من آدمهای زیادی رو از دست دادم، موقع رفتن همشون سردم شد، دست و پام یخ کرد، حالت تهوع گرفتم و دلم لرزید، موقع رفتن تک تک آدمهای زندگیم آهنگ غمگین گذاشتم و رفتم زیر پنجره اتاقم و پتو رو دورم پیچیدم تا شاید گرم شم و دلم کمتر یخ بزنه بعد رفتنشون تموم تنم درد میکنه، هر بار مطمعن بودم که دارم میمیرم اما نمردم ولی هر آدمی یه تیکه از قلبم رو با خودش برد، الان فقط یه مقدار کمی از قلبم باقی مونده، آخرین نفری که بره این مقدار کم هم با خودش میبره و من برای آخرین بار میرم زیر پتو و میگم مامان مردم.
- بخشیازخاطراتگذشته؛
قهوهـ،ی سـردِ نویسنـدهـ؛
خاطرات گذشته کمکم در پس ذهنم خاک خورده ان و به فراموشی سپرده شدن اما هنوز درد مبهمی از آنها در قلبم ریشه کرده بود که آزارم میداد و یک جرقه کافی بود تا برای ثانیه ای کوتاه سیلی از آن خاطرات خاک خورده برایم زنده شود، روح خاطراتم که در ذهنم به فراموشی سپرده شدهان پی صاحب خود می گردن و آنجاست که من قربانی آنها می شوم.
-تکهایازمن؛
کوه غم بودم ولی در چهرهام لبخند بود؛
در جوانی پیر گشتم خندهها ترفند بود.
695.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری !
این صبر که میکنیم؛ افشردن جان است.