eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
215 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
دختࢪان بـهشتے‌‌
ساجده #پارت_120 بعد از ناهار دو تا چایی ریختم....توی پذیرایی کنار علیرضا که داشت فاکتور هارو برسی
🌺ساجده لبخندی زدم _ممنونم +اگر موردی بود حتما اطلاع بده خب؟ _چشم حتما از جامون بلند شدیم خداحافظی کردیم. از مطب بیرون اومدیم...به تاریخ سونو نگاهی انداختم _وایی علیرضا می تونیم صدای قلب اش رو بشنویم... با لبخند سوار ماشین شدیم. علیرضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. +ساجده خانوم دیدی خانوم دکتر چی گفت ؟ از الان کم غذایی، نمیخورم ، میل ندارم ، دوست ندارم نداریم. لبخند دندون نمایی زدم گفتم _می دونی که من کم غذا نیستم فقط چاق نمیشم. خنده ای کرد +اشکال نداره تو این 9ماه جبران میشه _اع اذیتم نکن +چرا ؟ با نمک میکشی دارم لحظه شماری میکنم. _علیییی😢 +جان دل علی خوشگل میشی که‌....من تورو همه جوره می خوام _نه توروخدا....بیا و نخواه😐 خنده ی بلندی کرد +چشم...من دیگه نمی گم _میگم علیرضا بچمون سید میشه ها😃 باباش سیده لبخندی زد +آقا سید یا سادات خانوم _به نظرت دختره یا پسر!؟ +فرقی نداره هر دوش هدیه قشنگ خداست....ان شاءالله سالم باشن _صحیح، میگم علی من بستنی میخوام😁 +تو این سرما. _دلم میخواد دیگه +لا اله الاالله، چشم میخرم فقط خونه بخور باشه 😄 ذوق زده گفتم _چشم...چشم ،،،،،، داشتم کتاب ریحانه بهشتی می خوندم...درباره مراقبت های بارداری و تغذیه و خیلی چیز های دیگه. علیرضا کتاب های دیگه ای هم برای تغذیه گرفته بود. صدایِ زنگ واحد بلند شد...کتاب روی مبل گذاشتم رفتم از چشمی در نگاه کردم علیرضا بود. با خوش رویی دررو باز کردم و رفتم پشت در....علیرضا داخل اومد و در رو بستم. _سلام اقا خسته نباشی لبخندی زد وارد شد +سلام به روی ماهت..ببخشید کلیدم رو جاگذاشتم. کفشاش رو در آورد و کیسه های مواد غذایی رو روی کانتر گذاشت. +حالتون خوبه ؟ مشکلی نداری؟ لبخندی زدم _بله خوبیم دستم رو به سمت خریدهایی که کرده بود گرفتم _اینا چیه کتش رو در اورد +اینا برای شماس دیگه _این همه....چه خبره +چیزی نیست که !
🌺ساجده ماه سوم بارداری ام بود... تو این چند وقت علیرضا رو حسابی اذیت کرده بودم.....به همه چی ویار داشتم....علیرضا....بویِ غذا.. فقط میوه می خوردم. علیرضا هم بدون هیچ غز زدنی باهام کنار میومد....تازه بعضی وقت ها از کارام به خنده میوفتاد. روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم‌. صدایِ علیرضا اومد +ساجده بیا برات قلوه کباب کردم... تا به درگاه اتاق رسید دستم رو جلویِ دهنم گرفتم. _علی نیا نزدیک...نمی خوام لبخندی زد +چشم خانومم ، شما بیا یکم غذا بخور _نه نه نمیتونم تو اتاق نشستم و علیرضا ناچار تو درگاه نشست....دلم براش سوخت. +ببین ساجده وزن کم کردی؟؟ نه به خودت می رسی نه به بچه. _نمیتونم +لا اله الاالله گوشی خونه زنگ خورد و از جاش بلند شد....صدایِ حرف زدنش از پذیرایی میومد. +سلام خوبی مادر!؟؟ .... +شکر خدا ،الحمدلله .... +ساجده.....توی اتاق .... +دستت دردنکنه ، خدا نگه دار تلفن رو که قطع کرد بعد چند دقیقه دوباره جلو درگاه در ظاهر شد.... دستش یک سینی با دوسیخ قلوه نمک شده با نون بود. +ببین ساجده من جلو نمیام....فقط جون علی بیا اینارو بخور اخمام تو هم رفت...با حالت بغض گفتم _چرا جونتو قسم میخوری آخه نمیتونم لبخندی زد +دوتا دونه بخور به خاطر من ناجار سینی رو جلویِ خودم کشیدم....با پره ی لباسم جلویِ بینی ام رو گرفتم و دوتا دونه برداشتم. علیرضا دست اش رو از رویِ سرش تا پایین صورت اش کشید که موهاش رو پریشون کرد. دلم برای موهای قشنگ اش رفت....اما دست خودم نبود....نمی تونستم. +مامان هم زنگ زد...شب بریم اونجا می تونی؟؟ دستم رو با دستمال تمیز کردم. +ساجده! _هوم ، اها اره بریم لبخندی زد +بخور عزیزم من میرم توی پذیرایی بدون نون چند تا دونه خوردم و با بی حالی می جویدم. ،،،،،، سعی کرده بودم خودم رو خوب جلوه بدم تا حال ام مشخص نباشه.... هنوز به کسی نگفته بودیم. جلو رفتم و با لبخند با زن دایی دایی روبوسی کردم. زندایی+به به....ستاره های سهیل....وکم پیدایید لبخندی زدم _شرمنده +دشمنت شرمنده دختر نگاهی ریز بین به صورتم کرد گفت +چرا انقدر لاغر شدی رنگ به رو نداری
🌺ساجده دست زن دایی رو گرفتم و فشردم _نه خوبم بی توجه بهم از جاش بلند شد رفت تو آشپزخونه.... به حنین نگاه کردم که کنار علیرضا و باباش داشت یک چیزی رو با آب تاب تعریف میکرد. اگر بچم دختر باشه....شبیه حنین میشه.؟ زن دایی از اشپزخونه بیرون امد دستش یک لیوان اب قند بود گرفت سمتم گفت +بیا عزیزم بخور ازش گرفتم و تشکر کردم. کنارم نشست...یکم زل زد بهم و آخر سر لبخند معناداری زد آروم گفت +نکنه توراهی داری؟؟؟ ماتم برد...چجور فهمید اگر می گفتم نه هم که دروغ بود...خدایا گیر افتادم ، تعجبی نداشت...ادم با تجربه ای بود. چیزی نگفتم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دستش رو رویِ شونه ام گذاشت و گفت +سید علی میدونه؟ بی حرف سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. نگاهی به علیرضا کرد و زمزمه کرد. +فدات بشم مادر که داری پدر میشی. لبخندی به این احساس مادرانه زدم. منم دوست دارم همینقدر به بچه ام نزدیک باشم...بین امون پر از محبت باشه. لبخندی بهم زد و گفت +خداروشکر....مبارکه برای بارِ دوم اگر خدا بخواد دارم مادربزرگ می شم. با تعجب نگاهش کردم +آخه عاطفه سادات گفت انگار ی خبرایی هست. با ذوق خنده ای کردم گفتم _وایی زن دایی واقعا؟ خداروشکر +شکر خدا...ان شالله برای هر دو فرزند صالح و با برکت باشه کِی میاد این میوه ی دل _سه ماهمه هنوز +دیگه باید خیلی مراقب خودت باشی. از جاش بلند شد و گفت +رنگ و روت رو ببین....برم ی چیز مقوی بیارم برات. _نه نمیخوام زندایی اخم نمایشی کرد و گفت +نمی خوام نمی خوام نداریم لبخندی زدم...نگاهم قفل به علیرضا شد که با لبخند نگاهم میکرد
🌺ساجده توی سالن نشسته بودم تا اسمم رو صدا بزنند. +ساجده به مامانت نگفتی _نه هنوز +بهش بگو ، ناراحت میشه الان که خداروشکر سه ماهته _باشه بهش زنگ می زنم. صدایِ منشی که منو صدا میزد باعث شد تا صحبت امون تموم بشه. از جامون بلند شدیم وعلیرضا اجازه گرفت که میتونه همراه من داخل بیاد یا نه.... با علیرضا داخل اتاق رفتیم.. دل تو دلم نبود تا بدونم جنسیت بچه ام چیه....بچه ای که سه ماهه داره تو وجود من رشد می کنه. علیرضا تقه ای به در زد و وارد شدیم. بعد از چند تا سوال و جواب با اشاره ی دکتر روی تخت دراز کشیدم. _خانم دکتر....میشه دوباره صدای قلب اشم بشنوم؟ لبخندی زد +آره عزیزم....بزار ببینم بچه ی خوشگل و ریز میزت چیه؟ قلبم تند تند میزد....خیلی حس خوبی بود. +آقایِ پدر بیا بچه رو ببین علیرضا با اجازه ای گفت و پرده رو کنار زد....کنار تخت ایستاد. یکم دستگاه رو رویِ شکمم حرکت داد و با اشاره دست مانیتور رو نشون داد. +خب ببین...این کمرشه...این زانو و پاهاش‌...این قسمت هم سرش.. اینم اون یکیشون..این کمر...این ساق پا و اینم سر. من و علیرضا به مانیتور خیره شده بودیم....هیچی نمی فهمیدم اون یکی کیه،؟؟ علیرضا+خانم دکتر بچه سالمِ؟؟ +بله هردو سالم ان نفسم حبس شد باورم نمیشد..... دو قلو ! به علیرضا نگاه کردم که چشماش برق خاصی داشت تبسمی روی لبش بود +واقعا +چی واقعا....سالم هستند دیگه...آها نکنه نمی دونستی دوقلو هستند. قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد و تا کنار سرم رفت. +مبارکتون باشه....حالا بزارید ببینگ این دوتا فندق دخترن یا پسر؟ نگاهی بهم کرد و گفت +خببب...بگم؟؟؟ لبخندی زدم...وای خدایا علیرضا+ببخشید الان کدوم اشون توی مانیتور هست؟ خانوم دکتر روبه علیرضا کرد و دوباره انگشت اشاره اش رو ، روبه مانتیور گرفت. +ببینید...این جلویی پسره.... یکم دستگاه رو جا به جا کرد +این هم دختر نازنین ات _الهی من فداشون بشم. +ببین پسرت داره تکون میخوره....خوش غیرت تشریف دارن...میگه به خواهر من نگاه نکنید. با این حرف اش شروع به خندیدن کردیم. _چرا من تکون خوردن اشون رو حس نمی کنم +بدنت ضعیفه....خیلی باید به خودت برسی عزیزم..مخصوصا اینکه بچه هات دوقلو هم هستند. به علیرضا نگاه کردم خیره به مانیتور بود....انگار که می خواست ببینتشون....نیم نگاهی به من انداخت و چشمکی زد. صدای قلب بچه تو گوشم پیچید...خانم دکتر دکمه ای رو زده بود و صدای قلب بچه هام میومد. وایی که این برای من قشنگترین آهنگ دنیا بود. علیرضا زیر لب چیزی می گفت‌ و با تعجب و لبخند محسوسی به صدای قلبشون گوش می داد. از دکتر خواستم تا صدای قلب اشون رو توی یک نرم افزار بهم بده. ،،،،،،، سوار ماشین شدیم نگاهی به علیرضا کردم _وایی علی دو قلو من عاشقم دو قلوام خنده ای کرد +شکر خدا ، اصلا باورم نمیشه ساجده _منم +مامان گفت بعد سونو خبرم کنید یک زنگ بهش بزن گوشی علیرضا رو برداشتم و به زندایی زنگ زدم و بعد از اون هم به مادر خودم گفتم....کلی دلخور بود از اینکه دیر بهش گفتم.....ازش عذر خواهی کردم و دلیل ام رو براش گفتم‌ _میشه بریم بستنی بخوریم خنده ای کرد +چی شد ساجده خانوم برای بستنی ویار نداری.؟؟؟ خودمم خندم گرفته بود _والا نمیدونم چجوریه الان ویارم به تو قطع شده دستش رو به شوخی گرفت رو به آسمون +خداروشکررر..... _دیوونه
🌺ساجده لواشک رو گذاشتم گوشه لپم تا آب بشه صورتم جمع شد.. علیرضا که داشت تلوزیون تماشا می کرد با خنده گفت +مگه مجبوری تپل جان _وای خیلی خوبه که ، در ضمن من تپل نیستم🤨 ماه چهارمم بود....خب فقط یکم چاق شده بودم و علیرضا اسمم رو گذاشته بود تپل جان ! _علی این گوشی رو میدی زنگ بزنم عاطفه سادات حالش رو بپرسم +چشم...شما بشین نمی تونی جا به جا بشی _علیییی +باشه باشه تسلیم گوشی رو بهم داد و با عاطفه تماس گرفتم. +سلام _ سلام عاطفههه...دلم برات تنگ شده بود خنده ای کرد +خوبی ساجده جان..؟ داداش خوبه؟ کوچولو های عمه خوب ان قل میخورن تو دلت؟ چشم هام رو با انگشت هام گرفتم و آروم خندیدم _شکر عزیزم....‌شماها خوبید؟؟ چه خبر؟ نگاهی به علیرضا کردم که داشت با اشتیاق به مکالمه ما گوش میداد کردم. به شوخی گفتم _میگم عاطفه خوش بحال علیرضا شده هم داره بابا میشه هم دایی عاطفه خندید +اره واقعا...سلام برسون علیرضا از جاش بلند شد و حق به جانب یدونه از لواشک هام رو برداشت. قیافه ام رو بغضی کردم. و آروم جوری که از پشت تلفن معلوم نباشه گفتم _لواشکم خندید. +می خرم بعد بلند جوری که عاطفه بشنوه +تازه دوتا بابا می شم _یاخدا...دوتا بابا میشم دیگه چیه از حرفش منو عاطفه زدیم زیر خنده علیرصا دوباره لواشک من رو برداشت که این بار بلندتر گفتم _علی لواشکمو برندار عاطفه از پشت گوشی گفت +ع تو لواشک میخوری؟ _اره خیلی +من فقط شیرینی...امیر جایِ من حالش بد شده انقدر که من شیرینی خوردم _کی باید بری دکتر؟ +یکی دو هفته دیگه خیالم راحت شد که علی رفته تو اتاق. _خیلی برات خوشحال شدم عاطفه...خدا بهت ببخشه یکم سکوت کرد +قربونت گلم....خواست خدا بوده....از یک جاهایی روزی می رسونه که خودت هم فکرت بهش نمی رسه...خیلی مهربونه راست می گفت....رزق و روزی خدا که فقط پول نیست....توفیق بندگی کردن براش...همین که جلوش می ایستی و نماز می خونی...نون حلال و خیلی چیز های دیگه خب من همه رو حس کرده بودم....این هم برای عاطفه امتحان بود...امتحانی که میشه باهاش بزرگ شد و رشد کرد. _خیلی...خداروشکر واقعا +راستی ساجده مامانت خبر داد میاد قم؟؟ _وایی واقعاا؟؟ +آره بنده خدا خیلی خوشحال بود برای بارداری ات....خیلی دوست داشت زودتر بیاد نشد. حالا برای خرید سیسمونی میان _اع خیلی زوده که +نه حالا خورد خورد می گیرین ان شاءالله بسلامتی هرچی خیره
ولی دقت کردین؟ این جمعہ هم نیومد🚶🏽‍♂💔
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻
خدا چه قشنگ میگه: وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۚ حواسم هست تو دلت چی میگذره♥️ ــــــــ🌱ــــــــ
هوادار از این بهتر...:) ❤️😌 ــــــــ🌱ــــــــ
هجده‌سال‌بعد !: درروزگارۍڪه‌دشمن‌تمام‌امیدش ازبین‌بردن‌حجاب‌توست، توهمچنان‌پاك‌بمان.. توامیدش‌راناامیدڪن‌بگذارازچادرت‌بیشتر ازاسلحه‌بترسد.. این‌چادرِسیاه‌سلاحِ‌توست😌🌿... ‌ 🌱