🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁
❤️🔥 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #هفتم
در سڪوتی ساختگی،
سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود ڪه عمو با مهربانی شروع ڪرد
_نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت ڪنیم، ولی حیدر قبول نمیڪنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیڪ میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!
حرف های عمو سرم را بالا آورد،
نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان،
چند لحظه بیشتر طول نڪشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود،
اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یڪجا فهمیدم ڪه دلم لرزید.
دیگر صحبت های عمو،
و شیرین زبانی های زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم ڪه تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم،
آن نگاهی ڪه نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه ای بود ڪه برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو،
چند دقیقه بیشتر طول نڪشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت ڪنیم.
در خلوتی ڪه پیش آمده بود،
سرم را بالا آوردم و دیدم حیدرخجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با برملا شدن احساسش، بیشتر از نگاهم خجالت میڪشید و دستان مردانه اش به نرمی میلرزید.
موهای مشڪی و ڪوتاهش،
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس وسپیدش به شانه اش چسبیده بود ڪه بیاختیار خنده ام گرفت.
خنده ام را هرچند زیرلب بود،
اما شنید ڪه سرش را بلند ڪرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم ڪه تا نگاهم ڪرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش،
او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم، در برابر خواهر ڪوچڪترش دست و پایش را گم ڪرده و عاشق شده است.
اصلا نمیدانستم،
این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر ڪنم ڪه با لحن گرم و گیرایش صدایم زد
_دخترعمو!
سرم را بالا آوردم،
و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بیهیچ مقدمهای آغاز ڪرد
_چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میڪشی.
از اینکه احساسم را میفهمید،
لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
_قبلا از یڪی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تڪریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تڪریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.
مستقیم نگاهش میڪردم،
ڪه بعثی بودن عدنان برایم باورڪردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
_من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون روز ،اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود ڪه دیگه باهاش ڪار نڪنیم!
پس آن پست فطرتی ڪه چند روز پیش...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
⊰✾✿✾