دختࢪان بـهشتے
جا تنگ بوده است؟ یا ما اضافه ایم؟؟!..(:💔
یه هنذفری ،
یه کنج ِحرم ،
یه چفیه متبرک ،
و یه دل ِعاشق !💔
این همون حسیه ،
که آرزو داشتم
یکبار تجربه ش کنم :)
بشینم یه گوشه تو شلوغی
گریه کنم برات و
به زائرات نگاه کنم !💔🚶🏾♂
دختࢪان بـهشتے
ساجده #پارت_95 بعد از نیم ساعت علیرضارو دیدم که داره از طبقه ی بالا میاد پایین. کت و شلوار مشکی رن
ساجده
#پارت_96
+ساجده جامون اینجاست
_میشه بغل پنجره باشم؟
لبخندی زد
+ترس از پرواز نداری که؟
نمیدونستم....تا حالا سوار هواپیما نشده بودم ولی فکر کنم انقدر ترسو بودم که بترسم...اما دلم نمیومد آسمون رو نبینم
_نه نمی ترسم
کنار پنجره نشستم و علیرضا هم کنارم نشست.
برای زندایی پیامک فرستاد که تویِ هواپیما هستیم و داریم راه میوفتیم....بعد همگوشی رو خاموش کرد.
وقتی خلبان شروع به گفتنِ اطلاعات پرواز کرد....دست هام یخ کردن.....قلبم تند تند می زد که معلوم بود ترسیدم.
نفسِ عمیقی کشیدم و لب هام رو رویِ هم فشردم.
علیرضا زیرِ لب صلواتی فرستاد و به من نگاه کرد....وقتی حالَم رو دید گفت:
+اولین باره سوار هواپیما میشی!؟؟
_آره ، یکم می ترسم.
لبخند زد.
+چیزی نیست....فشارت افتاده..
بعدهم آبنباتی که مهماندارهای هواپیما بهمون داده بودند رو بهم داد.
دست هام رو از رویِ پاهام برداشت و بین دست های مردونه اش گرفت.
+چقدر دست هات سرده!
حرف بزنیم تا حواست هم پرت بشه
آبنبات رو به یک طرف لپ ام هدایت کردم
_من الان مغزم قفل کرده
خنده ای کرد...نگاهم افتاد به دختر بچه ای که با عروسک اش بازی می کرد.
علیرضا رد نگاهم رو گرفت و بعد چشم و ابرویی اومد و گفت:
+منم بچه خیلی دوست دارما
_خبب!
+خب به جمالت
_نمی خوای بگی!؟
+چیوووو!؟
دوتامون به زور جلوی خنده امون رو گرفته بودیم..
_نکنه منتظری من بهت بگم
سری تکون داد و با حالت متفکرانه ای گفت:
+بد هم نمیگی هاا....خب تو بگو
دست ام رو از دست اش بیرون کشیدم و به حالت قهر صورت ام رو برگردوندم.
متوجه نگاه اش رویِ خودم می شدم که انگار اومد نزدیک تر
+ساجده.!؟
از گوشه چشم نگاه اش کردم و تویِ چشم هاش زل زدم.
+اعتراف میگیری!؟؟
چیزی نگفتم و همونطور زل زده بودم بهش.
+معلومه که دوسِت دارم.
لبخندی زدم و با اعتماد به نفس سرم رو برگردوندم.. دست اش رو کنار صورتم گذاشت و برم گردوند طرف خودش
می دونستم می خواد چیکار کنم
با خنده گفتم
_باشه...باشه.....منم...
لب هاش رو غنچه کرده بود و می خواست کلمه "دوست" رو برام بگه.
خودش هم خنده اش گرفته بود...باهم زدیم زیر خنده.
،،،،،،
بعد از یک ساعت دنگ و فنگ توی هتل بودیم...ساعت 8 صبح بود و پایین صبحانه سرو میشد.
علیرضا حمام بود....لباس هاش رو براش کنار گذاشتم تا بعد بیاد و باهم بریم پایین برای صبحانه....بعد از صبحانه هم حتما بریم حرم....که خیلی دلم تنگ صحن و سرای امام رضا(ع) شده بود.
،،،،،،
تو ماشین نشسته بودیم و به سمت حرم میرفتیم...تویِ خیایونی پیچید که چشممون به گنبد افتاد..
علیرضا بلند گفت:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی
ضبط ماشین روشن بود...
نگاهم به گنبد طلایی آقا بود....انگار اون دلتنگی ها الکی بود...الان تازه فهمیدم از اون چیزی که فکرش رو هم می کردم دل تنگ تر بودم.
"کبوترم هوایی شدم"
"ببین عجب گدایی شدم"
"دعایِ مادرم بوده که "
"منم امام رضایی شدم"
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_97
جلویِ باب الجواد ایستاده بودیم. دستمون رو روی سینه گذاشتیم و سلام دادیم....امام رضا چی داشت که همه عاشق اش بودن.
شنیده بودم اگر از در باب الجواد وارد حرم امام رضا بشی حاجت دلت رو میده...همینطور اشک میریختم.... اول خداروشکر کردم به خاطر تمام اتفاقات زندگیم....بعد برای همه دعا کردم.
با صدای علیرضا به خودم امدم
+ساجده جان برو بازرسی از اونور منتظرم
_چشم
از هم جدا شدیم بعد بازرسی کنار هم توی یکی از فرش های روبه روی ایوان طلایِ حرم نشستیم...نگاهم قفل شده بود به حرم.
علیرضا از جاش بلند شد و مهر و کتاب دعا آورد.
+اگر دوست داشتی به نیت پدر مادرت هم جدا نماز زیارت بخون برای اونایی که التماس دعا داشتن هم اینکارو بکن
_آره حتما
لبخندی زد مهر رو جلوش گذاشت و قامت بست.
یکم عقب تر ازش ایستادم و قامت بستم.
بعد از نماز باهم زیارت امام رضا (ع) رو خوندیم.
اینجا یک آرامش خاصی داشت...یک حس خاص و دست نیافتنی.
وقتی به سقاخونه نگاه می کردم.
به اون کبوتر های روش.
حالِ دل آدم رو عوض می کرد
دل!!!؟
با صدایِ علیرضا به خودم اومدم.
+چند وقتِ مشهد نیومدی!؟
_من خیلی وقت پیش اومده بودم...حدود سه تا چهارسال پیش.
اما ولادت و شهادت امام رضا(ع) رو پایِ تلوزیون می شستم...به کسایی که اومده بودن زیارت نگاه می کردم....انقدر غصه می خوردم که اینجا نیستم....دلم برای اینجا پر می کشید...صدای نقاره زنی هاش...همه چیش
گریه ام گرفته بود.
_اینجا خیلی خوبه
با لبخند گفت:
+اره خییلی
_خب حالا....غریب طوس جان، شما کِی اینجا بودی!؟
متعجب نگاهم کرد و بعد با خنده گفت :
+قبل کربلا
ذوق زده گفتم
_راستی تو کربلا رفتی نه؟
+بله
_میگن خیلی خوبه مخصوصا بین الحرمین اش ، اگر بری عاشق اش میشی
سرم رو روی زانوهام گذاشتم
_میگن خیییلی قشنگه
سرش رو به طرف گنبد امام رضا(ع) برد...انگار که بخواد اشک بریزه و از من رو گرفت.
سرم رو برگردوندم طرف گنبد تا راحت باشه
+همینطوره ساجده میدونی اونجا اصلا زمان دستت نیست واقعا حرم اقا امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع) مثل یک تیکه از بهشته
شیطون گفتم
_اع پس منم باید ببری
نگاهم کرد گفت
+چشم انشالله با بچه ها
_اووو بچه ها منطورت کیان؟
ابرو بالا انداخت
+اخ ببخشید بچه هامون
آروم طوری که معلوم نباشه زدم به پاش
_اع اذیت نکن
+اذیت چی....گفته باشم من بچه خیلی دوست دارم مثلا اندازه یک مهد کودک
_چخبره ، تو من و ببر کربلا....بحث و عوض نکن
+چشم بانو....جزیی از مهریه ی شماست..به روی چشمِ علیرضا...می برمت
لبخندی زدم
_ممنون آقا
صدایِ اذان ظهر از گلدسته های حرم بلند شد.
علیرضا با یک یاعلی از جا بلند شد
+بلند شو ساجده خانوم.... تا جایِ مناسب برای نماز جماعت پیدا کنیم
،،،،،،
سین_میم فاء_نون
ساجده
#پارت_98
بعد از نماز با علیرضا تماس گرفتم تا هم دیگه رو پیدا کنیم.
از حرم خارج شدم و تو صحن همدیگه رو دیدیم.
_علیرضا میشه بریم بازار رضا یکم خرید کنم؟
+بله چرا نشه ، بیا از اینور بریم
راهی که گفته بود پیش گرفتیم بعد یکم پیاده روی رسیدیم به بازار رضا.
سر پوشیده بود. پر از هیاهو. باذوق به همه جا نگاه میکردم خیلی وقت بود اینطور بازار ها نیومده بودم چون خیلی شلوغ بود. نزدیک علیرضا شدم تا با کسی برخورد نکنم.
+ساجده بریم اون مغازه من یک تسبیح برای بابا بخرم
_اهوم بریم
باهم وارد مغازه شدیم پیرمردی که مو و محاسن اش سفید شده بود رو بهمون گفت
+خوش آمدین در خدمتم
علیرضا+سلام حاج آقا تسبیح میخواستم
پیر مرد به مدل های مختلف تسبیح هاش اشاره کرد.
با علیرضا نگاه می کردیم.
+کدوم خوبه ساجده ؟
یکی از تسبیح هایی که جنسِ خاصی داشت و رنگ اش هم زیتونی بود رو از بین تسبیح ها بیرون کشیدم.
_این خیلی خوبه نه؟
لبخندی زد
+تسبیح شاه مقصود ، خیلی زیباست.
رو به فروشنده گفت
+حاج آقا همین و بر میداریم
تا علیرضا بخواد حساب کنه به ویترین انگشتر ها نگاه کردم . همه مدل داشت نگاهی به انگشتر های مردانه اش کردم. سنگ های کوچیک و بزرگی روی رینگ هایی به رنگ نقره ای جا خوش کرده بود.
دلم خواست چیزی از طرف من همیشه پیشش باشه چه بهتر که انگشتر باشه
+بریم خانوم؟
به ویترین اشاره کردم و آروم گفتم
_بیا
سمت من اومد
_ببین علیرضا نه نیاری هاا خب ....میشه یکی انتخاب کنی به عنوان هدیه از من همیشه دستت باشه؟
لبخندی زد
+میخایی مُهر بزنی روم که صاحاب دارم 😁
لبخندی زدم
+حلقه ی ازدواج ات که هست...اصلا بله حالا چیه مگه ، تو انتخاب کن
نگاهی به قفسه ها کرد
+پس حالا که هدیه اس خودت انتخاب کن برام.
دوباره نگاهی به ویترین کردم. چشم گردوندم و انگشتری با سنگ سبز تیره و زیبایی به چشمم خورد
_ببین چطوره
+عالیه من خوشم امد
_الکی؟
+نه واقعا رنگ قشنگی داره
رو به پیر مرد گفت
+حاج آقا میشه این انگشتر رو ببینم...عقیقِ درسته؟
+اره بابا جان
علیرضا انگشتر رو دست کرد...نگاهی به دست اش انداختم.
لبخندی زدم
_مبارکه ولی نباید درش بیاری ها
+چشم حتما
،،،،،،،
ساجده
#پارت_99
بعد از یکم خرید برای خانواده ها از بازار خارج شدیم....برای اینکه به ناهار برسیم تاکسی گرفتیم.
بعد ناهار علیرضا با کارت مخصوص در و باز کرد و وارد شدیم...چادرم رو در آوردم به چوب لباسی اویزون کردم.
_خدایا شکرت
علیرضا اومد حرفی بزنه که گوشی اش زنگ خورد.
از جیب اش درآورد و با لبخند تماس رو وصل کرد.
+السلام علیک یا اُمی یا عزیزی
....
+الحمدالله خوبم ساجده خانوم هم خوبه
....
بابا چطوره بقیه خوبن؟
....
+شکر خدا
....
+آره رفتیم زیارت بعد از ظهر ان شاالله دوباره می ریم تصویری می گیرم براتون
خودتون مستقیم سلام بدید
....
چشم الان گوشی رو می دم بهش
....
علیرضا گوشی رو سمتم گرفت و گفت :
+مامانِ میخواد باهات حرف بزنه
گوشی رو گرفتم
_سلام زن دایی حال شما
....
خوبم ممنون شما خوبید؟
بعد از سلام و احوال پرسی که باهم داشتیم....خداحافظی کردم.
تو فاصله ی حرف زدن من با زندایی ، علیرضا رفته بود سرویس.
مانتو و روسری ام رو درآوردم و آویزون کردم.
به سمت چایی ساز رفتم و تو برق گذاشتم اش.
+قطع کرد
هینی کشیدم و برگشتم.
ترسیده دستم رو رویِ سینه ام گذاشتم.
_اییی علی ترسیدم
خندون گفت
+ببخشید فکر نمیکردم حواست نباشه
بعد شیطون نگاهم کرد
+حالا کجا بود
با گیجی گفتم
_چی کجا بود ؟ 😐
+ای بابا حواستو میگم
_آها هیچی فقط جعلت فداک یعنی چی ؟
+چطور ؟
_ی نفر بهم گفت
اخمش رفت توهم
+کی بهت گفتم
_معنی اش بده؟
+تو بگو کی بهت گفت؟
همینجور که قوری رو آب می کشیدم گفتم:
_خب...مامان گفت
لبخندی زد
+یعنی فدایِ تو بشم
خندون گفتم
_وایی فدات بشم
خندید گفت
+خدا نکنه
خندیدم
_باتو نبودم که بچه جااان
+اشکال نداره اما من جعلتُ فداک...نفسی لک الفدا
همینجور کیلو کیلو قند تویِ دلم آب می شد...
_خدانکنه آقا...نفسی لک الفدا هم یعنی فدام بشی 😅
+یعنی جانم فدایِ تو
می دونی امام علی (ع) حضرت زهرا (س) رو اینجوری صدا می کرد.
نفسی لک الفدا یعنی جانِ علی بفدایت
حضرت زهرا (س) هم می گفت روحی لک الفدا یعنی روحم به فدایت یاعلی
،،،،،
سین_میم فاء_نون
ساجده
#پارت_100
+ساجدهههه
با صدایِ تقریبا بلند علیرضا از خواب پریدم.
یک چشمم رو باز کردم
_اخ علی بزار بخوابم
نیشش تا پناگوشش باز شد و گفت"
+نخیر نمیشه خانوم ،بلند شو از فرصت ها استفاده کن بریم حرم بعد از ظهر هم بریم طوس و طرقبه شاندیز.
چشمامو بستم و محلش ندادم
نوچی کرد
+حیف شد....می خواستم بریم بستنی هم بخوریم...حالا لغو می کنم عیب ندارع
بی تفاوت تویِ خواب و بیداری گفتم
_باشه لغو کن فقط بزار بخوابم
دوباره اومد رویِ تخت نشست...با انگشت اشاره و شست اش پلک هام رو به زور باز کرد و به شوخی مثلا ترسیده گفت:
+ساجده خودتی بستنی ها بستنی
_اره همون
خندید
+تغییر سلیقه دادی!!! توکه انقدر بستنی دوست داشتی!
پشت بهش کردم
_الان خواب رو بیشتر دوست دارم.
با لحن شیطونی گفت:
+بله...می دونم منم خیلی دوست داری...باشه پس تنها میرم.
سریع سرِ جام نشستم و با اخم نگاه اش کردم.
با خنده گفت:
+آهااا...حالا شد...پاشو بریم دیر شد..نماز صبح که به حرم نرسیدیم..نماز ظهر و اونجا باشیم.
پروعی زیرِ لب گفتم.از جام بلند شدم و رفتم طرف سرویس.
همینجور که می رفتیم زیرلب آروم با خودم می گفتم:
_خیالِ باطل...تنها بری که چی بشه!؟؟؟🤨
انگار شنیده بود که آروم آروم می خندید.
،،،،،،
زیرزمین حرم نشسته بودیم...اونجا زیارت خیلی راحت تر بود. با مامان تصویری صحبت کردیم و بعد از نماز رفتیم تا سوغاتی هارو تکمیل کنیم.
فردا شب باید بر می گشتیم قم و این سفر سه روزه هم تموم می شد.
،،،،،،
وارد آرامگاه فردوسی شدیم.
بعد از فاتحه خوندن به نقش های رویِ دیوار آرامگاه نگاه کردیم.
_خیلی قشنگ ان نه!؟
+بله خیلی
_به شعر شاعری علاقه داری
+بدم نمیاد
ابرو انداختم بالا
_پس یک شعر از فردوسی بخون
صداصاف کرد و با لحن خاصی گفت
+ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
لبخندی زدم و گفتم:
_به به....آقامون اهل شعر هم بودند.
اخم نمایشی کرد
+ساجدهه...این همه برات شعرهای عاشقانه برات فرستادم هاااا....الان فهمیدی!؟
_به عین ندیده بودم..
+صحیح ، خب حالا شما با یک شعر مارو مستفیض کنید خانوم.
حالا چی میخوندم بلد نبودم که |:
_خب.....مثلا.
یکم سر گردوندم
_میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
همینجور نگام می کرد....فکر کنم حتی نفس ام نمی کشید...عجب شعری خوندم😌انگار می خواست جلویِ خنده اش رو بگیره که گفت
+عالیه ماشاالله
_اع علییی.!!!!!
+نه واقعا همین یک بیت شعر خیلی معنی داره هاا
_خب بلد نیستم!
+عجبا ، خب بریم دیگه تا به طرقبه هم برسیم و بستنی که بهت قول داده بودم هم بدم.....گرچه گفتی خواب مهم تره
_تو هم نزاشتی بخوابم که
+چکارت داشتم گفتم بخواب خودم میرم
لپ ام رو از داخل گاز گرفتم
_بیا بریم دیر میشه اع
،،،،،
سین_میم فاء_نون