یکی داره زیارتنامه میخونه
شونههاش بالا و پایین میره
انگار که از خجالت نمیتونه
بلند بلند گریه کنه...
سر به زیر و آهسته
برای یک نیم نگاهی
اون یکی جاشو میده به زائری
دستشو می بوسه و میگه واسه
منم دعا کن...
اینجا مجنون هایی را می بینم
که در شوق رسیدن به معشوق
سر از پا نمی شناسند
انگار بهشت همینجاست...
قرار نبود بنویسم!!!
این رفیقِ همیشگی
هم اجازه نمیده...
معشوقش رو دیده بند نمیاد...
دلمم نوشتنش خشکیده
اصلا چی نوشتم؟!
بی مقدمه بود
و شاید فقط خودم بفهمم
چی میخواستم بگم...
مخلص کلام اگر جسمتون اینجا نیست
روحتون قطعاً اینجاست
صداش کنید، بلا شک جواب میده