _من اهل آمرلی هستم. وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : _پس اینجا چیڪار میڪنی؟ قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده‌اند ڪه یڪی سرم فریاد زد : _با داعش بودی؟ و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه به‌سمتشان‌چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم : _من زن حیدرم، همون‌ڪه داعشی‌ها شهیدش ڪردن! ناباورانه نگاهم‌میڪردند و یڪی‌پرسید : _ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم! و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد : _اینجا چی‌ڪار میڪردی؟ با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ‌ ڪردم و آتش مصیبت‌حیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم : _همون ڪه اول اسیر شد و بعد... و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم. ڪف هر دو دستم را.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ⊰✾✿✾⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم گرامیداشت مقام سید مقاومت شهید سید حسن نصرالله و سردار نیلفروشان و شهدای مقاومت با حضور مسئولین شهرستان کهک(امام جمعه:حاج آقا صبوری فیروز آبادی_ رئیس اداره تبلیغات:حاج آقارحمتی _ بخشدار مرکزی: آقای تاری) در مسجد چهارده معصوم روستای صرم ۱۲ مهر ۱۴۰۳ با سخنرانی حجت‌الاسلام حسینی دانشور و اجرای گروه سرود پسران انقلاب و پخش کلیپ