#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم
_ مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.
_ عشششقمی که نجی جونم. خب تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی. _ خب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه... زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟
_ 9 صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله. بابای جیگرم
_ بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه... چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.
_ سلام دخترم. ما داریم میریم بهشت زهرا... صبحانت رو بخور بعد میز رو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.
_ چند تا دختر تنها ؟
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
_ کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.
_ فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی گفت: _ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟
_ و علیکم بر تو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟
_ خب حالا چرا میزنی... خب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بی راه هم نمیگفت فوقش اونجا مینشستم تو ماشین.
_ باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و #امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم #بهشت_زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازی محضه.
و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح...
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
_ خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.
_ اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراست؟
_ اوهوم. برخیز
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود.....
به قلم : ح_ سادات کاظمے