オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT part 1 صدای همهمه تو کل عمارت بلند شده بود . سابقه نداشت چنین طوفانی توی این چند سال اخیر
Part 2
از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بود که توی رودخونه افتاده ؛ خیس و خسته . از خستگی نفس نفس میزد ، چرا که باد سرکشی که میوزید همین مسیر کوتاه رو تا حد ممکن براش سخت کرده بود . اما به هر حال اون ادموند سانتیاگو بود ،کسی که سخت ترین و ماهرانه ترین آموزش ها رو برای چنین روزی دیده بود. اون بیرون فقط بوی سوختن چوب میومد ، اما داخل خونه بوی جیوه ی چراغ ها ، سیم های برق شعله ور ، پارچه ها و پلاستیک های سوخته هم به مشام میرسید ، که در نزدیکی آشپزخونه بوی مواد غذایی سوخته هم به این لیست اضافه میشد . ادموند روی تخته چوب ها ، خورده شیشه ها و قطعات سیمانی و آجر های جدا شده از دیوار ها پا گذاشت و جلو رفت. به حتم ایسی توی اتاقش گیر افتاده بود . چون ادموند شنوایی قوی ای داشت ، اما صدای ایسی رو از هیچ کجای عمارت نمیشنید. چابکی ایسی زبون زد بود ، و اگه از اتاقش بیرون نیومده ، پس حتما مشکل قابل توجهی پیش اومده. قسمت مثبت این نکته اینجا بود که حدس ادموند دلایل منطقی ای برای درست بودن داشت ، و قسمت منفی ماجرا این بود که اتاق طبقه ی دوم بود و هیچ تضمینی نبود که بشه از راهپله استفاده کرد و به سلامت به اون بالا رسید. ادموند باید انتخاب میکرد ، ریسک کردن سر جون خودش ، یا پیدا کردن جسد اون دختر بچه زیر آوار .
جواب ادموند مشخص بود ؛ پاش رو روی اولین پله گذاشت تا از استحکامش مطمئن بشه. اون یه مرد بالغ سی و دو ساله بود ، ایده ای نداشت که آیا پله های آسیب دیده وزنش رو تحمل میکنن یا نه . اما خودش هم میدونست که این عملیات نجات سراسر یه قماره ، و اون یا بهای این قمار رو با جونش پرداخت میکنه ، و یا همراه اون دختر به پناهگاه برمیگرده. پای دومش رو روی پله ی دوم گذاشت . ظاهراً این یکی هم قراره باهاش همکاری کنه. هرچی نباشه ، ادموند برای محافظت از این خونه ، خون های زیادی ریخته بود ، خودش هم کمابیش آسیب های شدید و خفیفی دیده بود. اما این خونه و افرادش رو با چنگ و دندون حفظ کرده بود ، عادلانه نبود اگه حالا این خونه بهش خیانت کنه. پله ی سوم و چهارم و پنجم ... همه یکی یکی وفاداریشون رو به مرد این خونه ثابت میکردن . اما پله ی شیشم توان کافی نداشت ، ادموند قبل از پا گذاشتن روش این رو فهمیده بود . تضمینی وجود نداشت که پله هفتم از کدوم راه پیش بره ، مثل پنج پله ی قبلی قوی بود ، یا توانش رو مثل پله ی شیشم از دست داده بود ؟
قمار همیشه خون ادموند رو به جوش میآورد ، و حالا این مرد درست وسط بزرگترین قمار زندگیش بود ...
ادموند نفسش رو بیرون داد و با خودش زمزمه کرد
$ خیله خب ، این چیزی نیست که تو رو بترسونه ، ادموند سانتیاگو. فقط تا سه بشمر و برو جلو ، یک ...... دو.....
قسمتی از وجودش اعتراف میکرد که ترسیده ، اما نه ترس از جون خودش ؛ بلکه ترس از اینکه اگه بمیره کی اون دختر رو از اتاق بیرون میاره .(؟) اما به هر حال باید این قمار رو از عمق قلبش میپذیرفت .
بالاخره پاش رو بالا برد و روی پله ی هفتم گذاشت. پله سست شده بود اما برای چند ثانیه آخر ، وفاداریش رو ثابت کرد و درست وقتی ادموند به سلامت به پله ی هشتم رسید فرو ریخت . حالا چیزی برای نگرانی نبود چون پله های آخر آسیب زیادی ندیده بودن. ادموند با سرعت خودش رو به طبقه ی دوم رسوند . خورده شیشه ی پنجره ها و چراغ ها ، بتن و سیمان هایی که از سقف و دیوار ریخته بود ، گچبری های نیمه سالم ، تیرآهن هایی که حالا نمایان بودن ، سیم برق های آتیش گرفته ، فقط و فقط میتونست اضطراب رو القا کنه . ترسی که میتونست تا استخون یه فرد عادی نفوذ کنه و اون رو از پا در بیاره. اما ادموند نباید از پا در بیاد ، نمیتونه ضعیف باشه . به سختی آوار رو کنار زد تا به در برسه ، با این حال فشار باد مقاومتش رو میشکست ؛ این اولین باری بود که ادموند میدید چیزی از اراده اون قوی تره. زیر لب زمزمه کرد « لعنت بهش » و آروم روی زمین نشست. توی همین مسافت کم خستگی توی وجودش ریشه دوونده بود. به هر حال چاره ای هم نداشت ، باید تا منحرف شدن جهت باد صبر میکرد . پس فرصت خوبی بود تا یه کم به جسمش فرصت استراحت بده
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از صندوق پستی نینا
خیلی هیجان انگیز بوددد
مخصوصا اون جایی که درباره پله ها توضیح دادی و اینکه وفاداریشون رو ثابت می کردن خیلی باحال بوددد
ادموند خدایی خیلی خفنه👍
#sako
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
کانال: @Citrus_aurantium_m
⏰زمان: 13:23:56 یکشنبه 1403/05/14
هدایت شده از صندوق پستی نینا
سلام میتسوری عزیز، الهی که حالت خوب باشه😍 تابش هستم، عالیییی مینویسی، اصلاً جهت تعارف نمیگم و جداً قلمت رو دوست دارم. ایدهها، توصیفها، همه چی خیلی خوبه😍انشاءالله تو آینده نزدیک بتونیم کتابهای چاپ شدهت رو بخونیم😍❤️
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
کانال: @Citrus_aurantium_m
⏰زمان: 13:40:36 یکشنبه 1403/05/14
هدایت شده از صندوق پستی نینا
داستان نمو و ادموند، قراره رستم و سهراب بشه درسته؟😂🥺
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
کانال: @Citrus_aurantium_m
⏰زمان: 13:53:01 یکشنبه 1403/05/14