🔻غلام
✨روزی شخصی در کوچه ای می گذشت، ناگهان غلامی را دید. از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد. از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم؟
گفت:آری.
گفت: نامت چیست؟
گفت: هرچه تو بگویی.
گفت: از کجا آمده ای؟
گفت: هر کجا که تو بخواهی.
گفت: چه کار می کنی؟ گفت: هر چه تو بگویی.
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان (خدا) اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.
#حکایت
🔻ابوعلی سینا و کناس
آوردهاند که «شیخالرئیس ابوعلی سینا» روزی با کوکبهی وزارت میگذشت، کُنّاسی را دید که به کار متعفّن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند میخواند:
گرامی داشتم ای نفس از آنت
که آسان بگذرد بر دل جهانت
ابوعلی سینا تبسّمی نمود و به او فرمود: حقاً خوب نفس خود را گرامی داشتهای که به چنین شغل پست (درآوردن خاک و نجاسات از چاه) مبتلا هستی. کنّاس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت: نان از شغل خسیس (کار پست) میخورم تا بار منّت شیخالرئیس نکشم.
#حکایت
#ابن_سینا
#پند
#شعر
🔻توحید پیرزن
🌿روزی امیرالمؤمنین علیهالسلام با جمعی از پیروان از جایی عبور مینمود، پیر زنی را دید که با چرخ نخریسی خود، مشغول ریستن پنبه است.
🌿پرسید: «خدا را به چه چیزی شناختی؟» پیرزن به جای جواب دست از دستهی چرخ نخریسی برداشت و طولی نکشید که پس از چند بار دور زدن، چرخ از حرکت ایستاد.
🌿پیرزن گفت: «یا علی علیهالسلام چرخی به این کوچکی، برای گردش احتیاج به من دارد، آیا ممکن است، افلاک با این عظمت و آسمان و زمین به این بزرگی، بدون مدبّری دانا و صانعی توانا به گردش افتند و از گردش خود باز نایستند؟»
🌿امام رو به اصحاب خود کرد و فرمود: «مانند پیرزنان خدا را بشناسید». (عَلیکُم بدینِ العَجائِز)
🔹امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «برترین فرایض که بر انسان واجب است، شناسایی خدا و اقرار در بندگی نسبت به اوست.»
🌿🌺🌿
#پند
#حکایت
#امام_علی
🔻ارزش اعمالمان در قیامت مشخص میشود
آوردهاند که روزی شخصی با صدای بلند، سلمان را مورد خطاب قرار داد و گفت:
ای پیرمرد! قیمت ریش تو بیشتر است یا دُم سگ؟!
🔸سلمان با دنیایی از آرامش گفت:
پاسخ درست را نمیدانم و نمیتوانم بگویم.
🔹او گفت:
این که توانستن ندارد؛ پاسخ من یک کلمه بیشتر نیست.
🔸سلمان گفت:
ولی این کلمه باید راست باشد و این را جز در قیامت و کنار پل صراط نمیشود فهمید.
🔹آن شخص گفت:
چه ربطی به پل صراط دارد؟
🔸سلمان فرمود:
ربط دارد. اگر از پل صراط گذشتم، ریش من بهتر است وگرنه دُم سگ از تمام وجودم بهتر است.
🔹آن مرد نگاهی به سلمان کرد. شرمنده شد و به خود آمد و گفت:
ای پیرمرد مرا ببخش.
🔸سلمـان فرمود:
خطایی نکردهای. شما تنها از من قیمت یک جنس را پرسیدی و من نیز پاسخ دادم.
#حکایت
animation.gif
58.1K
🔻حاتم طائی و برادرش
وقتى که حاتم طائى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت؛ هر کس از هر درى که مىخواست وارد مىشد و از او چیزى طلب مىکرد و حاتم به اوعطا مىکرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم به حرف مادر توجهی نکرد. مادرش براى اثبات حرف خود، لباس کهنهاى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
#حاتم_طائی
#حکایت
🔻تو آدم نمیشوی
▪️روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
▫️وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.
▪️پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟
▫️پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.
#حکایت
🔻بُخارا
امیر اسماعیل سامانی، اولین پادشاه سامانی بود که ابتدا از طرف برادرش امیر نصر سامانی، حکومت بخارا را داشت. هنوز چندی از مدّت حکمرانی او نگذشته بود که رعیتنوازی او باعث شد که تعداد زیادی گِردش را گرفتند. فتنه جویان، امیر نصر، برادر بزرگ را تحریک کردند و او لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی برادر کوچکش امیر اسماعیل، عازم کرد و در روز درگیری، سپاه امیر نصر شکست خوردند و خودش هم فرار کرد و به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد.
او را دستبسته نزد امیر اسماعیل آوردند. همه فکر میکردند که او دستور قتل برادر بزرگ را میدهد ولی بالعکس، او از اسب پیاده شد و ران برادرش را بوسید و دستور داد که خیمهای رو به روی خیمه خودش به او اختصاص بدهند و گفت:
«تو همان برادر بزرگتر منی و من از طرف تو مشغول خدمتگزاری بر بخارا هستم، هر چه رأی تو باشد.» بعد برادرش را روانه سمرقند کرد و در سال 279 امیر نصر وفات یافت و تمام ماوراءالنهر در اختیار امیر اسماعیل قرار گرفت.
📚اخلاق روحی؛ پند تاریخ، ج 2، ص 99
#حکایت
#پند
#بخارا
🔻بوزینه و لاک پشت
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
آوردهاند که در جزیره بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآنچه را در اندیشهاش گذر کردهبود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آندو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره...
با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن او را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگپشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را بهآنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت؛به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده. سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زنات چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نماندهاست. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفتهاند و بوزینگان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ایکاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریدهاست، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگپشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی.
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒
#حکایت
#کلیله_دمنه
💢 «خاک گلدان»
در کشور چین، دو مرد روستایی تصمیم می گیرند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی که می خواست به پکن برود پنداشت که شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم.
هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض کردند. فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است. ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد. همچنین گرسنه نبود. در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فهمید که اگر فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روی آورد.
پس از مدتی آشنایی با این کار، ۱۰ کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز ۵۰ یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود. متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند. از این فرصت استفاده کرد. نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد.
شرکت او اکنون ۱۵۰ کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است.
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود به یاد آورد 🌺
#حکایت
#حكايت
💕اﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ
ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ؟
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ
ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ.
ﺍﺯ ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ
ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ
ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺑﺰﻧﻨﺪ
ﻭ آﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻜﺸﻨﺪ ،
ﺫﺍﺕ ﻫﯿﭻ
ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧمیتوان ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ
ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺫﺍﺗﺸﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ نمیکند!
#حکایت
تنها شمع خاموش🕯
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره بهدست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت
پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت. دوستها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند🥀.
شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشتههای کوچک در جادهای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشتهها بهجز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشتهای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو، آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم“. پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشکهایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
#حکایت
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد.