eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر نخندیدم، ندویدم، نپریدم؛ چقدر تاب آورده باشم صدای دو رگه پسرک همسایه را که مرا به نام صدا زده باشد و باز نگشته باشم؛ به تعداد بارهایی که مادرم از ترس گناه موهایش را در پشت بام به باد می سپرد. بارها دلم میخواست پاسخ بگویم حتی رسوایی اش بدتر دلم بود بگویم جانم. چقدر حرف شنوی داشتم از مادر و نگفتم. تا مردی نجیب؛ که حلال را بداند، با غیرت هم باشد، و مرا دوست بدارد، پدر خوبی هم باشد، و عاقبتان را به خیر بخواهد، بیاید؛ خانم جان می گفت او همان است، خوابش را هم دیده بود که مرا به پا بوس امام رضا برده است. پای امام رضا که وسط آمد رضا دادم. همین شد که تاب بازی را، دویدن در کوچه و بلند خندیدن را، دست تکان دادن را، ساز زدن را، بلند بلند حرف زدن را، حتی فرصت نکردم عاشق پدر شوم هم او زود رفت هم من، هر دوی ما را یک خواب برد. یادم رفت بگویم ترانه خواندن را گذاشتم برای روز مبادا؛ او مردی که  با اسب سپید در باران می آید، نبود. او اصلا مرد نبود او هرگز نبود او هرگز نیامد که برود؛ خواب خانم جان هم روایتی وارونه داشت؛ او هرگز مرا به پا بوس امام رضا نبرد. خانم جان زود رفت و ندید، خوابش زنانه تعبیر شد و من نتوانستم  تقدیریم را در وارونگی یک رویا به او گوش زد کنم. باشد برای روزی که دوباره دختری شدم پر از میل پرواز، با صدایی که ترانه را خوب می داند و تاب خوردن را هم، آن روز، پیش از خواب خانم جان، تاب خواهم خورد، آواز خواهم خواند؛ خواهم دوید و می گذارم پسرک همسایه صدای خنده هایم را بشنود. و موهایم را دیگر در اتاق تاریک و پستو شانه نمیزنم. من دلم میخواهد شب های تابستان بر پشت بام در دیرهنگام ترین زمان شب، ستاره بچینم و پیش از خواب دیدن خانم جان بیدار خواهم شد. اگر ... اگر دوباره دختری به دنیا بیایم در همین حوالی. @Damghan_nama_ir
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
جناب آقای حسین امینیان رئیس محترم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان دامغان بااهداء سلام و احترام
هم اندیشی با اهالی فرهنگ و هنر، شاخصه مهم یک مدیر فرهنگی است. در قاعده تیم سازی و اداره امور یک شرکت، اداره و سازمان باید در اتاق مدیر باز باشد. در اتاق حسین امینیان در کسوت رئیس اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان دامغان باز بود. باز بودن در اتاق یک مدیر، از دو جهت قابل توجه است. نخست اینکه در اتاق مدیر باز است تا مراجعه کننده بیاید و حرفش را بزند. پیشنهاد و انتقاد را بگوید و برود. دوم اینکه در اتاق باز است تا مدیر به کارکنانش مراجعه کند، با آنها تعامل داشته باشد، به ذی‌نفعان و مردمی که با تخصص و حوزه مدیریتش کار دارند، تعامل داشته باشد. حسین امینیان سوای اینکه در ساختمان شهید شاهچراغی به تک تک همکارانش سر می‌زد،  یک مدیر خوش فکر، اهل تعامل و گفت و گو بود. در مراسم مختلف مشارکت داشت و حتی گاهی به اعتبار جلسه و مراسم، مصلحت مرسوم در حضور و غیاب مدیران شهری در مناسبات را نادیده می‌گرفت. که در شمار  رفتار شجاعانه یک مدیر است. بسیار زیاد متواضع بود. خصیصه‌ای که دروغش در بسیاری افراد دیده می‌شود، اما در او ریشه در وجودش داشت و تزویر نبود. هرجای شهر که او را می‌دیدی، از احوال پرسی گرم دریغ نمی‌کرد. از حسین امینیان به شیوه فرهنگی، به قاعده هنری تجلیل کنیم ارج نهادن به توانمندی مدیران موفق و شایسته شهری باید یک سنت باشد و آنها بدانند مردم نجیب شهرستان دامغان قدر دان خدمت و تلاش مدیرانی همچون آقای حسین امینیان هستند. به عنوان یک عضو کوچک از جامعه فرهنگی دامغان، از مدیر خوب، با اخلاق و نجیب به نام آقای امینیان تشکر می‌کنم. و می‌دانم مردم همانگونه بی‌تدبیری، ندانم کاری و بی‌سوادی مدیران را از یاد نمی‌برند. از مدیران کارآمد، شجاع، نجیب و همراه تشکر می‌کنند. امیدوارم لحظه لحظه خدمت صادقانه ایشان به فرهنگ، هنر و تاریخ ایران عزیز و دامغان شریف برکت ماندگاری شود و عزت خودش و خانواده‌اش را تامین کند. مدیر ارشاد یک شهر فرهنگی همچون دامغان باید از خصیصه‌های متعدد همچون، توانمندی مدیریتی (در حوزه فرهنگ)، تخصص، سواد مرتبط و اقبال جامعه هنری و فرهنگی برخوردار باشد. امید است گزینه انتخابی توسط آقای فلاح مدیر کل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان، برخوردار از وجوه یاد شده باشد. به امید بالندگی و توسعه فرهنگ، تاریخ ، ادبیات و هنر ایران شریفمان با انتصاب مدیران کاردان و بهره مندی از مشاوره مدیران پیشین. آقای حسین امینیان یک معارفه بزرگتر، ارجمندتر و شایسته تر نزد هم شهری‌هایت هست که تودیع و رفتنی در آن نیست. مدیران شایسته نمیروند. تا زمانی خیر گفتار، رفتار و عملکردشان هست هستند. @Damghan_nama_ir
صفورا: از خواب برخیز، برف آمدنی شد. صفدر: دعای مردم افاقه کرد. کاش خواب من تعبیرِ صادق شود و ماندنی شود. صفورا: خیر است خوابت. چه خواب دیدی؟ صفدر: همه‌ی مردم ده شاد بودند، کسی دستش در سفره دیگری و چشمش پی نام و ناموس و مال دیگری نبود. برف روی سقف همه خانه‌ها می‌بارید. خودی و غریبه نمی‌شناخت. همه مردم بودند. آقا جان و خانم جان از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. کنار هم، شانه به شانه هم، با لبخند نشسته بودند و برف را تماشا می‌کردند. صفورا: صفدر چه می‌کرد؟ صفدر: بافته سیاه رویِ شانه‌ی خانم جان و صورت بی چین و چروک آقا جان می‌گفت: هنوز فرزندی ندارند که نامش صفدر باشد. صفورا: بیا شانه به شانه‌ام بنشین، تماشایت را هم بیاور. خواب‌های فردا را تعبیرِ صادق کنیم. بیا شانه‌ام منتطر شانه‌ات نشسته و بدون تو برف را ناخوش است. بیا تا خواب دختران و پسران فردا را تعبیر صادق کنیم. صفدر: شادی مردمان؟ صفورا: دعا کنیم. آمین‌اش با برف که نهادش پاک است و سپید است و صادق. @Damghan_nama_ir
جمعه‌ها دلگیر نیستند، غروب‌هایش هم، بغض‌آلود! جمعه‌ها هنگام رجعت است و بازگشت. ما که غریب مانده‌ایم و دور! آن‌قدر از غروبِ جمعه بد گفتیم که بد شد، که دلگیر شد؛ والا غرو‌ب جمعه یعنی همه دور هم مشغول زندگی! غروب جمعه یعنی تقسیم نگرانی صبح شنبه، دور یک سفره! غروب جمعه، یعنی کتلت‌های مادر و هزارتوی آشپزخانه! یعنی گشتن بی پایان! یعنی بوی خوب زندگی! غروب جمعه یعنی، من سهم خود را از سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده می‌خواهم و با اینکه تاوان بی‌گاه خواستن را  با لمس محکم پشت قاشق می‌دادم، باز هم دست از خواستن بر نمی‌داشتم. غروب های جمعه رجعت من است از فرسنگ‌ها دور تا یک وجب مانده به مادر... نزدیک مادر امن بود! انگار سقف بالای سر مادر محکم‌تر و نورها همه سمت دست و پیشانیش بی‌ملاحظه می‌رقصیدند. کمی آن‌طرف‌تر، یک پتو با ملحفهٔ سفید، یک دوجین لباسِ من و ما خروار روی هم، و یک کاسه آب برای نمناک شدن لباس‌ها، بوی غروب جمعه، پهن شده بود توی اتاق! خط اتوی شلوار بابا از همه صاف‌تر بود! و زانوی پارهٔ شلوار من آنجا لو می‌رفت. غروب جمعه، یعنی شنبه‌ها به‌خاطر مادر صاف راه می‌رفتیم تا اتوی شلوارمان نریزد؛ یکشنبه‌ها تا ظهر هم کار مادر حرمت داشت و از اذان یکشنبه تا ظهر جمعه شلوارمان که تا مدت‌ها شروار صدایش می‌کردیم، اسیر دویدن و زمین خوردن و شیطنت‌هایمان بود... غروب جمعه، یعنی پدر یک نقطه آن گوشهٔ سقف، گوشهٔ سمت راست را نگاه می‌کرد و چایش را سر می‌کشید و بی‌صدا، بی‌اشاره یک‌باره نگاهش با مادر گره می‌خورد! صاف صاف به هم نگاه می‌کردند و می‌خندیدند و انگارنه‌انگار اینجا خانواده هست. غروب‌های جمعه، رهنمون دلی است که راهش را میان آهن و دود و تردید گم کرده است. غروب‌های جمعه، یعنی نوبت من است! نوبت صف ایستادن و نان صبح شنبه را گرفتن... پیرزنان و پیرمردان تور پهن کرده و آماده تا شکارم کنند! طعمهٔ اول یک پرسش بود، پرسش کلیدی؛ پسر کی هستی؟ پاسخش، یعنی بیرون کشیدن همهٔ گفته و نگفتهٔ یک زندگی... کافی بود مبادی آداب باشی و راست بگویی... خوش‌به‌حال آن‌ها که خیره‌سر بودند و لام از کام سخن نمی‌گفتند و از گوشهٔ تور در می‌رفتند. پیرمردها و پیرزنان صف، همه‌چیز را می‌گفتند؛ حتی آن‌ها که پدر برای نگفتنش صورتش را سرخ نگه داشته بود! همهٔ رفتن‌ها، شکستن‌ها، قهرها، آشتی‌ها، داشتن‌ها و نداشتن‌ها. این روزها را نمی‌دانم اما آن روزها صف یعنی همین. غروب جمعه، یعنی سفره را من پهن اتاق میهمانی خواهم کرد. من برایتان ماست خواهم آورد. آب را فراموش خواهم کرد تا صورت برادرم سیاه و کبودِ بی‌آبی شود تا قدر آب را بداند. سفره را من خواهم کشید تا فرصت داشته باشم گوشهٔ لپ، یک کتلت بیشتر از سهم خود را قایم کنم. غروب جمعه، یعنی اتمام خوشی‌های یک هفته‌ٔ دلخواسته! فرجام به خیر شدنِ دعواهای مدرسه... کتک‌های ناظم... نمره‌های یک رقمی... و سخت‌ترین قسمت ماجرا که تاوانش گنگ بود، باخبر شدن پدر از شرح ماوقعِ یک هفته خوشبختی پسر... غروب جمعه، یعنی حمایت‌های مادر. ایستادن جلوی عذاب و عتاب پدر. غروب جمعه، یک نقطهٔ بزرگ است، پایان یک ماجرای عظیم به نام یک هفته از زندگی. نقطه‌ای که اینجا، فرسنگ‌ها دور از اتاق میهمانی و بوی نم لباس‌ها و دلهره یافتن کتلت‌ها نیست. ما، اینجا، دلگیر رفتن آفتاب نیستیم، غمگین گم‌شدن نوریم! غروب جمعه، یعنی یک روز دیگر تمام شد و یک روز دیگر به عصر پنج‌شنبه و خیابان و تو نزدیک‌تر می‌شوم. نسل من با تیتراژ پایان فیلم عصر جمعه، یکباره از قلهٔ خوشبختی سر نمی‌خوردیم، پرت می‌شدیم پایین! غروب جمعه، هیچ کجای دنیا به‌اندازهٔ سر سفرهٔ شام و انتظار آمدن پدر و تقسیم عادلانهٔ سیب‌زمینی سرخ‌کرده امن نبود. وقتی سهم من از خوشبختی سر سفرهٔ شام بود، حتی جنگ، زلزله و سیل هم نمی‌توانست گریزانم کند. پدر بالای سفره! تا مادر یک‌وجب فاصله! خواهر از سهم خود برای دیدن لبخندهای من می‌گذشت و برادر سهم خود از کتلت‌های نرسیده تا سفره را می‌گرفت و امید دیدار و  عصر پنج‌شنبه و خیابان هم که گوشهٔ مشتم بود و به هیچ شاگردانه‌ای هم بازش نمی‌کردم. خوشبختی غروب جمعه، یک راز بود که زیبایی‌اش در تکرار آن بود... جمعه‌ها دلگیر نیستند، غروب‌هایش هم بغض آلود! جمعه‌ها هنگام رجعت است و بازگشت... سفره را من پهن اتاق میهمانی می‌کنم. @Damghan_nama_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادبادکش از همه بالاتر می‌رفت. اما او نمی‌خندید. آنهایی که نصف او پی بادبادکشان،  نخ راهی می‌کردند، پر از شوق بودند. و این پرسش بزرگی بود برای من که چرا  او نمی‌خندد؟؟ پرسیدم: چرا شادمانی نمی‌کنی؟ گفت: همه نخ هایی که داشته ام را داده‌ام برای رفتنش، وقتی نخِ قرقره‌ای تمام می‌شود، یعنی آنچه داری در دورترین امکان از توست. یعنی، آنچه داشته‌ای به راهش داده‌ای تا برود، یعنی، همه حواسم پی بلند شدنش بود. گفتم: چرا؟! گفت: نمی‌دانستم بلند شدن، رفتن و بازنگشتن قاعده ی پرواز است. گفت: بادبادک رفته است، تو گمان می‌کنی نخ در دست توست.
و دانستم عشق انعکاسِ اتفاقی است دور‌تر از ماجرای ما، عشق گل است، نور است و یک تکه آیینه کاری از تالاری  افتاده از آسمان است. و دانستم این نقش که بر لوح وجود من است همان وحدت نور است. به اقتضایِ خراش و ناخوشیِ جان، رنجش دل و ناگوار هجران ، اینهمه رنگدانه و سایه روشنمان داده‌اند. اینهمه زیبا، به تاوانِ آنهمه نامراد. پس به نام نور
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
☑️اعتبار بیمه درمان تامین اجتماعی کارگران معدن زغال سنگ رزمجای غربی تمدید نمی‌شود ▪️اعتبار خدمات در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما کار می‌کنیم. ما رنج می‌بریم. ما آرزو داریم. ما لبخند می‌زنیم، وسط آن همه دود، در ازدحام اینهمه رنج. ما نان آغشتهِ به خون سر سفره می‌بریم، دلخوشیم که حلال است. ما عمر کمی داریم، آرامش کمتر و خوشبختیم؛ خیلی خیلی کمتر از آنچه گمان می‌بری. ما می‌میریم ......ما کار می‌کنیم، ما رنج می‌بریم ما زود می‌میریم.... 📝پی نوشت: ☑️✍پیمانکاران و اجبار کارگران به قراردادهای سفید امضا
دختران رودخانه به دنیا می‌آیند، زلال، جاری و بدون وقفه مهربان. مادری درونشان متولد می‌شود که ساکت و کمی خجالتی. کم حرف است و دائم به تماشا مشغول. قد می‌کشند دختران با لبخند و بلند بلند تماشا کردن. دختران راه می‌افتند، خرامان، خرامان از ابتدای مهربانی تا انتهای زیبایی را می دوند. دختران نه به آهستگی یکباره بانو می شوند. با یک اتفاق از جنس شیدایی؛ با یک شاخه گل.... شاید یک به دست آوردن یا از دست دادن افراطی. دختران با لبخند قد می‌کشند و معجزه انگشتان کشیده‌اشان و آبی رگ‌های دست‌هایشان، یعنی دویدن به سوی مادر شدن. دختران، وطنِ مردان عاشق و زنانِ وفادار آینده‌اند.
شمعدانی گل داد؛  با اینکه زمستان بود مگر می‌شود شمعدانی‏‌ها، زمستان هم گل بدهند؟ اگر زنی با موهای بافته، ترانه خوان، هر روز وقتِ آفتاب، برگ‌هایِ در سایه را آفتاب نشین کند؛ وقتی بوی خوبِ پُلو، تا چمدان‌ها و پشت یقه‌یِ لباس‌هایِ تا شده‌یِ میهمانی برسد،آبشان دهد شمعدانی گل می‌دهد. زنی که هر روز رقص را به دختر درونش مادرانه یاد می‌دهد، شمعدانی خانه‌اش گل می‌دهند، حتی اگر زمستان باشد. شنیده‌ام زنان وفادار، آب دادن به گل‌ها را خوب بلدند. هرجا دیدی گلدانی در حال خشکیدن است، بدان چمدانی در حال بسته شدن است. شمعدانی اگر گل داد، آن هم در زمستان، بدان کسی دارد می‌آید، کسی برای ماندنش دلیل بزرگی یافته است؛ کسی با صدای رسا آنگونه که همه بشنوند گفته است: من مراقب گلدان‌ها می‌مانم، من می‌مانم. من ترانه خواندن، رقصیدن، وفاداری را می‌دانم.
عالی جنابِ نور سلام! شمعدانی‌ام. گلدان نشینِ  مهربانی شما. پنجره باز بود، نسیم پیام رسان، گفتیم انشا کنیم ارادتمندیمان را. حال چشم‌هایت در تماشای زلف‌های آبِ زلال خانه چطور است؟! هنوز هم پیشانی مادر دور باشِ رنج و دردش را مدیون بوسه‌های توست؟! حال قرآن و حافظت چطور است؟! آن شب یلدایی نبودی، زمانه فال مرا دیگر گونه گرفت. هر جای خانه تابناک است جای قدم‌های مردانه‌ات پدر نور دستانت چه این سوی بودن، چه آن سوی نفس، حیات است. شمعدانی جانش را در آغوش نور یافته است. وقتی گل می‌دهد همه شمعدانی را ستایش می‌کنند. کسی از نور نمی‌گوید. حال آنکه از شکاف هر ترک از دستان تاول دارت نور به قلبش رسیده و بازتابش آیه‌های قرآنی است که بالای سرِ سفر می‌گیری. نور همان " خیر ببینی" است که با چشم‌هایت، وقتی کاسه آب را برایت آوردم نثارت کردی. زبان می‌گشایم و ایستاده در محضرت، می‌ایستم و شما را  بانی همه این برازندگی‌ها می‌دانم. بودنم را مدیون هستی ات می‌دانم. هرجا که باشی یا با شوق دیدارت یا غم دوریت، چه این سوی بودن چه آن سوی نفس صدایت می‌زنم آقا جان! سلام حیات تویی   زندگی، و غرور تویی
سلام آقا! می‌توانم سر کلاس شما همیشه "برپا" باشم. به احترام لباسِ خوبتان صاف ایستادنِتان خوب حرف زدنتان به خاطر مدل مویتان که صاف بود و یقه پیراهن‌ تان که همیشه تمیز بود. به حرمت سرمشقِ  لبخند که روزی صد بار خودتان می‌نوشتید تا آن خط خوبش را بیاموزیم و برای روز مبادا بتوانیم بخندیم. آقا اجازه! جای ترکه‌ها روی دستم نماند، اما جای اتفاقی ناب روی پیشانیم ماند، آن وقت که شجاعانه شکستن شیشه را پذیرفتم تا هم کلاسی‌ام تاوان مرا ندهد. یادتان هست گفتید: بارک الله این یعنی شجاعت و ما تنبیه شدیم، بابایمان آمد مدرسه و باقی‌اش بماند خودتان می‌دانید. آقا معلم! از آن وقت هر شیشه‌ای که شکستیم تاوانش را دادیم. شما زود رفتی، یادمان ندادی شکستن‌های دیگران را چطور گردنمان نیندازند. آقا! یادتان هست پول هفتگی‌امان گم شد، از ترس بابا نمی‌رفتیم خانه؟ همان وقت فهمیدیم پول خودتان را از زیر میز پیدا کردید و دادید به ما. ما اصلا پنج تومانی کاغذی نداشتیم. آقا اجازه! نمی‌شود باز  گردیم، آن روز که زدید پشت گردنمان و گفتید: خوب مینوسی، پس حیف نیست؟ خوب حرف بزن. کاش یاد گرفته باشیم خوب حرف زدن را حرف خوب زدن را. می‌شود دستتان را  ببوسیم؟ آقا معلم! با شما هستم. یک بار دیگر می‌شود تا سر کوچه با هم قدم بزنیم؟ برسیم به جگرکی آقا یدالله، باز من بی محابا میهمانتان کنم . پول من اندازه دو سیخ جگر سفید باشد و شما چقدر جگر سیاه دوست نداشتید. چقدر بلد بودید آبرویمان را نبرید. آقا معلم! این روزها کسی نیست خندیدن  یاد بچه‌ی درونمان بدهد. رسم این روزهاست هر کسی دنگ خودش را می‌دهد. حتی رنج هم تقسیم شدنی نیست، هر کس سهم خود را دارد. آقا اجازه! کاش پیدایتان می‌کردیم، شما همان کت معرفتان را می‌پوشیدید ما هم سر زانوی شلوارمان وصله می‌داشت   تا سر کوچه  با هم قدم می‌زدیم تا جگرکی آقا یدالله خدا بیامرز، باز من بی محابا میهمانتان می‌کردم. باز هم پول من اندازه دو سیخ جگر سفید باشد و شما چقدر جگر سیاه دوست نداشته باشید. آقا اجازه! چقدر بلد بودید آبرویمان را نبرید. آقا معلم! خدا شما را بیامرزد صدایم را بلندتر می‌کنم، می‌دانم از پشت پنجره کلاس، جایی درون حیاطِ مدرسه دارید می‌شنوید. آقا آجازه! روزتان مبارک یک چیز دیگر که بعد از سر کوچه مدرسه همیشه می‌خواستیم بگوییم و نشد آقا معلم! دوستتان ... @Damghan_nama_ir
یک هفته نور، خاک و آب را به جان و دل و درون پذیرایند‌. جمعه که می‌رسد دست به کار معاشرت، گفت و گو، پرسش احوالند. بلند و کوتاه ندارد گل‌دار و غنچه‌دار سوا و جدا سفره پهنِ آفتاب نمی‌کنند. جمعه که می‌شود، نخست غنچه‌ها، شیرین سخن می‌گویند تا گشایشی باشد فردا را. گل‌های فردا آداب سخن گفتن و شنیدن اگر نیاموزند، گل‌های بی ریشه‌ای خواهند شد که یک روز شادابند و باغی عمر پژمرده می‌کنند باغ و دشت را. تیمارِ گل‌های ناسور از تهمتِ روزگار بر عهده جوان‌ترهاست. آنگونه  شانه به شانه می‌نشنند که جوانیِ این و پژمردگی آن به چشم نمی آید. گلها جمعه ها آداب نشستن و استماع را می آموزند. آنگاه یک هفته با تواضع خاک، به زلالی آب و روشنای آفتاب سخن می‌گویند. جمعه‌ها  گفت‌و‌گو آنقدر میان گلدان‌ها جاری است تا پژمرده‌ها باز شوند و زخم خورده ها تیمار. گلها یک هفته آب را، آفتاب را و خاک را می‌پویند، زندگی را میجویند؛ و جمعه را گذاشته‌اند برای قد کشیدن بالندگی معاشرت؛ و تیمار خستگی‌ها. نخست کودکانِ غنچه سخن می‌گویند تا فردا گشایشی باشد. بلند و کوتاه ندارد زیبا و نا زیبا هم اینجا همه گل‌اند. پی‌نوشت: جمعه‌ات را دریاب
حرمت گذاشتن به کسی که دوستش می‌داری، همکار، خانواده، منتقد و حتی دشمن؛ اصلی برجسته در اخلاق انسانی است. و توسعه از نوع انسانی‌اش، برخورداری از  همین اصل، یعنی نگه داشت حرمت افراد در جایگاه‌های حقیقی و حقوقی‌شان است. پدر و مادر در خانواده یک " جا" دارند و یک "جایگاه" گاهی نادانسته و بر حسبِ رنجشی که به ما رسیده، حرمت نفر مقابل را فراموش می‌کنیم و جایگاه او را زیر سئوال می‌بریم. و نمی‌دانیم تیشه بر ریشه خود و اصالت وجودی خانواده می‌زنیم. جامعه ؛  بزرگ شده و گسترش یافته همان خانواده است. تک تک افرادش  یک "جا" دارند و یک "جایگاه" جایگاه هیچ کس را در هیچ موقعیتی نباید بی حرمت کرد. رئیس جمهور، وزیر امور خارجه برای من و توی مخاطب یک جا دارد و یک جایگاه ممکن است به دلیل رنجشی که برده ای، دردی که کشیده ای جای او را ندیده بگیری. اما نادیده گرفتن جایگاه رئیس جمهور یک کشور، نادیده گرفتن خود کشور است. مام وطن به احترام متقابل مردم و دولت، دولت و مردم معنا می یابد. شاید بگویی دولت مگر حرمت مرا نگه داشته است؟! اگر چنین باشد رنجی بزرگ تو را رسیده است. پاسخ رنج را با تخریب جایگاه حقوقی افراد، نباید بدهیم. توسعه فردی از همین جا آغاز می‌شود. نگه داشت حرمت افراد و توجه به جایگاهی که دارند. پس به حکم علاقه و اعتبار ملی، و میل به توسعه فردی و اخلاقی، حرمت افراد را در کلام، انتقال مطالب و حتی به ریشخند گرفتن حادثه پیش آمده نگه داریم. ادب آداب دارد. و نگه داشت حرمت کسانی که دیگر نیستد، مبتنی بر رشد، قوام و اعتبار یافتن شخصیت ماست. مخاطب این کلام خودم هستم و آنهایی که پیش از قضاوت و دشنام می اندیشند. و دیگر اینکه، سوگواری حق مسلم افرادی است که کسی را از دست داده اند. مسئول و عوام هم نمی‌شناسد. به روز رنج دیگران شادمانی نکنیم، همراه اگر نیستیم دشنام نباشیم. امیدوارم روز رنج دیگران، دیگران هم به حرمت سوگواریشان، رنج و دردشان؛ به حکم اخلاق و بر مبنای توسعه انسانی، حرمت نگه دارند. جامعه هیچ گاه یکسویه به مسیر رشد و تعالی نمی‌رسد. مدیر و عوام هم ندارد. امروز نوبت مردم است تا مردمی کنند. فردا نوبت دولت است که حرمت مردم را نگه دارد. حرمت رنج‌هایشان، دردهای رسیده و نارسیده را، احترام به سوگشان  را برای خود اصل بداند، حرمت مردم را بشناسد و آن را نگه دارد. @Damghan_nama_ir
ای که در جان منی تو درد و درمان منی تو این شعر این موسیقی و همین لحن که استاد سراج می‌خواند چند نوبت است که مرا می‌گوید: یک دوره‌ی دیگر از زندگیت گذشت. تو نخواهی پرسید: کدام دوره؟ کدام گذشتن؟ اما من پاسخ می‌دهم. روزی این ترانه را شنیدم که کسی در جانم ننشسته بود. فقط از صدایش خوشم آمد. سازهایش یک طوری انگار فردای نیامده مرا می‌نواختند. صدای سراج  یک طوری بود. امروز هم همان طوری است. غمگینت می‌کند، وسط غم یک طوری شاد میشوی که دلت را میخواهد مثل خنده ریز ریزِ ختم مردم قایمش کنی. خیلی گذشت. سراج دوباره خواند. همان حوالی یکی آمد و نشست در جانمان، آن روز خودش بود، همان درمان و  من آنقدر خودش را داشتم که دردی نبود پس دردِ ترانه را گوش نمی‌دادم. او رفت، درد آمد و نشست در جان. خبری از او درمان بود. و من فقط دردِ ترانه را هم ‌خوانی می‌کردم. و اینجا بود که همه واژه‌های شعر، لحنِ ترانه و تک تک نت‌ها را یک طور دیگر می‌فهمیدم. آری روزی رسید که از او خبر  نبود پس درمان هم در ترانه، شعر، لحن و آواز نبود. امروز شنیدمش سراج همان است که بود ترانه همان شعر همان و من دیگر نه درد، نه درمان من تنها با تماشا هم خوانی می‌کردم. یک دوره دیگر انگار آغاز شده است. و من دیگر نه درد، نه درمان من تنها همخوانی با خواننده را می‌دانم. استاد سراج آن روزها، قدری شبیه  این روزهای دوستی است که احسان صدایش می‌زنیم. هست و نیست. با خبریم و بی خبر. یک دوره دیگر انگار آغاز شده است. و آن منِ آلبوم عکس‌ها در قاب نشسته است و روبان سیاه گوشه سرش را دست می‌کشد. خیلی ها را باید ابرو بالا داد و چشم تنگ کرد تا یاد بیاید و بنشیند وسط آشتیمان دهد با خودمان که در گذشته است و خودمان که خسته است، با خودمان که به دنیا آمده است. آقای درد! جناب درمان! بی تو من آواره‌ام پایین دست جاده می‌بینمت. و نمی‌دانم تا آن روز چند بار ترانه‌های قدیمی سراج را گوش خواهم داد و چند دوره دیگر بر من خواهد گذشت. @Damghan_nama_ir
"عالی جناب خود باش" " تو کسی نمی‌شوی" من از نسلی آمده‌ام,  نسلی که یکی از آموزه‌هایش کسی نشدن بود. آن نسل که بارها تنبیه، توهین و رانده شدن را از بازی های کودکانه، کلاس درس، زمین فوتبال، صف نانوایی، پادگان سربازی و حتی در جمع خانواده با نگاه مقایسه‌گر پدر و ترحم‌های بی جای مادر دیده بود و شنیده  بود و به جان  خریده بود، ناتوانی آموخته شده‌ای را با خودش آورد تا جوانی، آمد و آمد و آمد تا کاری را از میان اینهمه بر زمین مانده برگزیند. یکی خیابان را با جارو، با همان ناتوانی آموخته شده، خوب نظافت نکرد. چون خیابان و مردمش آدم‌های امن او نبودند؛ کسانی بودند که یک روزی یک جایی او را تنبیه کرده بودند. و خوب کار نکردن تلافی آن‌همه توهین بود. یکی آمد و شد آقای بالای سر اداره مدیر، وکیل و نامزد ریاست جمهوری، مشاور نامزد، یکی آمد و روبرویش نشست تا گواهی مردم باشد. یکی که بنا بود تریبون مردم باشد به خودش و همان فرو خورده ها پرداخت. مثل دعوای خیابانی (منظورم مجری پیشکسوت فوتبال نیست)، هر که فحش و ناسزا بیشتر بداند و موقع پرت کردن کلمات فرو خورده درونش تف بیشتری را نثار کند، برنده تر. نه آن نامزدِ خوشبختی بود، نه مشاورش آگاه و نه.... ما همه  هنوز یادمان نرفته درد خط کش‌های خورده را. همین است که تا کسی را شبیه معلم دوران کودکیمان پیدا میکنیم خط کشش میزنیم سیلی های خورده را تلافی می‌کنیم‌ چند تایمان جان هم می افتند و مابقی (یک ملت) راز بقا تماشا می‌کنیم. فردای مناظره های انتخاباتی دریدن و پاره شدن اعتبار و عزت دیگران را با ولع تعریف می‌کنیم. به قول یکی از بزرگترهای فامیل که در چشم من بارها نگاه کرد و گفت: " تو کسی نمی‌شوی " آری کسی نشدیم. ما کسی نشدیم. من از نسلی آمده‌ام که یکی از آموزه‌هایش کسی نشدن بود. نسلی که نه آگاهانه، آب به آسیاب ندانم کاری ریخت. امروز در میان سالگی عمر، چند قدم مانده تا نشستن و به خاطره پیوستن، آموزه‌ای را در حال جان بخشیدن در خودم و مخاطب نوجوان و جوانم هستم به نام "آگاهی" شناخت خود بهره‌مندی از خود در جای مناسب و شایسته. امیدوارم روزی به فامیل دورمان بگویم: همه من‌ها در جای شایسته خود کسی هستند. آموزگارِ هم باشیم برای پیدا کردن جای خودمان. هر انسانی در جای خودش "عالی جناب" است. و این روزها در راز بقای انتخابات می‌بینیم هر کسی در بی‌جای خود حقیر، مورد تمسخر، دروغگو، عصبی، فحاش و خیال پرداز. یکی دیگر کاش می‌آمد که عالی جناب خود را می‌شناخت. یکی زائیده آگاهی مردم، نه خیال خام پلنگشان عالی جنابت را پیدا کن.
قدری دیر، نه به اندازه جا ماندن به اندازه یک پنجره تاخیر از کودکیم زودتر چیزی مانده تا جوانی یکباره تمام شد. به همین سادگی کودکیِ درونم پیر شد. باران که آمد مرا از شیشه‌ها شست این که راه می‌رود خط بخاری است محو. تصویری مات از برفی که نیامد. تماشایم کن، هستم قدری، به انداره یک آه صدایم کن، خواهی دید هرگز نبوده ام. آن روزِ بازی توپ پلاستیکی جا ماند و من در حیاط خانه ای افتادم که دیوارهایش بلند بود و کسی پاسخ زنگ را نمی‌داد. من جا ماندم از بازی. تا به خودم آمدم شیشه گریخت و من از نوازش سنگ شکستم. قدری دیر، نه به اندازه جا ماندن به اندازه یک پنجره تاخیر
آمدن رئیس جمهور جدید با آن صداقت در رفتار و سبک نشستن و ایستادن و راه رفتنش، که یادآور "قیصر" فیلم‌های نوجوانی‌مان است پایان رنج، درد و مشکلات نیست. او خود درد ما را دارد. رنج من و تو پیشانی بلند دولت جدید را هم پر چین کرده است. یک نفر نمی‌تواند با اسب سفید بیاید و رنج هشتاد میلیون نفر را پایان دهد. می‌تواند تسکین باشد اما درمان نزد او نیست. رنج مانده به جان و تنمان و درمانش نزد خود ماست. دردهای کشور خاتمه پیدا نمی‌کند و تنها مثل انرژی از دوش کسی به دوش دیگری منتقل می‌شود و این رنج‌ها نمی‌میرد. حال چه کنیم؟! به عنوان یک ایرانی مطالبه گری، پرسشگری  را سر لوحه ارتباط‌های فردی و اجتماعی خود قرار دهیم. و دیگر اینکه از خودمان آغاز کنیم و خودمان را نقد کنیم. دستمان چقدر پاک است؟! چقدر ناعدالتی کرده‌ایم؟! هنوز برای داشتن رئیس جمهوری که همه چیز تمام باشد زود است. انتخاباتی باید برای مردم برگزار شود و ما صلاحیتمان اثبات شود. تا ما مردم مردمی ندانیم همین است‌... اگر چنین کنیم و خود را به بوته نقد بسپاریم و برای اصلاح قدم برداریم تازه آمده‌ایم در نقطه صفر توسعه. توسعه انسانی مقدم است به ساخت مدرسه، مسجد و ... عمارت نو آدم نمی‌سازد جاده تا زمانی من زبان تردد در آن را نیاموزم جز فرصتی برای تصادف و مرگ نیست. و هر کاری جز این یعنی این دولت هم یا باید شهید شود که شایسته باشد، یا منتظر باشیم بعد از چهار سال یا هشت سال اول دوربین صدا و سیما از او روی برگرداند و بعد مردم و منفور شود و مورد بغض؛ و یک سوپرمن دیگر بیاید تا هشت سال دیگر .... @Damghan_nama_ir
خبر نگار خوب، جانِ پویایی اجتماع است و چراغ دار توسعه پایدار جانِ کلام خبر نه در کلمات و جملات است که در ذهن و اندیشه خبرنگار متولد می‌شود، به بلوغ می‌رسد و در جامعه مخابره می‌شود. پس خبرنگار آفریینده و خالق است و رسالتش؟ بهره‌مندی از مهارت نگارش که با شفاف‌ترین طریق و ساده‌ترین عبارات اخبار را انتقال دهد، استمداد از هوش، در حضور و تاثیر گذاری مثبت در زمان و مکان مطلوب و دریافت بدون شبهه و دور از تحلیل و نظر شخصی و انتقال به موقع آن و برخورداری از درایت و هوشمندی و تعیین هدف نهایی و متعالی از انتقال خبر و در نظر گرفتن پیامدهای مختلف اطلاع رسانی خبر، به عنوان اولین و بهترین روشنگر و آگاه، حضور داشته باشد و پاسخگو باشد، و شجاعت و دلیری از خصیصه‌های بارز یک خبرنگار توانمند و کارآمد است. نان را خبرنگار به نرخ روز نمی‌خورد و قلم به مزدی را هرگز و هرگز در دستور کارش قرار نمی‌دهد چرا که می‌داند از آفت‌های ترقی و پیشرفت حرفه‌ای و سرآمد شدن است و مهمتر از همه قاعده و آداب نقد را می‌داند و بر مبنای نقد سازنده قلم می‌زند و فراموش نمی‌کند در یک سوم پایانی خبرش، آنجا که می‌نویسند شایان ذکر است: توانمندی‌ها و شایستگی‌های نقد شونده را یادآور می‌شود و راهکار ارائه می‌دهد. کارکرد خبرنگار و نگارش او، جان بخشیدن به کلماتی است که می‌توانند بدون چیدمان هنرمندانه و دانش و ذکاوت، خالی از آگاهی بخشی باشند و سازنده حواشی. پس بدانیم پیامبران کلمه و رسولان واژه و عبارت رسالتی بس مهم دارند و اگر جامعه بیعتش را از کسی یا کسانی برداشت و پیمان نامبارکی بست، زنهار و آگاهی بخشی وظیفه خطیر اوست و باید بداند؛ عبارتها کلمات و جملات بار دارند و می‌توانند انسان شریفی را تخریب کنند یا بی مایه‌ای را به جای بلندی که در خورش نیست بنشانند پس خجسته باد روز خبرنگار به رسولان و پیامبران کلمات و جملات و عبارت‌های ناب که مصداق حقیقت جویی، راستگویی، سازندگی هستند. خبرنگار پویا، اشاره آخرینش به سابقه کاری و سالهای خبرنگاری است و آموزش، مطالعه، خلاقیت در نگارش را به صورت مستمر و بی وقفه، خوب می‌داند و هرگز گمان نمی‌کند، دانستن کافی است. خبرنگار برخاسته از جامعه‌ای از اهل قلم است که تعامل را خوب می‌داند و در اتاق در بسته گفت و گویش را یک نفره تنظیم نمی‌کند و شجاع است و مصلحتش در نوشتن یا ننوشتن؛ اخلاق حرفه ای اصحاب رسانه است. روز خبرنگار بر چنین ارجمندانی مبارک باد. و یک مهم دیگر ارج نهادن و تکریم و حرمت داری این مردم است. جامعه‌ای که خبرنگارش دارای حرمت ویژه باشد و در خور تکریم شود و آداب ارتباطی و حرفه ای و اداری را در موردش مراعات کنند کمتر دچار فساد می‌شود. @Damghan_nama_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفدر: آقا معلم می‌گفت: رنج آدم‌ها را می‌سازد، زیباتر می‌شوند. مردم رنج کشیده آبادی سخنشان نافذ‌تر است و صدایشان گیرا‌تر. صفورا: آقا جان قرآن که می‌خواند، دل آدم می‌رفت یک فرسنگ بالاتر، یک طوری می‌خواند نگفتی. او رنج داشت؟! صفدر: خانم جان وقتی لباس‌ها را تابستانی و زمستانی می‌کرد، به شال و کلاه آقا جان که می‌رسید، دلش می‌گرفت و رنج از دست دادن ترانه می‌شد، لالایی و آوازش را شنیدی بود. او هم رنج داشت. صفورا: صفدر صدایش خوب است. از نداشتن‌هاست؟ یا نتوانستن‌ها. صفدر: صفورا زیباست. از خواستن‌های بی اجابت است؟ صفدرا: آدمی به رنج بزرگ می‌شود. صفدر: آقا معلم می‌گفت: ما قد رنج‌هایمان هستیم و برای بلند قدی باید سر انگشت بایستیم‌. صفورا: با چه نیرویی، چه توانی؟ صفدر: عشق اگر دست نوازش سر رنجوریِ جان بکشد دستمان به طاقچه‌ی خوشبختی و آیینه و شمعدانِ رضایت می‌رسد. صفورا: پس باید مردم آبادی ما با اینهمه رنج زیباترین، خوش صداترین باشند. @Damghan_nama_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبورِ اسبی کنار ساحل، نه جویای نام و نان پی مفهوم دویدن. نه فقط در اندیشه رسیدن، جویایِ ترجمان سفر اسب‌هایی که  ترانه عبور را خوب می‌دانند زیر بار و نیاز نام و نان نمی‌مانند‌. زندگی شاید همین باشد. ترانه‌ی عبور را خوب بدانیم و خوش بخوانیم. زندگی شاید همین باشد. @Damghan_nama_ir
مادر! سلام مرا به خوبی‌هایِ بی دریغ، عشق‌های پاک، ساده دوست داشتن‌هایِ ناب برسان. مرا دوباره به گهواره‌ام باز گردان، سیاهِ بلندت را در محضر آیینه شانه بزن مابقی تقدیر با من دوباره پدر را خواهم خواست از آن حوالی بگذرد برای یک نظر، چشم‌هایش را درویشی نتواند. مادر! بلند قدی‌ت را گذاشتی تا من رشید و برازنده شوم. چقدر روی دیدگانت راه رفتی تا مبادا خواب و بیدارم آشفته شود همه نور چشم‌هایت را دادی تا بی چراغ نوجوانیم را به جوانی نرسانم کمرت زیر بار قد کشیدن من درد دارد مادر. چقدر این یک متر در دو متر  آشپزخانه را دویدی تا من دندان به طلای المپیک زندگیم بگیرم و تو در یک از هزار شادباش و عکس آن کنارم نایستادی و من می‌دانم که اگر کنارم نبودی کدام بلندی، کدام بالایی. جز آغوش چیزی ندارم، میان آن آهسته و ناگفته جانم را ... پذیرا باش دوباره جوان شو دوباره پدر را به شوق بیاور... دوباره بخند دوباره دستت را روی صورتت بگذار دوباره صورتت سرخ شود پدر را می‌شناسم دوباره شیدایت خواهد شد. حال همه مادرها خوب برای آنها که نفس دارند دعا آنها که نفسشان را گذاشتند برای فرزندانشان هم دعا @Damghan_nama_ir
هر خانه‌ای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد و الا فقیر است. هر کدام از ما باید در خانه‌ای زندگی کنیم که یک پدر داشته باشد آن طوری‌که وقتی می‌رود گمان کنیم مثل آن بار که گفت باز می‌گردم، باز گردد. باید بفهمیم پدران نمی‌میرند، باید بدانیم راهشان برای بازگشت قدری دور است. هر خانه‌ای باید یک پسر داشته باشد، سرخوش، ول‌خند، بی‌گدار (روی تک تک واژه‌ها تعصب دارم)؛ برای وقت‌هایی که غم از در و دیوارِخانه بالا می‌رود، تا حرف بزند، راه برود، با صدای بلند بخندد. هر خانه‌ای باید مادری داشته باشد که درست در بزنگاه حرمتِ خاندان بگوید: بس است دیگر. و پسر بداند که دل‌های مردمِ غم، به قدری شاد شده است که غمباد نگیرند و بس کند تا غمی دیگر و رهایی دوباره. باید مکاشفه بداند، تا بلد باشد از میان آن‌همه نزیستن‌های پدر چیزی را کشف کند که مزه‌ی ناب زندگی داشته باشد و بلد باشد یک طوری داستان را بگوید که ناودانِ آویزانِ حیاط هم باران بخندد، تا خواهرِ تنهای آن گوشه‌ی حیاط با یادآوری‌اش ریسه برود و باز نگردد. کدام پدر؟! همان که رفته است نان تازه بخرد و هرگز بازنگشته است. باید بلد باشد رنج‌ِ نداشتن پدر را میان بافته‌های بلوزش مخفی کند و بتواند غمِ خالی ماندن جای بالا دور کرسی را پر نکند، التیام دهد. کسی که وقت بروز غم‌ها بتواند خنده‌هایش  را مجانی خرجِ میهمانی حیاط خانه پدری می‌کند. کسی که با خنده‌های بی دریغش پای غم ما بنشیند و بغضش با ریسه رفتن باز کند. می‌دانی چه کسی را میگویم؟! یکی بد ملاحظه آگاه به غم. آموزگارانی که غم را می‌فهمند مربی بهتری برایِ آموزش شادی هستند. پدرم بلد بود جمعه‌ها صبح با ما صبحانه بخورد، بلد بود بگذارد ادای راه رفتنش، غذا خوردنش و حرف زدنش را در بیاوریم. پدر بلد بود بگذارد از ته دل بخندیم. پدر غم را می‌فهمید، برای همین بود که شاد بود. من هنوز شادی را نمی‌فهمم، غم را چرا، پس لابد هنور پدر کاملی نیستم. هر خانه‌ای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد و الا فقیر است. البته معتقدم باید کسانی هم بیرون قابِ شادمانی باشند، که برج باشند و زهرمار، تا آجرهای آفتاب خورده حیاط بدانند، جای خالیِ کسانی که دیگر باز نخواهند گشت را باید با شیرین‌ترین اتفاق‌هایِ زمان بودنشان پر کرد. عزت لبخند در مقابلِ اخم‌های بی شمارِ مردمانِ هر خانه‌ای باید مادری داشته باشد که وقتی لبخند زیاده شد و به سقف خانه رسید از ترس آوار شدن دوباره‌ی غم و اندوه بگوید: بس است دیگر. هر خانه‌ای باید پدری داشته باشد که برای نان داغِ سفره‌یِ باز و صبح جمعه؛ بگذارد و برود؛ و بدانیم باز می‌گردد. اگر نیامده لابد راهش دور بوده است. پدری که یاد شوخی‌های شیرینش بعد هزار سال رفتنش بوی نان باشد، صمیمی، باب دل و تازه داغ و مهربان او پدر است رفته است تا باز گردد... @Damghan_nama_ir
زندگی‌ام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره "روزی خواهد آمد که همه چیز به سامان شود" این کلمات کنار هم می‌توانند جامعه‌ای را به تباهی بکشانند. هیچ چیز درست نخواهد شد، مادام که تو درست نشوی. زیان بزرگ جامعه امروز، کلمات امید بخش پرتکرار، بدون ارائه برنامه برای زیستن است. دائم به فکر آن سوی نفس کشیدن و ورای بودن هستیم. "جایی هست که آرام می‌گیریم،  آنجا همه چیز خوب است، تو را آنجا خواهم دید" همه چیز نزد توست. همه چیز آنِ توست سامان می‌شود اگر تو به سامان شوی. تا کی باید نشست و آرزو کرد و امید بافت؟! هیچ گاه. امید مخرب است تلاش باید برخاستن امیدِ کاهلی است. امید شوخی آفرینش است آمده است تا به جای طناب با خیال خودمان را حلق آویز کنیم. زندگی‌ام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره هر آنچه ندارم را مدیون امیدی هستم که دارم‌ هر آنچه هست، حاصل جایگزینی شناخت خود، پذیرش شکست‌هایم و تلاش برای شدنی متعالی تر از بودنِ دیروز. "روزی خواهد آمد که همه چیز به سامان شود" این کلمات کنار هم می‌توانند جامعه‌ای را به تباهی بکشانند. مادر بزرگم درد پاهایش را درمان نمی‌کرد، با روغنِ قدم زدن در کوچه‌های امیدواری، جایی دور و خوش آب و هوا که قولش را داده بودند، پایش را ضمات می‌کرد و منتظر بود که این رنج بی‌پایان به پایانی سعادتمند تمام شود. که نشد. دویدن برای رسیدن به پایان راه، خوردن به دیوار سهمگین آخرِ کوچه زندگی، مردن یعنی تن دادن به امید. غافل از اینکه سعادت شادمانیِ میان غم است. غم که محتومِ زندگی است، لااقل خاور میانه اینگونه است. شادی را میان تار و پود به هم بافته‌یِ رنج طوری نقش بزن که وقتی فرشِ زیستن را پهن این سال و ماهِ بودنت کردی گل‌های لبخند، شادی، تماشا، گفتن شنیدن، نفس کشیدن درشت باشد و به چشم بیاید. گفت و گو با سایه‌ات در تاریکی و بافتن زندگی از نخ‌های نازک و نامریی نور، رقصیدن در سوگ، نه محض دیوانگی، برای فراموش نکردن شادی. منجی تو درون توست. اگر کلام قاصر است که هست، به اشاره اگر دست اشاره نداری به تماشا، معجزه گفت و گو روی بیار. زندگی‌ام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره آن جا که نویدش را دل امیدوارت می‌دهد گم شده است. هرچه هست اتفاقی است که با تو، از تو، برای توست. رسم نامه‌ای است برای زندگی نه پس از مرگ پیش از آن که اگر قامت نبندی بلند نشوی و نتوانی رسم نامه را پیدا کنی بلند بخوانی به راه آن بروی؛ پسِ بودن هم نخواهی توانست سعادتمند شوی. زندگی‌ام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره اشاره‌ای بود تو را خودم را تا زندگی کنیم در سوگ برقصیم تا بعد اینهمه رنج یادمان نرفته باشد شادمانی را که اگر بیاید بیگانه نباشیم و در برایش بگشاییم شادی را میگویم آغاز آدمی زادی را میگویم. رسم نامه‌ای زیر سنگِ نشستن و کاهلی توست بغلتانش خودت هم از درون برون آی. جز این اگر باشی، با این روال که هست مثل هزار مردم آرمیده در گورستان با امیدهای دور، آرزوهای دراز خواهی رفت. بلند شو لطفا کسی را صدا نزن بی صدا برخیز بگذار صدای پاهایت وقت دویدن هنگام دور شدن شنیده شود. @Damghan_nama_ir
یلدا یک دقیقه بیشتر از دیشب است. یک دقیقه کمتر از شبی که نیامده است. به مناسبت یلدا میان این همه نزیستن یک دقیقه زندگی کنیم. شب یلداست، زودتر بخواب تا آدم ها به زندگی‌شان برسند، اگر معنای یک دقیقه بیشتر زیستن را نمی‌دانی. مشقِ زندگی: به مناسبت یلدا، یک دقیقه بیشتر هم را دوست بداریم. و به همین مناسبت یک دقیقه بیندیشیم، آیا او را که دوست می‌داریم همان است که باید باشد؟ اگر نه، تعجیل کنیم تا انار هست دانه بچینیم، تا کاسه هست آبِ زلال و گلاب بریزیم، تا سیب هست بدزدیم، تا چشم هست تماشا کنیم. یک دقیقه هم از بخل و کینه‌ی زندگیمان  بدزدیم و همان را باز هم صرفِ تماشا کنیم. و بدانیم امروز از آذرجانِ ۱۴۰۳، هیچ گاهِ دیگر باز نمی‌گردد. و ما فرصت دوباره زیستن نداریم. یلدا، اگر بخشیدی، یلدا، اگر تماشا آموختی، یلدا، اگر یک کینه‌ی دور و دیر را زمین گذاشتی، یلدا، اگر یک دقیقه آداب دوست داشتن را بیشتر رعایت کردی، یلدا، اگر بی عذر قهر را به آشتی رساندی، بر تو خجسته باد. و اگر جز این، زودتر از شب‌هایِ بی یلدا بخواب، تا آدم‌ها یک دقیقه بیشتر زندگی کنند. @Damghan_nama_ir