Your absence hurts every moment...
And I can't stop thinking on every occasion how things could have been different if you'd been still here...
معلم کلاس سومم همیشه بهمون یه عالمه املا میگفت
اینطور که میدیدی تقریبا یه زنگ کامل فقط داشتیم مینوشتیم، کلمه پشت کلمه، صفحه ها پر میشدن...
خسته میشدیم طبیعتا، میگفتیم چخبره ولی خب الان میفهمم چقدر مدیونشم که تو این اوضاع داغون املا شکل درست نوشتاری کلمات رو میدونم و معمولا دچار غلطای املایی متداول نمیشم یا حتی سوالم نمیشه برام، چون ملکه ذهنم شدن شکل درست کلمات.
به این میگن معلمی که میدونه داره چیکار میکنه👌🏻خدا رحمتشون کنه شادی روحشون و روح باقی اموات یه صلوات بفرستید اگه مقدوره براتون:)
من نمیدونم چطور اینقد بقیه تو ویدیومسیجاشون خوب میوفتن درحالی که من تو این فیلم گردا مثل هالند میوفتم اونم از زاویه پایین💔🚶
Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
من نمیدونم چطور اینقد بقیه تو ویدیومسیجاشون خوب میوفتن درحالی که من تو این فیلم گردا مثل هالند میوفت
شاید واقعا شبیه هالندم
(نه نه هارمهر تو نباید تسلیم شی به خودت بیا)
هدایت شده از Sprezzatura
سلام خدمت شما عزیزِندیده!
لوکاس تصمیم گرفته اولین تقدیمیش رو بده که نیازمند حضور شماست *
این جعبهِ ی تقدیمی از یه آهنگ بر اساس حس و حال شخصی یا چنل ارزشمندتون+یه شعر!+یه نامه یا نوشته مختص شما یا چنل ارزشمندتون +یه بوی خاص پر شده،پس حواستون بهش باشه!
برای گرفتن این جعبه ی ناقابل،شما باید این نوشته رو توی چنل ارزشمندتون بازنشر بدید+اگر دوست دارید خودتونم مهمون ما بشید! و بعد یه سر به اینجا بزنید و تگتون رو بذارید.
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
شصتوسه سالگیِ مَرد، حالا مهربانیهایش را کرده؛ تمام مردان مدنی و بدوی را دستکم یکبار سفت بغل کرده و بوی عطر مسحورکننده از یقه پیرهنش زیر دماغ همه خزیده؛ همه پسربچهها و دخترکان مسیر خانه تا مسجد را چندباری روی شانههای گرمش نشانده؛ با باقلوا و شیر تازه به عیادت اویی که تف به صورتش انداخته بود رفته، با اعوان و انصارش در مجلس ختم کودکانهی گنجشک مرده آن دختربچه که در نخلستان برگزار شد حاضر شده و به دخترک تسلیت گفته؛ همه حصیرهای پیرزن مشرک بادیهنشین را یکجا خریده که زیر آفتاب داغ مکه اذیت میشوی مادر. دختران قنداقپیچ عربی را از گور برداشته که حیف است،ببین چه ریحانه خندانی است من ضمانتش میکنم. شصتوسه سالگی مرد، حالا سرد و گرمهایش را چشیده، زباله و خونابهها از چهره زدوده، از بیستنفره سقزدن یک خرما توسط یاران غریبش در شعب بهتمامه شرمندگی شده؛ مرد شمشیرهایش را زده، فتحهایش را کرده، یک دندان شکسته و چند زخم و جراحت مردانه بر نازکای تن ظریفش به یادگار برداشته. شصتوسه سالگی مرد، ریز بافتن موهای لطیف دخترکش را خوب یادگرفته، به سپیدجامه به خانه بختش فرستاده، داماددار شده، نوههای قد و نیمقد دارد، مغزبادام؛ مرد حسابی ریشهدوانده. حالا جانشین حکمرانی و هدایت و پیشبرد امور مملکت وسیعش را هم به مردمش معرفیکرده. غسل کرده، کفنش را آماده روی رف گذاشته، دخترش را بوسیده و زرد و بیحال رو بهقبله دراز کشیده. شصتوسه سالگی مرد، کارِ ناکرده ندارد. یک ورق وصیتنامه هم که بنویسد، خیالش از گمراه نشدن امتش تخت میشود و بازدم آخر را هم بیرون میدهد و جاری میشود. گستاخمرد سیاهرویی میگوید رهایش کنید هذیان میگوید پیرمرد. چه وصیتی چه کشکی، کسی کاغذ و قلم نیاورد. لازم نکرده. خستگی شصتوسه سال توی تن پیرمرد میماند؛ مرد حالا شصتوسه سال خستگی است، شصتوسه سال بیحوصلگی، شصتوسه سال بغض؛ میگوید علی جان خستهام، همه این مردم را بیرون کن؛ با خودت دوکلام حرف مردانه دارم...
«مهدی مولایی»