_من مرجعم آقای سیستانیه ولی دوست عزیز مرجع تقلیدتو بخوای عوض کنی که نباید به مراجعه کنی، ی س چارتا راه داره باید از طریق اونا اقدام کنی:/
.
_اولا که جذابیت از تقدیمیای خودتونه بزرگوار، بعد این که باید کانالتونو داشته باشم و بخونم که بشناسم دیگه:/
.
_ https://eitaa.com/Chocolate2005/9855
👌🏻😂😂😂دقیقا
.
_ https://eitaa.com/Chocolate2005/9856
آره😂
هدایت شده از درختِ هجده ساله.
اول از همه انتخاب اسمی که برام شد!
ماریتا! انتخاب اسمش به دلایلی خیلی برام خوشحال کننده بود!
اونجا که نوشته : با پوزخند تلخی میگه: آره تامی تو دفنم کردی 🛐
...ـ
خصوصاً که حالا اون زنیکه همسرته:))
...ـ
صدای عربده دلخراش:)
...ـ
وای! تامی چی بهت بگم:)؟
تام تامِ من ، اشتباهت اونجایی بود که منو دستِ کم گرفتی:)
اشتباهت اونجایی بود که فکر میکردی علاقه این دختربچه به تو ابدیه ( درست هم فکر میکردی البته قبل از له کردن قلبم)؛ انتظار داشتی قلبی که لِه شده بازم بتونه برات بِتپه؟
من که طاقت دیدن خراش گوشه صورتت رو نداشتم حالا قلبت رو از سینه دراوردم؟
باور نکردنیه:) !
و تلخ تر از اون اینه که ما تو زندگی بعدی هم بهم نمیرسیم:)
تو کدوم قصه نوشته پسری که در قعر جهنم بود به دختری از بهترین طبقه بهشت رسید؟ هیچجا !
البته اگه قصه ما اولیش باشه چی؟:)
هدایت شده از درختِ هجده ساله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- because im Marita:))
Motivation🇵🇸
- because im Marita:))
اینقدری که ادمین درخت هجده ساله از تقدیمی استقبال کردن آدم دوست داره فقط به ایشون تقدیمی بده🥲🥲
بچه ها من مشکلمو فهمیدم
اورثنیک کردن:)
هرچی میکشم از فکر کردن زیاده
خب ی لحظه خفه شو دیگه ذهن نامحترم🚶
سن هجده تا بیست سالگی(بلکه هم بالاتر) خیلی سخته:) سخت تر از اون چیزی که انتظارشو داشتم
تغییرات خیلی ناگهانی هجوم میارن سمتت و تو مجبوری بپذیریشون چون دنیا جای تغییراته، مجبوری تصمیمات مهم بگیری و چیزاییو تجربه کنی که هیچوقت قبلا تجربشون نکردی
و همه اینا وقتیه ک تو تازه از نوجوونی دراومدی، هنوز خامی و اول راهی و تازه ی سری از حسای بد نوجوونی هنوز همراهتن و همه چیو سخت و سخت تر میکنن
بحث خود سن نیستا فقط، بحث محیط و شرایطم هست
یکی از همین شرایط مثلا کنکوره
یهو درگیر کنکور و دانشگاه و انتخاب رشته و کوفت و درد میشی، ی سری از دخترا درگیر ازدواج و مسائلش میشن و ی سری پسرا درگیر سربازی
تو دوست داری به خودت بقبولونی که خب این فقط ی سنه مث همه سنای دیگه، عادیه، اتفاق خاصی نیوفتاده
ولی اینطور نیست:)
فشار روته، فشار تغییرات، فشار همه چی
و برای همین تو پنیک میشی:)
البته شرایط برای همه یکسان نیست، ولی خب من کلی گفتم:)
تازه داشتم به ریوجی میگفتم دیشب که من مثلا انتظارشو داشتم، نمیدونم کیا یادشونه ولی من تولد هجده سالگیم عزا گرفته بودم تو کانال و واقعا نگران بودم، اما از انتظاراتم خیلی بدتر بود اوضاع:/
ببین اونایی ک انتظارشو ندارن و فکر میکنن هجده سالگی سن آزادی و بزرگی و اوج و ایناس چجوری میشن دیگه
البته بازم میگم افراد متفاوتن و خیلی ربط داره به شرایط و طرز فکر، منم باید طرز فکرمو در این باره عوض کنم؛ اما رفقا، هجده سالگی اونطوری ک ی سریاتون فکر میکنید و انتظارشو میکشید ی سن جادویی رویایی نیست:)
#speech
#ThinkTime
Motivation🇵🇸
سن هجده تا بیست سالگی(بلکه هم بالاتر) خیلی سخته:) سخت تر از اون چیزی که انتظارشو داشتم تغییرات خیلی
خیلی ناامیدکننده بود حرفام
ولی چیزیه که دارم تجربه میکنم
اما تاکید میکنم، باید طرز فکرم عوض شه👌🏻
وقتی طرز فکرم درست شه دیگه عذاب نمیکشم
#ThinkTime
مهم اینه ک با همه سختیاش تموم میشه به هرحال:/
آدماهم قدرتمند تر از اون چیزی ان که فکر میکنن
#ThinkTime
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
what didn't kill us actually did make us stronger:)
چیزی که مارو نمیکشه، قوی ترمون میکنه:)
#VisualBook
#hope
Motivation🇵🇸
مهم اینه ک با همه سختیاش تموم میشه به هرحال:/ آدماهم قدرتمند تر از اون چیزی ان که فکر میکنن #ThinkT
خوبی این دنیا اینه که هر اتفاقی هم بیوفته و هرچقدرم سخت باشه شرایط، آدم باز عادت میکنه:)
#ThinkTime
نماد اِند عوضی بودن و کثافت بازی تو فیلمای هالیوود: کار کردن تو وال استریت👌🏻🗿
#VisualBook
#ScreenShot
#Fun
Motivation🇵🇸
نماد اِند عوضی بودن و کثافت بازی تو فیلمای هالیوود: کار کردن تو وال استریت👌🏻🗿 #VisualBook #ScreenSh
خب فیلم American psycho رو دیدم:/
معنی و مفهومش خیلی جذاب بود واقعا:)
البته پایانش ی جورایی بازه و به برداشت خود بیننده بستگی داره، و با برداشتی که ازش داشتم به نظرم جالب بود واقعا:)
#VisualBook
#ScreenShot
#تقدیمی
وسط یه جنگل تاریک و مخوف به هوش میای. سرت تیر میکشه و خون روی شقیقت خشک شده. هرچی به ذهنت فشار میاری یادت نمیاد چجور از اینجا سر در آوردی، مشغول فکر کردنی که یهو با صدای خش خش برگا با ترس به عقب برمیگردی. با دیدن پیرمرد ترسناکی که با تبر به سمتت میاد، با ترس بلند میشی و شروع به دویدن میکنی. اون پیرمرد ترسناک و غیرطبیعی هم شروع میکنه دنبالت کردن، هوا خیلی سرده و از دهنت بخار بیرون میزنه و سینت از شدت سرما و سرعت شدیدا میسوزه. تو همین حال یهو از پشت درختای سمت چپت ی صدای پچ پچ طور میشنوی: هی! هی! بیا اینجا!
با خوشحالی از این که یکی پیدا شده که بتونی بهش پناه ببری سریع میپیچی و بین اون درختا مخفی میشی، صاحب صدا ی پسر جوونه با ی کاپشن قدیمی و شلوار جین زهوار در رفته، دستشو به نشونه سکوت روی دماغش میذاره و بعد برمیگرده سمت اون پیرمرد که تبر به دست داره دنبالت میگرده. یهو چشم پیرمرد بهت میخوره و شروع میکنه سمتت اومدن، اما اون پسر ناجی یهو ی شاتگان از کنار پاش برمیداره و به اون پیرمرد شلیک میکنه، اما اون نمیمیره، بلکه یهو دود میشه و محو میشه. از شدت تعجب نمیتونی چیزی بگی ولی پسره که حالت چهرتو میبینه شونشو بالا میندازه و میگه: شاید باید مقدمه چینی کنم برای گفتن این ولی خب وقت نیست، پس مستقیم میرم سر اصل مطلب، ببین اینی که دنبالته ی روحه! روحیه که تو ذهنت ساختی! منم الان بهش سنگ نمک شلیک کردم، چون فقط با این راه میتونیم ی کم زمان بخریم و ازش دور بشیم، اون دوباره برمیگرده!
تو که با توجه به دیده هات حرفاشو راحت باور کردی میگی: خدای بزرگ... پس بگو چرا انگار از گور بلند شده! ولی... ولی من چجوری همچین روحیو ساختم؟
پسر کمی این پا و اون پا میکنه و اخرش به سختی به حرف میاد: ببین... خب، چجوری بگم؟ ی نگاه به خودت بنداز! خودتم انگار از گور بلند شدی!
تو بهت برمیخوره و سریع گارد میگیری: نه! من خیلی هم نرمالم!
پسر چشاشو ریز میکنه و میگه: چرا اینقدر گارد گرفتی؟ تو خودت میدونی همه این قضایا برای چیه، مگه نه؟
اره! تو میدونستی، اما میخواستی ازش فرار کنی، میخواستی باورش نکنی، میخواستی هنوز فکر کنی که ی آدم نرمالی، اما نبودی!
به پسر میگی: از جونم چی میخوای؟
_ببین، من ی شکارچی ام، شکارچی موجودات ماورالطبیعه. تو خودت خوب یادته، سال 1990 توی این جنگل اومدی برای تحقیقات روی ی سری گیاهای خاص، که با این پیرمرد روانی که کلبش وسط جنگله مواجه شدی. فقط چون وارد محوطه خونش شده بودی، با تبر دنبالت کرد و آخرشم گیرت انداخت؛ با پشت تبر کوبید تو سرت و تو از شدت ضربه همونجا تموم کردی... جنازتو پشت خونش دفن کرد و خودشم چند روز بعد از اون اتفاق حلق آویز کرد، اما الان، تو هنوز توی این جنگل سرگردونی و همش توهم این پیرمردو داری.
اشکات سرایز میشن، تو خوب همه اینارو یادته. خسته و آروم لب میزنی: حالا باید چیکار کنم؟
شکارچی با صدای گرفته ای میگه: تو دیگه به این دنیا تعلق نداری، جسدت دقیقا زیر پای من دفن شده، باید جنازتو نمک سود کنم و بعد بسوزونمش و اونوقت، تو میتونی بری به اونجایی که بهش تعلق داری:)
کمی بعد، تو و پسر بالای استخونای توی خاک تو وایسادین و بعد از نمک پاشیدن، پسر فندکشو بالا میاره، تو چشات نگاه میکنه و میگه: خدانگهدار بتی!
چشماتو میبندی و با سوختن استخونا، توهم دود میشی و کم کم توی نور ماه محو میشی...
رول: روح سرگردان(wondering soul)
For: Normal..!
From: Harmehr
#تقدیمی
چشماتو باز میکنی، اولش درک موقعیت برات سخته، میای دستتو تکون بدی ولی میبینی نمیتونی، ی کم ک هوشیار تر میشی میفهمی دست و پات بستس. روی ی تخت آهنی زهوار در رفته وسط یه اتاقی که بیشتر شبیه انباریه گیر افتادی، نور خیلی کمه و این رو اعصابت میره. آخرین چیزی که یادته اینه که با هارمهر بیرون بودی، که یهو ی چیز محکم از پشت خورد تو سرت و بعدش دیگه چیزی نفهمیدی. حسابی ترسیدی، از شدت درموندگی دلت میخواد بزنی زیر گریه که یهو در چوبی اون انباری نحس باز میشه و یکی میاد داخل. نزدیکت که میشه، با دیدنش جا میخوری و با تعجب و امیدواری میگی: هارمهر... اوه چقدر خوشحالم از دیدنت! بیا دستای منو باز کن دارم از ترس میمیرم اینجا چه جهنمیه آخه؟؟
چهره بی حس و پوزخند روی لب هارمهر باعث میشه فکر کنی ی چیزی اینجا طبیعی نیست. با تردید میپرسی: حالت خوبه؟
هارمهر همونطور که ی چاقوی تیز از روی میز کنار تخت برمیداره نیشخندی میزنه و میگه: اوه عالی ام!
چشماتو محکم میبندی و پر استرس نفس نفس میزنی. با صدای لرزون شروع میکنی به حرف زدن: ببین... تو چند وقته خیلی عوض شدی... من... من ازت میترسم لنتی... نمیدونم چرا، احساس میکنم دیگه اون آدم سابق نیستی و حالاهم که... معلوم هست داری چیکار میکنی؟
هارمهر خیلی خونسرد به چشمات نگاه میکنه و میگه: از اولش منتظر این فرصت بودم... منتظر این که ی روزی بالاخره گیرت بندازم و اون بدن تر و تازتو بخورم، تصور له شدن گوشت تنت زیر دندونم چندوقته که منو از گشنگی هلاک کرده...
چشمات از ترس گشاد میشن و با تکون دادن دست و پاهات سعی میکنی خودتو از اون زنجیرای لعنتی آزاد کنی. تو همون حالت با عجز و خشم ناله میزنی: چی داری میگی روانی؟ یعنی... یعنی میخوای بگی من تا الان با یه آدمخوار تیمارستانی رفیق بودم؟ میخوای بگی این همه سال رفاقتمون فقط واسه کشتن و خوردن من بوده؟
هارمهر همونطور که با لذت به تقلا کردنت نگاه میکنه میگه: اوه نه اشتباه نکن! من به قول تو روانی نیستم که چندین سال با یه غذا رفاقت کنم، من کلا ی ماهه باهاتم امنیفایل، یادته خودت گفتی که هارمهر چرا اینقدر عوض شدی؟ خب اره، هارمهر عوض شده!
بعد از گفتن این حرف سمت کمد گوشه انباری رفت و تو با نگاهت دنبالش کردی. در کمدو با ی حرکت باز کرد و بلافاصله ی جنازه ازش افتاد بیرون... با دیدن صورت جنازه به لکنت میوفتی: ای... این که... ها... هارمهره...!
اون هارمهر قلابی از ته دل ی قهقهه شیطانی میزنه و میگه: دیدی؟ هارمهر به معنای واقعی کلمه عوض شده! حالا حتما سوالت اینجاس که من کی ام خب، تو فیلم ترسناک زیاد دیدی امنیفایل، کدوم موجوداتن که با خوردن گوشت آدما ظاهرشون دقیقا شبیه اون آدم میشه...؟
تو محکم سرتو تکون میدی و میگی: نه... نه این امکان نداره... غولا وجود ندارن... این حتما ی توهم وحشتناکه...
غول هارمهر مانند با چاقوش بالای سرت میاد و میگه: خب تا تو درگیر هضم واقعی یا الکی بودن این ماجرایی، من از خودم پذیرایی میکنم... میدونی که، ما غولا عادت داریم گوشتو تازه بخوریم، پس تا قبل از سیر شدنم نمیذارم بمیری غذای خوشمزه من!
چاقوش روی تنت میشینه و صدای فریادهای مداوم تو تا چند ساعت اون محوطه کوچیکو پر میکنه...
روح تو تا آخر اون روز به هارمهر میپیونده ولی جسمت یا بهتره بگیم ظاهرت، میره که دوستاتو مثل خودت قربانی کنه...
رول: قربانی(victim)
For: Never mind!
From: Harmehr