eitaa logo
دانشجوی انقلابی
40 دنبال‌کننده
56 عکس
17 ویدیو
0 فایل
🔶️ دانشجو دکتری مدیریت دانشگاه تهران که خداوند توفیق داده در دروس حوزوی هم سرکی بکشد. 🔷️ افتخارم این است انقلابی خطابم می کنند، آرزویم این است لیاقتش را داشته باشم. 💠 راه ارتباطی:https://eitaa.com/DokhtareEnghelab
مشاهده در ایتا
دانلود
معجزه شهید باکری قسمت دوم شب موعود فرارسید! برای شروع، کتاب "غروب آبی رود" رو انتخاب کردم. زندگینامه شهید مهدی باکری بود که خودم قبلا از خوندنش خیلی لذت برده بودم. احساس میکردم شخصیت این شهید هم خیلی میتونه رو بچه ها تاثیرگذار باشه. کتاب رو آوردم خوابگاه. طبق معمول بعد از نماز و شام، برای سر زدن به بچه ها آماده شدیم. با دستام ظرف لواشک و شکلات رو نگه داشتم، کتاب رو هم به زور تو جیب سویی شرتم جا دادم، یه بسم الله گفتم و در یکی از اتاق های ورودی ها رو زدم. در رو نزده، یه صدایی از تو اتاق گفت بفرمایید. انگار یکی منتظر نشسته بود تا در اتاق زده بشه. گوشه در رو با احتیاط باز کردم، سرم رو آوردم جلو و گفتم: بچه ها مهمون نمیخواید؟ کلّی تحویل گرفتند و دعوتم کردند برم تو. تا وارد اتاق شدم تو دلم خالی شد. گفتم: خدایا شکرت! حالا شب اولی که میخواستیم به بچه ها کتاب بدیم نمیشد یه کیسِ رو به راه تر نصیبمون میشد؟! تصور کنید یه دختر با قیافه عجیب و غریبِ هفتاد رنگ! یه پارچه وسط اتاق پهن کرده بود، نشسته بود روش. اگه بگم حدود هشتاد تا لاک ناخن دور خودش چیده بود اغراق نکردم. سلام کردم و خودم و رشته ام رو معرفی کردم. گفت: منم دانشکده هنرم. تا شنیدم دانشکده هنر، انگار برق از سرم پرید. خاطرات چندان خوشی از فضای این دانشکده نداشتم ( البته ناگفته نماند که چند تا از بهترین بچه های بسیجمون از همین دانشکده هنر بودند). علی ای حال مونده بودم که اصلا بشینم یا فوری خداحافظی کنم و فرار کنم بیام بیرون. تو همین فکرها بودم که یهو گفت: ببین میای کمکم کنی برا قرارِ فردام رنگ لاک ناخنم و انتخاب کنم؟ در یک چشم به هم زدن از تو کمدش لباساش رو هم آورد بیرون و انداخت روی صندلیش و گفت: ببین اینم ستِ لباسامه. با توجه به اینا رنگ لاکم و انتخاب کن. همین طور هاج و واج مونده بودم. فکر کنم دهن بشقاب های تو دستم هم از تعجب باز مونده بود، چون کم کم داشتند کج میشدند که بریزند! لبخند به صورتم خشک شده بود، تو دلم داشتم ناله میکردم که خدایا چیکار کنم؟ واسه چی اومده بودم اتاق بچه ها، داره کم کم چی میشه؟! یعنی واقعا باید بشینم برای قرار فرداش رنگ لاک انتخاب کنم؟!! تو تمام این لحظات که مستاصل با خدا نجوا میکردم، جلوم سیخ وایساده بود و بهم نگاه میکرد. جوری منتظر نظرم بود که انگار از یک هفته پیش برای این کار ازم وقت گرفته! با این شرایط دیگه دلم نیومد به حرفش اهمیت ندم. گفتم: حالا بشین دو تا لواشک بخوریم، بعد رنگ لاک هم انتخاب میکنیم. تو دلم میگفتم: از این ستون به اون ستون فرجه. داشتم به این ضرب المثل دل میبستم که یهو جواب داد: نه، ممنون. بیا اول کارهام و تموم کنیم، بعدا یه چیزی میخوریم. انگار تمام ستون ها رو سرم آوار شد. دیگه چاره ای برام نمونده بود. دلم داشت برای کتابی که سرش از جیبم بیرون بود میسوخت. درنهایت یه نگاه مایوسانه به کتاب انداختم و کنار پارچه اش رو زمین نشستم. ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi
معجزه شهید باکری قسمت سوم نشستنم روی زمین یک جورایی به معنای به گل نشستن دغدغه هام بود. اصلا حال خوبی نداشتم. دیدن اوضاع غم انگیز دختری که مقابلم بود یک طرف، سردرگمی در انتخاب کار درست طرف دیگه. واقعا نمیفهمیدم کار درست چیه. اگر بهش کمک میکردم درواقع داشتم به انجام هر چه بهتر یک گناه کمک میکردم، اگر هم کمک نمیکردم تمام فرصتم رو برای ایجاد رابطه و صحبت باهاش از دست میدادم. تو همین فکرها بودم که اسمم رو صدا کرد. سرم رو آوردم بالا. گفت: ببین این یکی رو که زدم روی ناخنم قشنگه؟ خواستم دهنم و باز کنم بگم قشنگی واسه چی بچه؟ واسه کی؟ چرا خودت و داری نابود میکنی آخه؟ ... اما جلو خودم و گرفتم. گفت: چیه؟ تعارف نکن. اگه خوب نیست راحت بهم بگو. یه کم نگاهش کردم. گفتم بیا اصلا از حذف گزینه بریم جلو. احساس میکردم اینطوری زمان بیشتری میخرم؛ فرصت بیشتری هست که خدا یه فرجی حاصل کنه. خداروشکر راهکارم رو پسندید. همین طور داشتیم یکی یکی رنگ ها رو حذف میکردیم که یهو سکوت اتاق رو بدجور شکست. شروع کرد بلند بلند به بد و بیراه گفتن! "این نامردا همشون عینِ همند! حالم از همشون به هم میخوره! فقط فکر خودشونن! نه وفاداری، نه انسانیت هیچ چی حالیشون نیست! مغرورهای از خود راضی! ای سه نقطه های سه نقطه...!!!! از شدت تعجب آب دهنم بین زمین و هوا که نه، بین حلق و لوله مری ام گیر کرده بود! خدایا! این تا الان که کلّی هیجان زده بود! چش شد یهو؟ پیش خودم گفتم: یا حضرت عباس! احتمالا داره قرارِ فرداش رو مرور میکنه، وسطش یاد گشت ارشاد افتاده، الان هم همه رو با هم قاطی کرده، درواقع داره به هر چی بسیجی و چادریه بد و بیراه میگه! غافل از این که یکی از بسیجی ها جلوش نشسته داره باهاش رنگ لاک انتخاب میکنه! سعی کردم هیچی به روی خودم نیارم. فقط گاهی زیرچشمی نگاش میکردم. از یه جایی به بعد دیگه طاقت نیاوردم. با تردید پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ انگار منتظر بود ازش بپرسم. سریع سرش و چرخوند سمتم و گفت: حیفِ من که انقدر براشون مایه میذارم، اصلا ارزشش رو دارند؟ همشون عینِ همند. نامردای خائن! دیگه یه جو مردونگی پیدا نمیشه... تازه فهمیدم سوزِ دلش از کجاست. حالا دیگه به جای کتابِ تو جیبم دلم به حال دختری که رو به روم نشسته بود میسوخت. خواستم بگم: عزیزم طبیعیه! وقتی میخوای یکی رو با گناه به دست بیاری، نباید خیلی انتظار انسانیت و مردونگی ازش داشته باشی و ... اما انگار قدرت ساختن این جملات ازم گرفته شد. به جاش یاد شهیدی افتادم که صفحات خاطراتش تو جیبم جا خوش کرده بود. یه چیزی مثل برق تو ذهنم جرقه زد. با اطمینان منحصر به فردی گفتم: ولی همه هم این طور که تو میگی نیستنااا. تا این جمله رو گفتم، قشنگ مشخص بود میخواد با چشماش اوج سفاهت و ناپختگیم رو بهم یادآوری کنه! وقت رو تلف نکردم. سریع ادامه دادم: من همین الان یه آقایی رو میشناسم، اتفاقا مهندس مکانیکه، شهردار یکی از مناطق معروف هم هست، هر چی از پاکی و تعهدش بگم کم گفتم. ماهه! تازه خاطراتش رو هم به عنوان یه فرد موفق و متعهد چاپ کردند. اگه باهاش آشنا بشی اصلا نگاهت به مردها که هیچی به آدم های کره زمین عوض میشه. اتفاقا الان همراهمه. میخوای بدم بخونیش؟ مشخص بود نسبت به حرف هام تردید داره، اما دلش هم نمی اومد بگه نمیخوام بدونم کیه. صبر کردم تا از این دوراهی دربیاد و خودش با اطمینان کتاب و ازم بخواد. چند ثانیه ای بیشتر نگذشت که گفت: بده ببینم چیه! بالاخره کتاب رو از کنج غربت درش آوردم. آروم آروم گذاشتم جلوش، کنار همه اون لاک های رنگارنگ و پر زرق و برق. اصلا نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده. یه نگاه به عکس شهید روی کتاب کردم و گفتم: تا اینجاش یه کارایی کردیم، بقیشُ دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد. نرم کردن دلش مختصّ خودتون... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi
معجزه شهید باکری قسمت چهارم یه نگاه به کتاب انداخت، چند دقیقه ای داشت ورق میزد و شلخته از هر جاش چند خطی میخوند. گفت: میشه پیشم بمونه؟ میخوام بخونمش. گفتم: چرا نشه؟ پیشت باشه، فقط چون امانته ایشالا یه هفته دیگه میام پس بگیرم، خوبه؟ تایید کرد. دیگه هیچ اصراری برای تموم کردن پروسه انتخاب رنگ لاک نکرد. نمیدونم نظرش کلا عوض شد یا دیگه تو اون شرایط حال و حوصله این کار رو نداشت. منم دیدم این جوریه خداحافظی کردم و با کتاب مورد علاقه ام تنهاش گذاشتم. یه هفته بعد، وقتی از دانشکده برگشتم یه سره با چادر رفتم دم در اتاقش. در رو زدم، وقتی باز کرد اول یه ذره با تعجب نگاه کرد، بعد چند لحظه تازه یادش افتاد که باید سلام کنه. گفتم: میشه کتاب رو پس بگیرم؟ گفت: ببین کاری ندارم چه جور آدمی هستی یا چجوری زندگی میکنی، اما کتابی رو که بهم دادی خیلی باحال بود. حالم و خوب کرد. نمیدونستم بعضی آدم ها اینجوری زندگی میکنند. الان هم دادم به دوستام بخوننش، اشکالی نداره سه- چهار روز دیگه بیارم دم در اتاقت؟ شماره اتاقت چنده؟ گفتم: نه بابا، چه اشکالی؟ هر کی خواست بخونه بهش بده محدودیتی نداره. کلّی ازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم. وقتی داشتم برمیگشتم نسبت به اوجِ حقارت و نادونیِ خودم متاسف بودم. واقعا برام چیزی شبیه معجزه بود. اتاقی رو که شب اول بخاطر ورود بهش به خدا غُر میزدم، حالا شده بود محل توزیع کتاب زندگینامه شهدا تو دانشکده هنر. چه معجزه ای بالاتر از دیدن یه مشعل نور وسط یه بیابون سرد و تاریک؟! چه معجزه ای قشنگ تر از عوض شدن نگاه یه آدم به آدم های دیگه و فلسفه زندگی؟ من مطمئنم در این زمانه پر از گناه و تاریکی، لازم نیست برای کار فرهنگی دست به کارهای عجیب و غریب بزنیم. گاهی فقط لازمه به بعضی ها خوبی ها رو نشون بدیم و آدم های خوب رو معرفی کنیم، بهشون یادآوری کنیم که زندگی فقط اون شکلی نیست که اون ها تا الان دور و برشون دیدند. من مطمئنم یادآوری همین چیزهای به ظاهر ساده برای خیلی ها شبیه معجزه و نقطه شروع متفاوت زندگی کردن خواهد بود. شاید به همین خاطر بود که امثال شهید حججی ها تمام دغدغه شون دادن کتاب های این چنینی به دستِ آدم های جور و واجور اطرافشون بود. شاید اگر همه ما رسالتمون رو صرفا در خوب بودنِ خودمون و معرفی آدم های خوب به دیگران قرار‌ بدیم، دنیا از چیزی که الان هست خیلی زیباتر بشه. درسته خوب بودن و خوب معرفی کردن، کار سختیه اما بپذیریم راه تحول دنیا تو همینه. این چیزیه که امام و شهدا بهمون یاد دادند، باشد که یاد بگیریم... @DaneshjooEnghelabi
استاد اخلاق در ایستگاه بی آر تی در تمام طول تحصیل، غیر از معدود دفعاتی که کار ضروریِ فوری داشتم، تمام رفت و آمدهام رو با سرویس دانشگاه، اتوبوس، بی آر تی یا مترو انجام میدادم. همین رفت و آمدها دنیایی ماجرا، گفت و گو و عبرت به همراه داشت. دیدن طیف های مختلف مردم، شنیدن حرف هاشون، دیدن تیپ و قیافه های مختلفشون و ... همه یه فرصت مفید برای تجربه کردن بود. گاهی خیلی راحت فقط با یه لبخند زدن به خانم مسنّی که مشخص بود تازه از سر یه کار پرزحمت برگشته، میشد کلّی انرژی گرفت. یا مثلا شکلات دادن به یه دختر بچه ای که به خاطر طولانی بودن مسیر مدام مانتو مامانش رو میکشید و غُر میزد؛ یا صندلی دادن به یه مادری که بچه اش تو بغلشه؛ یا گوش دادن به درد دل پیرزنی که میخواست تک و تنها بره بیمارستان قلب آزمایش بده؛ یا بیدار کردن مسافری که میدونستی داره از ایستگاهش جا میمونه؛ یا تذکر دادن به جوونی که فقط بخاطر یه ترمز ناگهانی راننده شروع به بد و بیراه گفتن بهش میکرد؛ یا سر صحبت باز کردن با نوجوونی که علاقه داشت شالش رو از رو سرش برداره و خیییلی اتفاقات پرمعنیِ دیگه، همه و همه منبع دریافت معنا و انرژی و ایفای مسئولیت بودند. سال دوم یا سوم کارشناسی یه روز برای سوار شدن به بی آر تی وارد ایستگاه شدم. ایستگاه شلوغ و تقریبا نسبت خانم ها به آقایون یک به پنج بود. قبل از این که به گیت برسم، سریع کارتم و از کیفم درآوردم تا بتونم هر چه زودتر از جمعیت عبور کنم. رسیدم به گیت، کارتم رو زدم اما برخلاف همیشه با روشن شدن چراغ قرمزش متوجه شدم که کارت بلیطم خالیه. شاید هر کسی درک نکنه، اما خالی بودن غیرمنتظره کارت بلیط اون هم در شرایط ازدحام و شلوغی ایستگاه بی آر تی میتونه در حد بمباران هیروشیما غم انگیز و فاجعه بار باشه! با نا امیدی کارت رو برداشتم که برگردم شارژش‌کنم. سرم رو چرخوندم تا راهم رو باز کنم، که یه مرتبه مامور ایستگاه گفت: دخترم بیا رد شو. گفتم: ببخشید کارت من خالی بوداا! گفت: میدونم، بیا برو. تعجب کردم، نتونستم همین طوری سرم و بندازم پایین رد بشم. گفتم: ببخشید آخه بقیه رو فرستادید شارژ کنند، چه فرقی داره؟ گفت: دخترم وقتی تو تو این گرما این همه به خودت زحمت میدی که خودت رو از نامحرم بپوشونی، من هیچ وقت نمیام بخاطر ۵۰۰ تومن بین یه مشت نامحرم معطلت کنم! بیا رد شو برو. باورم نمیشد! برخلاف خیلی های دیگه نوع نگاهش به حجاب فوق تصورم زیبا بود. با شنیدن حرفش حس کردم رو ابرها ایستادم! چقدر اون لحظه به خاطر حجابم احساس افتخار کردم. اینقدر قشنگ بود که اندازه سه چهار تا سخنرانی اخلاق برای رعایت حجاب کارایی داشت. تداعی کننده لحظات حضور پدرم بود. شاید پدرانه ترین رفتاری رو که میتونست در اون موقعیت با من داشته باشه، انجام داد. چقدر راحت گاهی با همین رفتارهای به موقع و ناب میشه به اندازه یک عمر در روح و فکر یک فرد رسوخ کرد. امیدوارم این پدر هر جا که هستند خداوند صحت و عزت و آرامش نصیبشون کنه... @DaneshjooEnghelabi
سه گوشواره قیمتی امسال دانشجوهای ورودی، سال تحصیلی رو حدود دو ماه با تاخیر آغاز کردند، اون هم به صورت مجازی. وقتی این روزها حال و هواشون رو میبینم، به این نتیجه میرسم که کرونا چه تجربه های ارزنده ای رو ازشون دریغ کرده. وقتی دانشجوی ورودی کارشناسی بودم، قرار بود برای اولین بار از محیط خونه و خونواده و شهر خودم جدا بشم. دلتنگی های من یک طرف و نگرانی های خانواده طرفی دیگه. تمام تلاششون رو میکردند که همه چیز رو مهیا کنند. صبحی رو که میخواستم برای اولین بار به سمت تهران حرکت کنم، هیچ وقت یادم نمیره. مادرم برام قرآن گرفته بود و تو چشماش نگرانی موج میزد. پدرم هم سرش رو خم کرده بود و کنار گوشم آیه " والله خیرُ حافظاً و هوَ ارحَمُ الرّاحمین" رو زمزمه میکرد. مطمئنم بهترین کارگردان های دنیا هم برای به تصویر کشیدن عمق احساسات مقدس حاکم بر اون لحظه به زحمت می افتند. زمزمه های پدرم که تموم شد، سرش رو آورد بالا و گفت: بابا من همه جوره بهت اعتماد دارم که فرستادمت یه شهر دیگه درس بخونی. همیشه به خاطر خدمت به انقلاب و شهدا درس بخون، نه پول و موقعیت. به قول امام صادق خود خدا روزی و آبرویی رو که باید برسونه، میرسونه. چند تا چیز هم یادت نره: اولاً هر وقت تو تنگنا قرار گرفتی، یاد خودت بیار که خدا از همه کس و همه چیز بزرگتره؛ دوماً تهران هر جا خواستی بری حساب کن ببین نیتت علمی و فرهنگیه یا نه. اگر نبود از رفتن به اونجا صرف نظر کن، برگرد انشالله خودمون با هم میریم؛ سوماً اینو یادت باشه نامحرم نامحرمه، پیر و جوون، مذهبی و غیر مذهبی و خوب و بد فرقی نداره. اینو یادت باشه بچّه من فقط ارتباط علمی با نامحرم برقرار میکنه نه هیچ ارتباط دیگه. برو خدا پشت و پناهت... این جملات رو شنیدم، از زیر قرآن رد شدم و سفر طولانی و پرماجرای تحصیلی‌ خودم رو شروع کردم. از همون موقع سه تا توصیه پدرم رو مثل سه تا گوشواره ارزشمند و قیمتی به گوش هام آویزون کردم. شاید بعضی اوقات پایبندی به اون ها زحمت و مبارزه زیادی رو میطلبید، اما درعوض همیشه مثل سپرهایی محکم در برابر طوفان های مختلف ازم دفاع و محافظت کردند. خداوند انشالله همه دانشجوها و جوون هامون رو در پناه خودش حفظ کنه. @DaneshjooEnghelabi
در آستانه سالگرد قسمت اول شوق دیدار دقیقا نمیدونم کی با حاج قاسم آشنا شدم، چون هر چی تو‌ ذهنم مرور میکنم و به عقب میرم باز هم ردپاشون رو تو خاطراتم پیدا میکنم؛ امّا این رو مطمئنم که با شکل گرفتن داعش و مقاومت اسلامی تو سوریه و عراق تصویرشون در قاب ذهن هامون خیلی پر رنگ تر شد. رفته رفته سخنرانی های حماسیشون، تهدیدهاشون علیه تروریست ها، سر زدن هاشون به خانواده های شهدا و این اواخر تفقد و قدردانیشون از شطرنج باز جوون کشورمون و حضور آرامش بخششون به همراه شهید ابو مهدی المهندس تو شرایط سیل زده خوزستان، همه و همه باعث شد محبتشون در دل هامون خیلی عمیق تر بشه. گاهی میرفتم به انگلیسی اسمشون رو سرچ میکردم و از این که تصویر مقتدر و ابروهای گره کرده شون رو بین انبوهی از اخبار نفوذ منطقه ای ایران و مبارزه کشور با تروریست ها و رژیم صهیونیستی و غیره رو میدیدم، کلّی ذوق میکردم؛ به حدّی که بعضی وقت ها حکم یه تفریح سالم و هیجان انگیز رو برام داشت. امّا نقطه عطف آشناییم با این سردار عزیز برمیگرده به تابستون هزار و سیصد و نود و هشت. در قالب سفر کاری- زیارتی پدرم عازم مشهد شدیم. هر روز صبح تا ظهر خودِ اعضا کمیسیون های تخصصی داشتند و برای خانواده ها هم برنامه های آموزشی- فرهنگی برگزار میکردند. من اکثرا از برنامه های خانواده ها خوشم نمی اومد و به همین خاطر خودم رو قاچاقی تو برنامه های اصلی اعضا جا میدادم. همین روال ادامه داشت تا این که یک روز اعلام کردند فردا سخنران ویژه داریم و به هیچ وجه کسی غیر از اعضا حتی خانواده هاشون مجاز به حضور در سالن اصلی نیستند. خانواده ها فقط میتونند از برنامه های مختص خودشون استفاده کنند. پدرم که به هتل برگشت درمورد سخنران سوال کردم. وقتی اسم سخنران رو شنیدم دلم ریخت. تا حالا هیچ وقت حاج قاسم سلیمانی رو از نزدیک ندیده بودم. دوست داشتم راه رفتن، سلام و علیک کردن، گرم و گل گرفتن و خلاصه همه رفتارهای عادیشون رو مستقیم ببینم. گاهی دیدن رفتارهای خالصانه و متواضعانه اولیا خدا یک دنیا غنیمته برا خودش. اما یه مشکل اساسی وجود داشت و اون هم عدم مجوز من برای ورود به سالن بود. خیلی به هم ریختم. از شب تا صبح تو ذهنم نقشه میکشیدم که وقتی مامور سالن به شکل های مختلف جلوم رو گرفت، چجوری متقاعدش کنم که راهم و باز کنه. از قضا صبح روز موعود از قبل برای پدرم برنامه ای پیش اومده بود که مجبور بودند خودشون رو با پرواز به یکی از شهرهای شمال برسونند. بهمین خاطر از شب قبل بهم سفارش کردند که اگه تونستم برم تو سالن و گزارش کتبی جلسه رو براشون بنویسم. من هم از خدا خواسته گفتم چشم، خیالتون راحت، هر طور شده میرم داخل و ... بالاخره روز موعود فرا رسید. ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi
دانشجوی انقلابی
#خاطرات_دانشجویی در آستانه سالگرد #شهادت_حاج_قاسم قسمت اول شوق دیدار دقیقا نمیدونم کی با حاج قاسم
در آستانه سالگرد قسمت دوم معجزه دیدار روز موعود زودتر از همیشه آماده شدم. از پشت پنجره اتاق، رو به گنبد امام رضا (ع) سلام دادم و از اتاق زدم بیرون. وارد طبقه دوم شدم، طبقه اجلاس. از همیشه خیلی شلوغ تر بود. با اعتماد به نفس سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت در ورودی سالن. چهار تا قدم که برداشتم گفتم دیگه کار تمومه، دارم میرم تو سالن. تو همین خوش خیالی ها غرق بودم که یهو یه حجم سیاه رنگ جلوم ظاهر شد. گفت: خانوم کجا؟ سرم رو آروم آروم آوردم بالا دیدم بله، خودشونن، یه کسی شبیه شخصیت کمال تو سریال خانه امن. به روی خودم نیاوردم. با ریلکسی تمام گفتم: ببخشید من هر روز تو جلسات سالن اصلی شرکت میکنم. گفت: خانوم چجوریه که شما هر روز اینجا حضور داشتید اما متوجه نشدید که امروز نمیتونید وارد سالن بشید. حساب کار دستم اومد. دیگه چاره ای نداشتم. گفتم: ببینید آقا من پدرم برنامه ای پیش اومده نتونستند تشریف بیارن، خودم هم با این فضاها ناآشنا نیستم... خلاصه شروع کردم از فعالیت های بسیج دانش آموزی ام براش گفتم تا القاب بسیج دانشجویی...‌اما تو گوشش نمیرفت که نمیرفت. من که داشتم میگفتم خسته شدم، نمیدونم اون که داشت میشنید چطور تحمل میکرد! همین طور وایساده بود گوش میداد. تهش هم دو کلمه بیشتر نگفت: خانوم نمیتونید برید داخل. نمیدونم چرا ناامید نمیشدم. همین طور وایسادم. بهو دیدم سالن از دور خیلی شلوغ شد. همه گفتن: اومدن، اومدن. سر کشیدم که بتونم چیزی ببینم اما نتونستم. همون آقا با عجله اومد که در رو ببنده، با کج خلقی گفت: خانوم چند بار بهتون بگم؟ نمیشه بیاید دیگه، برید میخوام در رو ببندم. اومدم بیرون. نگاهم به درز لای در خشک شده بود که همین طور داشت باریک و باریک تر میشد. خیلی داشت دلم میگرفت. چهره حاج قاسم و گنبد امام رضا و همه و همه داشت تو سرم دور میزد. پیش خودم گفتم: حتما قسمت نبوده دیگه... روم و برگردوندم که بیام سمت آسانسور که یه مرتبه ورق برگشت... یهو یه حاج آقا از راه رسید، پرسید: ایشون کیه اینجا وایساده. شرح ماوقع رو براشون گفتند. گفت: بگذارید بیاد داخل. اصلا نمیدونستم درست شنیدم یا نه. باورم نمیشد. گفتم ببخشید آقا یعنی برم داخل؟ گفت: بله دیگه، سریع بیاید تو. داشتم از خوشحالی منفجر میشدم. آخه برا چی یهو من و راه داد که برم تو!!!! اصلا کی بود؟!! هیچ وقت نفهمیدم... وارد سالن شدم. یه نگاه به حضار انداختم، خودمم داشتم خجالت میکشیدم. هیچ دختر دیگه ای نبود. سرم و انداختم پایین و رفتم ردیف آخر نشستم. کلّی خدا رو شکر کردم. انگار تو لحظات آخر فرشته نجاتش رو برام فرستاده بود. شروع کردم به صلوات فرستادن و منتظر بودم خبری از مهمون ویژه سالن بشه... تو همین حال و هوا بودم که یه مرتبه همه از جاشون بلند شدند. انگار بالاخره مهمون ویژه از راه رسید... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi
در آستانه سالگرد قسمت سوم حلاوت دیدار چشمم رو دوختم سمت در؛ دنبال کسی با لباس یونیفرم یا کت و شلوار میگشتم، اما نمیتونستم هیچ چیزی رو ببینم. همین طور منتظر ایستادم. کم کم همه نشستند اما من همچنان نتونستم مهمون ویژه رو پیدا کنم. ناچار من هم نشستم. مجری برنامه خاطره ای از کرامات شهید لطفی نیاسر تعریف و از حضور پدر ایشون در سالن قدردانی کرد. همیشه بدون این که دقیقا دلیلش رو بدونم ارادت خاصی به شهید لطفی داشتم. وقتی متوجه شدم پدرشون در سالن هستند، احساس شعفم بیشتر شد. کلا اون لحظات انگار تو آسمون ها سیر میکردم. بالاخره انتظارم به سر رسید. مجری پشت تریبون اسم حاج قاسم رو با القاب و عناوینی که واقعا شایسته خودشون بود صدا کرد. سردار رشید اسلام، فرمانده جبهه های مقاومت، پناه مستضعفان و ... بالاخره یه نفر از صندلیش بلند شد. مردی با شلوار خاکی، پیراهن ساده کرم و تسبیحی مشکی در دست. نه کت و شلواری داشت، نه ساعت گرون قیمتی و نه ژست خاصی. سرشون رو پایین انداخته بودند و به زمین نگاه میکردند. وقتی رسیدند بالا به جای نشستن روی صندلی پشت تریبون ایستادند. تمام این مدتی که مسیر رو طی میکردند فکرم درگیر این بود که چطور دوستان خدا در عین غرور مثال زدنی و ابهت، سرشار از تواضع و محبت هم هستند؟! چطور این ویژگی های پارادوکسیکال رو با هم جمع میکنند!؟ بسم الله گفتن حاج قاسم رشته افکارم رو پاره کرد. قبل از هر چیز شروع به عدرخواهی و اظهار تواضع کردند. در مقابل پدر شهید لطفی سرشون رو پایین نگه داشتند، چیزی شبیه اظهار تواضع و ادب فرزند در مقابل پدر و مادر. شروع کردند به صحبت. کاری به جزئیات صحبت های ارزشمند اون روزشون ندارم اما چیزی که خیلی دلنشین بود این بود که از هر پیروزی که حرف میزدند خودشون رو مدیون خدا و معصومین و انقلاب اسلامی میدونستند. تو هر اتفاقی که تعریف میکردند یه ردپایی از رهبری و انقلاب نشون میدادند. به معنای واقعی ذوب در ولایت بودند. اگر کسی ازم بخواد شخصیت اون روز حاج قاسم رو تو دو کلمه خلاصه کنم، دوست دارم بدون معطلی بگم: تواضع و ولایت مداری. انگار از تمام کلمات و حرکاتشون این دو تا مفهوم میچکید... گاهی اولیای خدا بیش از صحبت های کلامیشون با شخصیت، هیبت و نمای وجودیشون آدم ها رو واله و شیدای خودشون میکنند. اون روز که از ورود معجزه آسام به سالن سرمست بودم، هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که چند ماه بعد، این خاطرات شیرین به جای این که خوشحالم کنند، بیشتر باعث آتش گرفتن قلبم میشن. تا جایی که زمستون همون سال با خودم میگفتم کاش حداقل هیچ وقت حاج قاسم رو از نزدیک ندیده بودم. میگفتم شاید اگه ندیده بودمشون تحمل داغشون یه کم برام آسون تر میبود. البته این ذهنیت زمان زیادی با من نبود. مدتی اینطور فکر میکردم تا این که این خاطرات به بعضی اتفاقات و مناسباتِ دانشگاه و فضای علمی گره خورد... ادامه دارد.... @DaneshjooEnghelabi
دانشجوی انقلابی
#خاطرات_دانشجویی در آستانه سالگرد #شهادت_حاج_قاسم قسمت سوم حلاوت دیدار چشمم رو دوختم سمت در؛ دنبال
در آستانه سالگرد قسمت چهارم فراق بعد از دیدار از آذرماه ۱۳۹۸ در پروژه ای مشغول شدم که جلسات هماهنگیش هر هفته، جمعه، هشت و نیم صبح برگزار می شد. برای شرکت تو این جلسات مجبور بودم قبل از اذان صبح، از شهرستان سوار قطار بشم، نماز صبحم رو بین راه تو ایستگاه فرودگاه بخونم و مجددا سوار قطار بشم. حول و حوش ۷ صبح میرسیدم تهران. از اونجایی که خانواده ام برای ۴-۵ روز اول هفته که تهران بودم، به اندازه یک ماه آذوقه میدادند! مجبور بودم قبل از جلسه برم خوابگاه و وسایلم رو بگذارم. درنتیجه باید از ایستگاه راه آهن تا ایستگاه اتوبوس‌های شهرک والفجر پیاده میرفتم و با این اتوبوس ها میرفتم کوی دانشگاه. وقتی میرسیدم خوابگاه گاهی اینقدر خسته بودم که جرات نمیکردم حتی برای چند لحظه رو تخت دراز بکشم، میترسیدم چشم هام و باز کنم و ببینم اذان ظهر رو هم گفتند. بهمین خاطر بعد از سر و سامون دادن وسایلم با عجله از اتاق میزدم بیرون و با اتوبوس های خیابون انقلاب به سمت محلّ جلسه ام حرکت میکردم. همه این ها رو گفتم که بگم شرایط صبح جمعه های زمستون ۱۳۹۸ بهم اجازه نمیداد اخبار روز رو سریع چک کنم. اکثرا بی خبر از همه جا به سمت جلسه ام راه می افتادم. اما صبح جمعه سیزدهم دی ماه ۱۳۹۸ اوضاع به گونه دیگه ای رقم خورد. حادثه ای رخ داد که شدت انفجارش گوشی همراه من رو هم درگیر خودش کرد. گوشی من که عادت داشت تا ظهر جمعه فارغ از هیاهوهای دنیا آروم تو جیب کیفم یا نهایتا روی میز جلسه استراحت کنه، این بار باید خبر دردی عمیق رو به من منتقل میکرد. بله، مثل همه جمعه ها وسایلم رو تو اتاقم مرتب کردم، داشتم چادرم رو سر میکردم که به سمت جلسه راه بیفتم، یک مرتبه صدای پیامک گوشیم تو اتاق پیچید. چادرم رو روی صندلی گذاشتم. گوشی رو برداشتم. متن پیامک رو چهار پنج بار بالا و پایین کردم. باورم نمیشد... یکی از اقوامم تسلیت گفته بود. تسلیت داغی تحمل نشدنی. زانوهام سست شد. کیفم از روی دوشم رو زمین افتاد. برای اولین بار مرحله اول نظریه سوگ روانشناسی رو عمیقا درک کردم. مرحله انکار. من واقعا دچار انکار سوگ شده بودم. هزار بار تو سایت های مختلف " شایعه شهادت سردار سلیمانی" رو سرچ کردم. همه جا خبرش می اومد بالا فقط بدون کلمه "شایعه". هر چی خواستم به خودم ثابت کنم شایعه است، به جایی نرسیدم. دیگه نمیتونستم خودم و گول بزنم. همه مسئولین پیام تسلیت داده بودن. دیگه همه دنیا داشت دور سرم می چرخید. به پایه صندلی که کنارم بود تکیه دادم و چند لحظه چشمام رو به روی دنیایی که حاج قاسم توش نبود بستم... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi
در آستانه سالگرد قسمت پنجم فراق بعد از دیدار دلم میخواست وقتی چشمام رو باز میکنم، مادرم و ببینم که یه لیوان آب دستشه میگه: بیا بخور، داشتی چه خواب بدی میدیدی؟ انشالله که خیره. اما آرزوی بیهوده ای بود. وقتی چشمام رو باز کردم فقط تصویر تار دیوار اتاق رو از پشت اشک هام میدیدم. هر چی اشک ریختم آروم نشدم. نمیتونستم بلند گریه کنم چون هم اتاقیم از خواب بیدار میشد. با روسریم جلو دهنم رو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون. خوابگاه خیلی خلوت بود. اکثرا جمعه ها بچه ها نبودند. اون هایی هم که بودند انگار از هیچ‌جا خبر نداشتند. دنبال یه کسی میگشتم باهام همدردی کنه. نمیتونستم به خونه زنگ بزنم. میترسیدم مادرم صدای گریه ام رو از پشت تلفن بشنوه و خیلی نگران بشه. دمپایی هام رو تا به تا پوشیدم و دویدم سمت اتاق بسیج خوابگاه. خدا خدا میکردم یکی از بچه ها باشند که بتونیم کنار هم گریه کنیم. از دور مشخص بود که در اتاق بسته است، اما بازم امیدم و حفظ کردم. رفتم پشت در، ۵-۶ بار دستگیره در رو بالا و پایین کردم، اما فایده ای نداشت. هیچ کس نبود. با همون حال و هوا برگشتم سمت ساختمون خودمون. همه با تعجب بهم نگاه میکردن. وقتی میدیدم هیچ کس نمیفهمه چرا دارم گریه میکنم، قلبم بیشتر میسوخت. انگار هیچ کس خبر نداشت چه بلایی سرمون اومده. مونده بودم کجا برم. یاد بچه های اتاق ۱۲۶ افتادم. اون ها هم اعتقادات و سبک زندگیشون مثل خودم بود. با هزار امید رفتم درشون رو زدم اما اون ها هم نبودن. به عنوان آخرین گزینه یاد یکی از بچه های بسیج دانشکده مطالعات جهان افتادم که تو ساختمون ما اتاق داشت. بهش زنگ زدم. پرسیدم: خوابگاهی بیام پیشت؟ گفت: تسلیت میگم عزیزم. نه شرمنده من اصفهانم. دیگه هیچ راهی نداشتم. نه کسی رو داشتم که باهام همدردی کنه و نه میتونستم بلند گریه کنم. با ناامیدی از ساختمون اومدم بیرون. رو موزاییک های کف حیاط پشتی ساختمون نشستم. نگاه کردم دیدم هیچ کس نیست. شروع کردم بلند بلند برای خودم گریه کردم. اما هر کاری میکردم آروم نمیشدم. یهو یاد جلسه افتادم. نگاه به ساعت کردم دیدم از ۸:۳۰ رد شده و من هنوز تو خوابگاهم. به ناظر پروژه ام پیامک دادم که امروز حالم خوب نیست و نمیتونم بیام. دیگه نتونستم تحمل کنم، شماره خونه رو گرفتم. تا گوشی رو برداشتند، دیدم خونه پر از صدای عزاداری برای حاج قاسمه. دلم میخواست بال دربیارم و برگردم خونه. از پشت تلفن با یکی دو نفر از اهل خونه با هم همدردی کردیم. اما بازم فایده ای نداشت مصیبتی نبود که به این راحتی التیام پیدا کنه. لحظات به همین شکل میگذشت تا این که پدرم گوشی رو گرفت. صحنه به کلّی عوض شد؛ انگار یه بار دیگه از منظری دیگه و با حال و هوایی دیگه خبر شهادت حاج قاسم رو شنیدم.... ادامه دارد.... @DaneshjooEnghelabi
در آستانه سالگرد قسمت ششم فراق بعد از دیدار منتظر بودم پدرم هم مثل بقیه با صدایی غمگین بهم تسلّی و دلداری بدن. اما تصورم نقش بر آب شد. بعد از سلام و احوال پرسی با یه لحن جدّی و محکمی گفتند: چه خبره بابا؟ یعنی چی؟ اینقدر بی تابی برای چیه؟ درسته سردار سلیمانی خیلی برامون ارزشمند و عزیز بوده، اما ما دفعه اولمون که نیست. ما شهید بهشتی ها رو تو این راه دادیم، شهید چمران ها رو دادیم، شهید کاظمی، شهید طهرانی مقدم ... ما که نباید زمین گیر بشیم. الان چرا تو جلسه ات نیستی بابا؟ اگه واقعا عاشق حاج قاسم بودی باید الان تو جلسه ات نشسته بودی. اگه حاج قاسم جلو روت باشه، این که این جوری براش گریه کنی بیشتر خوشحالش میکنه یا این که بری یه جایی از مبانی علمی و فکری انقلاب دفاع کنی؟ با صدای عجین با گریه جواب دادم: اگه برم بیرون ببینم آدم ها عین خیالشون نیست و دارن مثل همیشه به کارای همیشگیشون میرسن، چجوری تحمل کنم؟ اگه یکی یه حرفی علیه حاج قاسم زد، چجوری با این حالم طاقت بیارم؟... هنوز حرفم تموم نشده گفتن: اتفاقا هنر اینه که تو چنین شرایطی ازآبروت هزینه کنی و یادش و زنده نگه داری. پاشو بابا. انشالله به ربع دیگه زنگ میزنم صدات و از تو اتوبوس میشنوم. این ها رو گفتن و خداحافظی کردن. انگار بعد از یک ساعت به گل نشستن، لنگرهای روحم از سوگواری و افسردگی کنده شدند. عزمم رو جزم کردم که حرکت کنم. از جام بلند شدم، تازه داشتم میفهمیدم چقدر هوا و موزاییک هایی که روش نشسته بودم سرده. دست و صورتم رو شستم و برگشتم اتاق. خواستم چادرم و بردارم که از خوابگاه بزنم بیرون، دیدم لباس مشکی تنم نیست. به خودم اومدم دیدم اصلا تهران لباس مشکی ندارم . هر کاری کردم که خودم رو مجاب کنم با لباس رنگی برم بیرون نتونستم. هر چی کمدم رو زیر و رو کردم غیر از یه مانتو، هیچ لباس مشکی دیگه ای پیدا نکردم. زنگ زدم به دوست صمیمی ام که شهرستان بود. اون هم حال و روز خوبی نداشت. همین باعث شد دوباره با هم گریه کنیم. اما سریع خودم و جمع و جور کردم. پرسیدم: روسری و ساق دست مشکی تو کمدت داری برا جلسه امروزم برشون دارم؟ خداروشکر امیدم ناامید نشد. لباس های عزام جور شد. میدونستم قرار هست یه روز سخت و طاقت فرسا رو پیش رو داشته باشم. یه صفحه قرآن خوندم و به قصد خوشحال کردن روح حاج قاسم به سمت جلسه ام راه افتادم... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelbi
در آستانه سالگرد قسمت هفتم فراق بعد از دیدار سوار اتوبوس‌های انقلاب شدم. یه نگاه به این ور و اونور انداختم دیدم همه چی عادیه! کیفم و گرفتم تو بغلم و نشستم. خیابون امیر‌آباد که از جلو چشمام رد میشد، یاد چند ساعت پیش افتادم که داشتم همین مسیر رو معکوس به سمت خوابگاه میرفتم، فرقش این بود که اون موقع فکر میکردم حاج قاسم هست و الان مطمئن بودم که دیگه جسمشون تو دنیا نیست... بی اختیار دوباره چشم‌هام پر اشک شد. یه نفس عمیق کشیدم که نذارم اشک‌ها روی گونه‌ام سرازیر بشن، چون دوست نداشتم توجه همه رو جلب کنم. اما فایده ای نداشت. بالاخره تو اتوبوس انگشت‌نما شدم. همه داشتن نگاهم میکردن. خیلی خجالت کشیدم، به روی خودم نیاوردم و فقط به یه نقطه ثابت روی شیشه‌های غبارگرفته پنجره اتوبوس خیره شدم. چند ثانیه که گذشت به خودم اومدم. با خودم گفتم: برای چی من باید خجالت بکشم؟ بقیه باید متعجب باشند که چرا الان حالشون مثل همیشه است! اصلا باید بهشون بفهمونم که چرا حالم بده! سریع یکی از عکس‌های با کیفیت حاج قاسم رو دانلود کردم. نور گوشی رو زیاد کردم و گذاشتمش روی کیفم. حالا دیگه به جای نگاه بی هدف به لکه‌های روی شیشه اتوبوس، به عکس حاج قاسم خیره میشدم و گریه می‌کردم. حالا دیگه همه فهمیده بودن برای کی دارم گریه میکنم. حالا دیگه در کنار حسّ درد و غم، حسّ غرور هم داشتم. حسّ خوب موثر بودن. احساس میکردم در اولین قدم با بیرون اومدنم تونستم سوگواری حاج قاسم رو تا جمعیت یکی از اتوبوس های شهر گسترش بدم. حالا دیگه بیشتر از این که مردم به من خیره باشند، مجذوب عکس حاج قاسم شده بودند. من به همین راحتی تونسته بودم یاد حاج قاسم رو در حد وسع خودم بین یه جمعیت ده بیست نفری زنده کنم. حالا دیگه خیلی آروم تر بودم. کم کم باید پیاده میشدم. همین طور که عکس حاج قاسم تو دستام بود کارت بلیط و کشیدم و از راننده تشکر کردم. یه نگاه به ساعت انداختم. حدودا یک ساعت و نیم از جلسه ام گذشته بود. برای وارد شدن به ساختمون جلسه مردد بودم. چند لحظه ایستادم، وارد شدن به جوّ جلسه خیلی برام سخت بود. تجربه قبلیم از اکثر اعضای جلسه حسّ چندان خوبی رو بهم منتقل نمیکرد. احساس میکردم قراره فضای خیلی سختی رو تحمل کنم. احساس میکردم اونجا کمتر کسی هست که حال من رو درک کنه. دوباره انگیزه اصلیم رو برای بیرون اومدن، تو ذهنم مرور کردم. عزمم رو جزم کردم و بالاخره با توکل به خدا پا به ساختمون جلسه گذاشتم... ادامه دارد... @DaneshjooEnghelabi