eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
215 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت ۱۰ صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوستش داشتم و نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره، واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم. با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10 . بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. شقایق گفت: _ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا. برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود، الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟ بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده. یه دفعه جیغ شقایق بلند شد _ عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که... اصلا بهتر، بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو. _ خب من همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . _میفهمی چی میگی ؟ _مثل پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد. یاسی_ خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه...بیخیال، به جاش برو ..... با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد. شقایق_ اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم. _ جونم خاله؟ _اها . باشه. _بای. تلفن و قطع کرد و خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت: _ برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله _ ها؟؟؟؟ شقایق_ کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار. _ من نمیام حوصله ندارم.....گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم. نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم اون به لطف همون یه ترم دانشگاه. داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت استغفرالله. _استغفرالله و...... پسره..... وااااااای . _ علیک سلام پسرخاله امیر_ سلام خواهر بفرمایید. خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم _ به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون. بدبخت کپ کرده بود. هه.... فکرشم نمیکرد کسی، تازه کی اونم من آمار کاراشو داشته باشه چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم..... بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشم. از بابا سوییچ ماشینو گرفتم که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان اینا هم با ماشین برگردن. ساعت 4/5 بود که مامان اینا اومدن، همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که دستم رو گرفت و آروم تو گوشم گفت به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره... مواظب خودت هم باش و بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد به یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود. به قلم : ح_ سادات کاظمے
دختࢪان بـهشتے‌‌
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: