#داستانک
✅📝روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما
زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان: به عمل کار بر آید...
پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
دوید جلو و پرسید:دایی بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت.
شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده.
بغلش کردم و گفتم: دایی جان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
فهمیدم دوست داشتن را نه مینویسند نه میگویند ،
ثابت میکنند...
#داستانک
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
💥#داستانک💥
💠عنوان داستان : خوبی بیش از حد
روزگاری کسی به مردم هر روز هدیه می داد و کسی هم هر روز به مردم لگد می زد. بعد از چند وقت اونی که هدیه می داد دیگه هدیه نداد و اونی که لگد می زد دیگه لگد نزد.
از اون به بعد اونی که هدیه می داد، شد آدم بده چون هدیه نمی داد و اونی که لگد میزد، شد آدم خوبه چون دیگه لگد نمیزد.
#داستانک
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد،
نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است..
آنگاه عقاب است و دوراهی :
بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟
عقاب به قله ای بلند می رود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد می شود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد ، درد کشید.
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد .
یا بايد مُرد.
انتخاب با خودِ توست.
#داستانک
💎با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.توماس معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ،سالاد،سیب زمینی سرخ کرده،نوشابه اضافه،بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض توماس توجهی نکرد که گفت:«ولی من این غذاها رو سفارش ندادم»گارسون که رفت توماس شانه ای بالا انداخت و گفت:«خودشان می فهمند که من نخوردم!»اما توماس موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت:«میشه ۱۵ دلار و ۱۰ سنت» توماس معترض شد:«ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!» صندوقدار پاسخ داد:«ما آوردیم می خواستین بخورین!» توماس سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی صندوقدار اعتراض کرد،گفت: «من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم» صندوقدار گفت: «ولی ما که مشاوره نخواستیم!»توماس پاسخ داد:«من که اینجا بودم!می خواستین مشاوره بگیرین!»و سپس به آرامی از رستوران خارج شد .
#داستانک
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!"
#داستانک 📚
اتومبیل جلویی لاکپشتوار پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد داشتم خونسردیام را از دست میدادم که یک دفعه چشمم به برچسب کوچکی روی شیشه عقباش افتاد:"نقص فنی، لطفا صبور باشید!"
و این نوشته همه چیز را تغییر داد!بلافاصله آرام گرفتم و سرعتم را کم کردم.راستش حتی مراقب آن ماشین و رانندهاش هم بودم! چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان فکری تلنگر زد: اگر آن برچسب نبود من صبوری به خرج میدادم؟ چرا برای بردباری در برابر مردم به برچسب نیاز داریم؟و دست آخر اینکه: اگر مردم برچسبهایی به پیشانی خود بچسبانند، با دیگران صبورتر و مهربان خواهیم بود؟در واقع همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم. حداقل کاری که میتوانیم بکنیم، صبر و مهربانی است.بیایید به برچسبهای نامرئی یکدیگر احترام بگذاریم.
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#داستانک
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....
♡••♡••♡••♡••♡
#داستانک
اگر آلبالو بودم
باد بیرمقِ اردیبهشتماه در لابهلای شاخههای انبوه از شکوفههای بهاری میچرخید و صورتیهای زیبا را بر زمین سبز از علف میریخت.
از بین شکوفههای درخت آلبالو سری بیرون کشیدم. ریز و کمجان بودم. امیدوارم بودم، روی شاخهی درخت دوام بیاورم و نریزم.
آلبالوها از آفتاب بهاری رنگ میگرفتند.
روزها میگذشت و من هنوز نحیف بودم.
امیدم به آفتاب تابستان بود، شاید بتوانم جان بگیرم.
در بین آلبالوها مخفی میشدم. از دوستانم خجالت میکشیدم.
وقتی باغبان در باغ میچرخید، دستی بر شاخههای سنگین آلبالوها میکشید و زیرلب خدا را شکر میکرد.
تیرماهِ گرم به نیمه رسیده بود. باغبان با چند کارگر، سبدهای بزرگشان را زیر درختان گذاشتند و آمادهی برداشت ما شدند، البته من که نه بلکه دوستانم.
آفتاب بر آلبالوهای رسیده میتابید و زیبائیشان را دو چندان میکرد.
باغبان از کارگران خاست که با دقت ما را بچینند و در سبدها بگذارند. مبادا له شویم و از شکل بیفتیم.
موقع چیدن از بس ریز بودم، سُر خوردم و رفتم ته سبد روی کاغذی نشستم. دیگر امیدی نداشتم. مطمئن بودم من را در سطل زباله میاندازند و زندگیم به پایان میرسد.
صدای شادی و خندهی دوستانم آزارم میداد.
زمان برداشت تمام شد. کارگران سبدها را پشت وانتی گذاشتند و به سمت کارخانه رفتیم.
در دل به خودم و سرنوشتم بد و بیراه میگفتم.
صبح روز بعد باغبان از کارگران خاست با احتیاط ما آلبالوها را روی صفحههای فلزی سالن بریزند. دوستانم صاف و مرتب کنار هم نشستند. و من در بینشان گم شدم.
باغبان بلند گفت که بچهها دقت کنید، آلبالوها له نشوند.
چند دقیقهای که گذشت، کارگر جوانی من را در دست گرفت و پرسید که آقا با این آلبالو نرسیدهها چکار کنیم؟
بند دلم پاره شد. خدا خدا میکردم تو سطل زباله نندازتم.
باغبان با لبخند گفت که بگذارشان کنار، کارشان دارم.
در بین مشت کارگر جوان از خجالت آب شدم.
ساعت کار به اتمام رسید و کارگران سالن را ترک کردند. کارگر جوان از باغبان پرسید که نگفتید با آلبالو نرسیدهها چکار میکنید؟
باغبان دستی بر شانهی پسر گذاشت و گفت که میکارمشان و چند سال دیگر بارشان را باهم میچینیم.
#داستانک
دوستش دارم خب!
کم سن و سال تر که بودم عاشقِ فوتبال بودم،
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!