همه فکر میکردن که الیور برای اینکه نهایت ظلم رو نشون بده جسد ها رو مخفی کرده
اما حقیقت چیز دیگه ای بود
الیور در واقع آرشین رو تا وقتی بچه اش به دنیا بیاد زنده نگه داشت ، تا از بچه ی خود ادموند بر علیهاش استفاده کنه
و خب نمو با وجود تنفر شدیدش از الیور ، درست اخلاق های اون رو کسب کرد و شبیه اون شد
オレンジ色の春の花✨🍊
https://eitaayar.ir/anonymous/W62H.ak3hq از اونجایی که رایت بلاک شدم ، بیایید در مورد خانواده ی سان
تشکر بابت اینکه انقدر تمیز ایگنور شدم 👌
هدایت شده از °𝘚𝘩𝘢𝘥𝘰𝘸 𝘏𝘰𝘶𝘴𝘦`✧
تقدیمی یهویی همین الان
این پیامو فوروارد کنین زیرش عکس اوسیتونو بفرستین من ازون چیبی چرتوپرتامو بکشم
ظرفیت سه نفر
فقط سریعتر وگرنه حسش میپره
オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT part 1 صدای همهمه تو کل عمارت بلند شده بود . سابقه نداشت چنین طوفانی توی این چند سال اخیر
Part 2
از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بود که توی رودخونه افتاده ؛ خیس و خسته . از خستگی نفس نفس میزد ، چرا که باد سرکشی که میوزید همین مسیر کوتاه رو تا حد ممکن براش سخت کرده بود . اما به هر حال اون ادموند سانتیاگو بود ،کسی که سخت ترین و ماهرانه ترین آموزش ها رو برای چنین روزی دیده بود. اون بیرون فقط بوی سوختن چوب میومد ، اما داخل خونه بوی جیوه ی چراغ ها ، سیم های برق شعله ور ، پارچه ها و پلاستیک های سوخته هم به مشام میرسید ، که در نزدیکی آشپزخونه بوی مواد غذایی سوخته هم به این لیست اضافه میشد . ادموند روی تخته چوب ها ، خورده شیشه ها و قطعات سیمانی و آجر های جدا شده از دیوار ها پا گذاشت و جلو رفت. به حتم ایسی توی اتاقش گیر افتاده بود . چون ادموند شنوایی قوی ای داشت ، اما صدای ایسی رو از هیچ کجای عمارت نمیشنید. چابکی ایسی زبون زد بود ، و اگه از اتاقش بیرون نیومده ، پس حتما مشکل قابل توجهی پیش اومده. قسمت مثبت این نکته اینجا بود که حدس ادموند دلایل منطقی ای برای درست بودن داشت ، و قسمت منفی ماجرا این بود که اتاق طبقه ی دوم بود و هیچ تضمینی نبود که بشه از راهپله استفاده کرد و به سلامت به اون بالا رسید. ادموند باید انتخاب میکرد ، ریسک کردن سر جون خودش ، یا پیدا کردن جسد اون دختر بچه زیر آوار .
جواب ادموند مشخص بود ؛ پاش رو روی اولین پله گذاشت تا از استحکامش مطمئن بشه. اون یه مرد بالغ سی و دو ساله بود ، ایده ای نداشت که آیا پله های آسیب دیده وزنش رو تحمل میکنن یا نه . اما خودش هم میدونست که این عملیات نجات سراسر یه قماره ، و اون یا بهای این قمار رو با جونش پرداخت میکنه ، و یا همراه اون دختر به پناهگاه برمیگرده. پای دومش رو روی پله ی دوم گذاشت . ظاهراً این یکی هم قراره باهاش همکاری کنه. هرچی نباشه ، ادموند برای محافظت از این خونه ، خون های زیادی ریخته بود ، خودش هم کمابیش آسیب های شدید و خفیفی دیده بود. اما این خونه و افرادش رو با چنگ و دندون حفظ کرده بود ، عادلانه نبود اگه حالا این خونه بهش خیانت کنه. پله ی سوم و چهارم و پنجم ... همه یکی یکی وفاداریشون رو به مرد این خونه ثابت میکردن . اما پله ی شیشم توان کافی نداشت ، ادموند قبل از پا گذاشتن روش این رو فهمیده بود . تضمینی وجود نداشت که پله هفتم از کدوم راه پیش بره ، مثل پنج پله ی قبلی قوی بود ، یا توانش رو مثل پله ی شیشم از دست داده بود ؟
قمار همیشه خون ادموند رو به جوش میآورد ، و حالا این مرد درست وسط بزرگترین قمار زندگیش بود ...
ادموند نفسش رو بیرون داد و با خودش زمزمه کرد
$ خیله خب ، این چیزی نیست که تو رو بترسونه ، ادموند سانتیاگو. فقط تا سه بشمر و برو جلو ، یک ...... دو.....
قسمتی از وجودش اعتراف میکرد که ترسیده ، اما نه ترس از جون خودش ؛ بلکه ترس از اینکه اگه بمیره کی اون دختر رو از اتاق بیرون میاره .(؟) اما به هر حال باید این قمار رو از عمق قلبش میپذیرفت .
بالاخره پاش رو بالا برد و روی پله ی هفتم گذاشت. پله سست شده بود اما برای چند ثانیه آخر ، وفاداریش رو ثابت کرد و درست وقتی ادموند به سلامت به پله ی هشتم رسید فرو ریخت . حالا چیزی برای نگرانی نبود چون پله های آخر آسیب زیادی ندیده بودن. ادموند با سرعت خودش رو به طبقه ی دوم رسوند . خورده شیشه ی پنجره ها و چراغ ها ، بتن و سیمان هایی که از سقف و دیوار ریخته بود ، گچبری های نیمه سالم ، تیرآهن هایی که حالا نمایان بودن ، سیم برق های آتیش گرفته ، فقط و فقط میتونست اضطراب رو القا کنه . ترسی که میتونست تا استخون یه فرد عادی نفوذ کنه و اون رو از پا در بیاره. اما ادموند نباید از پا در بیاد ، نمیتونه ضعیف باشه . به سختی آوار رو کنار زد تا به در برسه ، با این حال فشار باد مقاومتش رو میشکست ؛ این اولین باری بود که ادموند میدید چیزی از اراده اون قوی تره. زیر لب زمزمه کرد « لعنت بهش » و آروم روی زمین نشست. توی همین مسافت کم خستگی توی وجودش ریشه دوونده بود. به هر حال چاره ای هم نداشت ، باید تا منحرف شدن جهت باد صبر میکرد . پس فرصت خوبی بود تا یه کم به جسمش فرصت استراحت بده
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از صندوق پستی نینا
خیلی هیجان انگیز بوددد
مخصوصا اون جایی که درباره پله ها توضیح دادی و اینکه وفاداریشون رو ثابت می کردن خیلی باحال بوددد
ادموند خدایی خیلی خفنه👍
#sako
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
کانال: @Citrus_aurantium_m
⏰زمان: 13:23:56 یکشنبه 1403/05/14