eitaa logo
مسجد ۱۴ معصوم روستای صرم
224 دنبال‌کننده
9هزار عکس
6.9هزار ویدیو
107 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
🚩 ما ملت امام حسین علیه السلام هستیم...🚩 🚩الا یا اهل عالم، من حسین علیه السلام را دوست دارم...🚩 (بخشی از وصیت نامه سردار رشید اسلام سپهبد ) 🚩 روز پاسدار بر سید شهیدان مقاومت و مدافع حرم، تهنیت باد😍💐
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت جهاد مغنیه در سال 1991 در در خانواده ای مبارز متولد شد. جهاد 4امین فرزند از خانواده است او یک خواهر و یک برادر به نام های فاطمه و مصطفی داشت. جهاد عالیه را در رشته مدیریت در دانشگاه آمریکایی بیروت یکی از بهترین دانشگاه های خاور میانه شروع کرد و تنها یک درس باقیمانده بود تا مدرکش را بگیرد که به مقام والای نائل شد💓 در طول سالهای داخلی سوریه، الله توانست به کمک ایران و سوریه زیرساخت های جولان را بدست گیرد و پایگاه مهمی در آنجا دایر کند که مسئول اول این پایگاه مغنیه پسر عماد مغنیه بود که در سال 2008 در توافق تبادل اسراء میان اسرائیل و حزب الله آزاد شد... اولین بار وقتی مردم با چهره ای جهاد آشنا شدند که او در مراسم ختم والده شرکت کرده بود درست پشت سر سردار ایستاده بود و به مهمانان خوشامد میگفت گاهی شانه های سردار را میبوسید و سردار گاه برمیگشت و با او نجوا میکرد رابطه ی صمیمانه با این جوان او را در کانون توجهات قرار داد... بر اساس اعلام حزب الله لبنان در ژانویه 2015 سالروز پایان جنگ22 روزه و شکست اسرائیل در این جنگ گروهی از رزمندگان حزب الله در حین بازدید از شرکت های سوریه، مورد حمله موشکی اسرائیل قرار گرفتند و به مقام والای شهادت رسیدند... این بزرگوار نیز در بین آنان بود...
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 📸روایت یک عکاس از 15سال همراهی با کنار فرزندان شهدا می‌گفت: حالا عکس بگیر 🌸 «حاج قاسم، همیشه از دوربین📷 فراری بود. دوست نداشت از او عکس و فیلم گرفته‌شود. در مواجهه با ما که کار ثبت عکس را انجام می‌دادیم، همیشه با ناراحتی می‌گفت: «نگیر، نگیر😞!» گاهی حتی کار به برخوردهای شدید و تند می‌رسید. البته بعدش از ما دلجویی می‌کرد. یک‌بار بعد از این اتفاق، صورت مرا بوسید😘 و گفت: بوسیدمت که بدانی دوستت دارم، مثل پسرم. اما من هم معذوریت‌هایی دارم... معذوریت‌های حاج قاسم اما فقط برای مناطق عملیاتی و ماموریت‌های حساس بود. وقتی موقعیت‌های خاصی مثل دیدار با خانواده پیش می‌آمد، رفتارش کاملاً تغییر می‌کرد‼️ در این مواقع، خودش از عکس گرفتن استقبال میکرد. دست دور گردن فرزند می‌انداخت و میگفت: حالا بگیر☺️»  
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
🌷با غسل شهادت🌷 💠معارفه ایشان بیست سال قبل در تهران انجام شد. در آن جلسه آخرین سخنران، سردار سلیمانی بودند که کلام خود را، با بسم الله و قرائت بند هایی از دعای ابوحزه ثمالی و مکارم اخلاق شروع کردند، در ادامه، در حال گریه و اشک گفتند: امروز داخل کوله پشتی ام را نگاه کردم خالی خالی بود، لذا غسل شهادت کردم و با توکل و امید به خدا اینجا آمدم. 🔹راوی:سردار حسنی سعدی
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
گفتم: آدم‌ها چند دسته اند؟ گفت: دو دسته.... "یا می میرند یا می شوند...."
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
اللهُّمَّ کُن لِوَلیّڪ...❤️ نجوایے اسٺ، بر زبان ما! اما قلبمان‌ به سٺون هاے دنیا، زنجیر شده اسٺ! دعایمان بوے بےدردے مےدهد؛ ڪهـ‌ بهـ‌ نمےرسد!🌱
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
حضرت امام خامنه ای🍃 دوخصوصیت درارتش ماهست،که اگردرهرارتشی این دوخصوصیت باشد،جاداردبه شایستگی مباهات کند:🌱 ✏️خصوصیت اول این است که ارتش درکشورمادردل مردم جادارد🌹 ✏️خصوصیت دوم این است که شمابرای هدف مقدس ووالایی خودرامی سازیدوآماده می کنید✨
🔷مراسم دامادی آقا مصطفی فرزندسردار شهید عبدالمهدی مغفوری بود که علی آقای نجیب، معاون اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله برگه ای به دست سردارسلیمانی داد و گفت: در چند کلمه یادگاری نصیحتمان کنید... حاج قاسم چهار مورد برای او نوشت... 🔷گویا این نصیحت خطاب به همه ی ماست... 🌺🌺
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 💫حضور سر زده در مجلس خواستگاری💐فرزند ادامه از زبان فرزند .... خاطره ای از پسر شهید مدافع حرم میگه رفتم خواستگاری دختری ،پدر دختره و جانباز بودن گفت چرا بابات نیاوردی گفتم بابام تو سوریه شده ،معذرت خواهی کردن و گفتن اگه به تفاهم برسین هفته دیگه پنج شنبه خواستگاری رسمی بیایین. میگه اومدم خونه رفتم تو حال روبرو عکس پدرم گفتم بابا چرا تنهام گذاشتی،چرا رفتی سوریه ،یه پسری داشتی من داماد می کردی بعد می رفتی شهید می شدی .میگه این قدر با عکس📸 پدرم دعوا کردم تا خواب رفتم . تو عالم خواب دیدم بابام اومد گفت پسرم زنده و حاضرن، شب خواستگاری یکی از دوستام میگم بیا تو مراسم که همه مجلس بدست بگیره . از خواب بیدار شدم سریع کاغذ 📃و خودکار🖌برداشتم شروع کردم نوشتن الان ساعت 3 شب 🕒بابام قول داده شب مراسم یکی را بفرسته تو مراسم. مادرم داشت نماز می خوند نامه✉️را دادم گقتم بزار تو کیفت شب تو مراسم بده من. شب مراسم نامزدم زنگ زد گفت همه خاله ،عمه ,عمو هام هستن شما کی میاد گفتم من تنها با مامانم میام ‌. شب میشه میگه با هزار استرس تنها و بی کس رفتم خونه عروس همه بودن منم تنها ،یه لحظه خیلی دلم💔 گرفت .یاد خوابم افتادم دلم آروم♥️ شد . حرف و بحث ها شروع شد یکی زنگ زد به گوشی📱 مامانم . دیدم مامانم پر آشوب و استرس شد ، گفت شما الان تو این خیابان هستین ،بیایید فلان کوچه و پلاک گوشی📱 قطع کرد بعدم گفت صبر کنید منم یه مهمان دارم. در باز شد وارد شد همه شروع کردن گریه و زاری ..میگه تا نیم ساعت هنگ😟 بودم ،همه گریه می کردن😭 ،عکس📸 یادگاری می گرفتن. به خودم اومدم دیدم حاج قاسم سلیمانی مجلس دست گرفته داره در مورد مهریه صحبت می کنه ، نامه✉️ را نوشته بودم دادم گفتم بخونید شروع کردن خواندن اشک ریختن... بعد خوندن گفت همین جا قول بدین از ماجرا کسی نفهمه تا زنده ام....... اینجا بود اعتقاد پیدا کردم زنده و همه جا حاضرم.
وقتِ اذانِ مغرب و افطار و ربنا من آرزو ڪنم تو برآوردہ می‌شوی ؟!
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت در فیلم 🎞مستند، حیدر تعریف می‌نمود : ما در بودیم، حافظ اسد(پدر بشار اسد) احوالش بد شد و راهی بیمارستانش🏩 نمودند، 🚨اخبار بدی از احوالات ایشان دریافت می‌نمودیم... من و و چند‌ سردار دیگر با مشورت به این نتیجه رسیدیم که به حضرت آقا زنگی📞 بزنیم و از ایشان التماس دعای🙏🏻 مخصوصی برای حافظ اسد بنماییم،  زیرا فکر 🤔می‌کردیم اگر حافظ اسد از بین برود، ما دیگر جایی در سوریه که سپر دفاعی ایران در برابر اسرائیل❌ بود نخواهیم داشت. به حضرت آقا زنگ زدیم و آقا فرمودند :  باشد حتماً دعا می‌کنیم.🤲🏻 چند روز بعد حال حافظ اسد بدتر شد،  ما نگرانتر 😥شدیم و باز به حضرت آقا زنگ زدیم. حضرت آقا فرمودند :  ایشان باید برود، ولی شخص دلسوزتر و بهتری را برای خدمت به دین، به جای ایشان می‌گذارد... ما متحیر شدیم😳... دو نفر جایگزین حافظ بودند، برادرش و نخست وزیرش... 🔻خب برادرش که اصلاً همیشه در حال گردش و عشق و تفریح بود و اهل این حرف‌ ها نبود... 🔻نخست وزیر هم که یک فرد تقریباً مخالف بود... ما متحیر شدیم... تا این‌ که حافظ اسد فوت نمود و بشار اسد، پسرش سر برداشت... ما با خود بشار، در یک کاخ زندگی می‌کردیم... چون اوضاع سوریه به هم ریخته بود... یک روز سر نهار، خدمتگذارش را خواند و گفت : نامه✉️ را بیاورید... نامه را آوردند و ایشان نامه را به سردار همدانی دادند... سردار یکدفعه خودش را جابجا کرد و نامه را دوباره خواند📃 به همه ما یک نگاه عجیبی کرد و نامه را داد به نفر پهلوئیش.. نامه به دست من رسید، دیدم نامه از طرف ملک عبدالله است و گفته : 📃ای اسد...  یا دست از پشت سر ایرانی‌ها بردار و ایشان را از کشورت بیرون بینداز و یا کشورت را با خاک یکسان و تو و خانواده ات را نابود می‌کنیم... امضاء ملک عبدالله (پادشاه عربستان) ما متحیرانه به همدیگر نگاه می‌کردیم...  آخر تهدید بزرگی بود و اگر خود حافظ هم بود، حتماً یک کاری بر علیه ما ایرانی ها می‌کرد... یکدفعه دیدیم بشار که متوجه اخم‌😠های توی هم ما شده بود با لبخند🙂 نامه را از ما خواست... ما نامه را با احترام تقدیمش نمودیم... یکدفعه و متعجبانه دیدیم، بشار نامه را پاره کرد و خودش بلند شد و پاره های نامه را در میان شعله های آتش🔥  شومینه پرتاب نمود و با لبخند گفت : ما تا آقای و شما سربازانش را داشته باشیم هیچ غم و غصه ای نداریم. آنگاه بود که فهمیدیم حضرت آقا چه فرموده بودند و از کجا این خبر را چند سال پیش دریافت نموده بودند...