eitaa logo
دبستان پسرانه علمی
2هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5هزار ویدیو
299 فایل
ارتباط با ادمین @mortezaad سایت موسسه شهید مدنی www.shahidmadani.net سایت دبستان علمی www.elmischools.ir کانال بچه های مدرسه https://eitaa.com/elmischoolchild
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- www.mplib.ir.mp3
زمان: حجم: 4.24M
📣 تندخوانی ( تحدیر ) « جز 15 » 🎤 قاری : استاد معتز آقایی 🔺 موضوع : #قرآن
دبستان پسرانه علمی
هر شب یک داستان آموزنده 7 روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در ب
🌠 در ایام نوروز، هر شب یک داستان آموزنده ۸🌠 قدرت انديشه * پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر". ◀️❇️ طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:👇 "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام". *ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی FBI و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟* *پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".* نکته: *در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمد یاسین شاه قدمی میلاد امام حسن مجتبی بر همه شیعیان و عاشقانش مبارک باد
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد امام حسن مجتبی (ع) مبارک باد محمد سجاد شاه قدمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ دو خاطره متفاوت از گم‌ شدن مداد سیاه در مدرسه : 🔻1⃣❇️ مرد اول میگفت : 🔹چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم😔 وقتی به مادرم گفتم ، سخت مرا کرد و به من گفت : چقدر تو بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستی. 🔸 آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم.😳 🔹 روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم ، هر روز یکی‌ دو مداد ، کِش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم . 😕 🔸 ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که ، مداد‌ها را از دوستانم ، و به خودشان میفروختم . 🔹 بعد از مدتی این کار برایم شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگ‌تر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. 🔸خلاصه آن سال برایم حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک حرفه‌ای شدم ! 🔻2⃣❇️ مرد دوم میگفت : 🔹 دوم دبستان بودم ، روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم : مداد سیاهم را گم کردم. 🔸 مادرم گفت : خب بدون مداد چه کار کردی؟ 🔹 گفتم : از دوستم مداد گرفتم . 🔸 مادرم گفت : خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست ؟ خوراکی یا چیزی ؟ 🔹 گفتم : نه. چیزی از من نخواست . 🔸 مادرم گفت : پس او با این کار سعی کرده به دیگری کند، ببین چقدر است . پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی ؟ 🔹 گفتم : چگونه نیکی کنم ؟ 🔸مادرم گفت : دو مداد میخریم ، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش شود . آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود ، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری. 🔹 خیلی شادمان شدم و بعد از پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم . آنقدر که همیشه در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کنم . 🔸 با این کار ، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونه‌ای که همه مرا صاحب میشناختند ، و همیشه از من میگرفتند . 🔹 حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام ، و تشکیل خانواده داده‌ام ، صاحب بزرگترین جمعیت هستم. 🆔▶️ @DabestanElmi
- www.mplib.ir.mp3
زمان: حجم: 4.04M
📣 تندخوانی ( تحدیر ) « جز 16 » 🎤 قاری : استاد معتز آقایی 🔺 موضوع : #قرآن
دبستان پسرانه علمی
🌠 در ایام نوروز، هر شب یک داستان آموزنده ۸🌠 قدرت انديشه * پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا ز
در ایام نوروز 🌃هر شب یک داستان آموزنده ۹🌃 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد! مراقب قول و وعده های کوچک و بزرگ خود به افراد کوچک و بزرگ زندگیمان باشیم. 🆔▶️ @DabestanElmi
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جهانو به پات میریزم حسن🌏 آقای مهربون عزیزم حسن❤️ همه قطره و تو دریا حسن🌅 تا آخرین نفس میگم یا حسن🙌 مرکز موسیقی مأوا🔰 اینستاگرام | تلگرام | ایتا | بله | روبیکا