🔻مردم آزار
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر درویشی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
حکایتهای #سعدی
#شعر
🔻دزد و مرد پارسا
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت، دل تنگ شد، پارسا را از این خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
حکایتهای #سعدی
#شعر
#دزد
#مرد_پارسا
در فلسطین می چکد خون از نگاه کودکان
پشت ابر غم نشسته روی ماه کودکان
سر بچرخانی به هر سو لاله ای روییده است
شهر غزه پر شده از بارگاه کودکان
زیر چنگال تو ای دیو یهودی پلید
زادگاه کودکان شد قتلگاه کودکان
بزدلانه می کشی اطفال را چون حرمله
ترس داری تا به راه افتد سپاه کودکان
گر جنم داری بیا با مرد این لشکر بجنگ
چیست در این دشمنی کردن گناه کودکان
هیچ بمب و موشکی هرگز حریف گریه نیست
تو سلاحت موشک و گریه سلاح کودکان
گر چه مظلوم اند اما مقتدر می ایستند
چون خداوند است تنها تکیه گاه کودکان
خون مظلوم عاقبت در خویش غرقت می کند
می زند آتش به دامان تو، آه کودکان
از تبار شیر خیبر، شیر مردی می رسد
تا که صهیون را بسازد فرش راه کودکان
#علی_ذوالقدر
#شعر
#غزه
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
دل می رود ز دستم، صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه ی گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت، شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن، درویش بی نوا را
آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی، تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی، اُم الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او، موم است سنگ خارا
آیینه ی سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو، بخشندگانِ عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را
#حافظ
#شعر
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد
تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور
که صبر، میوۀ شیرینتر از ظفر دارد
در آستان ولا، جای ناامیدی نیست
بهشتِ پاک اجابت هزار در دارد
دلِ شکسته بیاور، که با شکستهدلان
نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد
بخوان دعای فرج را که صبح، نزدیک است
که شام خستهدلان مژدۀ سحر دارد
صفا بده دل و جان را به شوقِ روزِ وصال
مسافر دل ما، نیّت سفر دارد
زمین چو پُر شود از عدل، آسمانها را_
شمیم غنچۀ نرگس، ز جای بردارد
بخوان دعای فرج را، زِ پشت پردۀ اشک
که یار، چشم عنایت به چشمِ تَر دارد
دهند مژده به ما از کنار خیمۀ سبز
که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد
مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا
زِ پشت پردۀ غیبت به ما نظر دارد
برآر دست دعایی، که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن ماهروی بردارد
غروب و دامنۀ نور آفتاب و «شفق»
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
#محمدجواد_غفورزاده #شعر #امام_زمان
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ در این راه پرِ کاه بود...
از وصول آنکه زند دم، خبر از راهش نیست
آن بُوَد واصل این راه که در راه بود
ای که کام دو جهان را ز خدا میطلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود
از وصال رخ او بیادبان محرومند
گل این باغ ز دستیست که کوتاه بود
میرسد جاذبۀ عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته در این چاه بود
«صائب» از کشمکش ردّ و قبول آسودهست
هرکه را روی دل از خلق به اَلله بود
#شعر
#صائب_تبریزی
سر فدای قدمت ای مه کنعانی من
قدمی رنجه کن ایدوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودنهایت
غیبتت سخت شد از دست مسلمانی من
#شعر #امام_زمان#جمعه_های_دلتنگی