کوتاه ترین دعا براے بزرگترین آرزو 💚
•°|اللّٰھـُــمَ ؏َجِّل لِوَلیڪَ الفَرَج|°•
#مهدویت
#امام_زمان
#معرفی_کتاب
نام کتاب : آب هرگز نمی میرد
نویسنده : آقای حمید حسام
انتشارات : صریر
تعداد صفحات : 384
خلاصه ای از کتاب :
آب هرگز نمیمیرد خاطرات جانباز میرزامحمد سلگی از فرماندهان لشکر ۳۲ انصارالحسین که حمید حسام به رشته تحریر درآورده است . کتاب آب هرگز نمی میرد در سال ۱۳۹۳ توانست جایزه نخست جشنواره جلال آل احمد را از آن خود کند .
متن تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب آب هرگز نمیمیرد به شرح زیر است :
بسماللهالرّحمنالرّحیم
سلام بر یاران حسین (علیهالسّلام) و سلام بر لشگر انصارالحسین همدان ؛ و سلام بر شهیدان ، دلاوران ، فدائیان ، شیران روز و عابدان شب ؛ و سلام بر شهید زنده میرزا محمد سُلگی و بر همسر باایمان و صبور او؛ و سلام بر حمید حسام که دردانههایی چون سُلگی و خوشلفظ را به ما شناساند .
ساعتهای خوش و باصفائی را با این کتاب گذراندم و بارها با دریغ و حسرت گفتم :
درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم
لبی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم
در میان کتابهای خاطرات جنگ ، این، یکی از بهترینها است . نگارش درست و قوی، ذوق سرشار، سلیقه و حوصله ، همّت بلند ، همه با هم دست به کار تولید این اثر شدهاند .
کتاب خانم ضرّابی در شرح حال شهید عالیمقام علی چیت سازیان نیز دارای همین برجستگیها است . این دو نفر از ستارگان اقبال همدانند .
♡ در محضر شهدا ♡
#معرفی_شهید
نام : شهید علی آقاعبداللهی
تولد : 10 / مهر / 1369
محل تولد : تهران
شهادت : 23 / دی / 1394
محل شهادت : سوریه _ خانطومان
سن : 25
مزار : شهید جاویدالاثر
خلاصه ای از زندگی :
سلام خدمت شما عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت ، من علی آقا عبداللهی هستم .
تک پسر و ته تغاری خانواده ، که سه خواهر بزرگتر داشتم . دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ تهران در رشته ی برق و الکترونیک گذراندم و کاردانی رشته ی الکترونیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرری گرفتم و قصد داشتم ادامه تحصیل دهم که نشد .
بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(ع) در سپاه انصار مشغول خدمت شدم .
در میانه سن ۱۶ تا ۲۲ سالگی چند بار به سوریه ، کربلا و مکه رفتم . پدرم در مجلس مشغول به کار بود و من برای حج نام نویسی کرده بودم . به علت زیاد بودن متقاضیان حج ، قرعه کشی شد و نام من برای سفر حج درآمد . به این ترتیب در سن ۱۶ سالگی به تنهایی به حج رفتم .
من عاشق سیره و شخصیت شهید صیاد شیرازی بودم .
در سال ۹۱ ازدواج کردم و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شدم که خیلی او را دوست داشتم .
در تاریخ ۲۲ آذر سال ۹۴، پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه شدم . در آنجا به ابوامیر معروف بودم . هميشه براي رزم آماده بودم ، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات - رسانده بودم به خط و عضو اطلاعات شده بودم .
♡ در محضر شهدا ♡
روز ٢٢دی ماه سال ۹۴ ، ساعت١٧، درست فرداي روزي كه بچههای گردان فاتحين نوبت به نوبت با ايثار و رشادت مثال زدنی ، خود را فداي عمه سادات کردند ، طاقت نياوردم و با چند نيروي سوري به خط زدم .
سی و یک روز از اعزامم می گذشت و قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان برویم .اما طی راه به کمین تروریست ها افتادیم و شهید سعید انصاری همان جا به شهادت رسید .
بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک شد و بعضی نیروهای همراه مان هم فرار کردند . در این هنگام من قصد کردم که جلوتر بروم . آقای مجدم گفت ما که مهماتی نداریم ! من هم گفتم که دو نارنجک و پنج فشنگ دارم و با همین ها میروم جلو ...
چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل مان هستند ، گفتیم لبیک یا زینب . که تروریست ها هم فریب مان زدند و گفتند لبیک یا زینب ، من و مجدم هم به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر رفتیم که در محاصره آنها افتادیم . مجدم توانست از محاصره فرار کند اما من نتوانستم و بعد از آن کسی من را ندید .
آخرین حرفی که از طریق بی سیم زدم این جمله بود : من گلوله خوردم . از آن لحظه دیگر کسی از من خبری ندارد اما بچه های سپاه تایید خبر شهادت را به خانواده ام دادند .
مادر شهید :
یکی از دوستانش به او گفته بود چرا به سوریه میروی ، بمان و در ایران بجنگ . علی گفته بود ؛ جنگ در اینجا برای وطنم است و جنگ در آنجا برای اهل بیت(ع) است .
علی بسیار محتاط بود و حتی تلفن همراهش را با خود نبرد . میگفت گاهی وقتها رد تماسها را می زنند و حمله میکنند .
من هنوز از او عکسی در سوریه ندارم
مادر شهید :
نوه ام امیر حسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد .
علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد ، اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد . آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد .
من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود . اما علی از فرط علاقه به فرزندش ، آرام نمی شد .
علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد . من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند .
حتی به یکی از خواهرانش گفتم : علی دارد آماده رفتن می شود ...
بخشی از وصیتنامه :
امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدرمادر آنها خشنود باشد و می دانم با شادکردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می شوم .
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی توانم ابراز کنم ولی بدان تو همه وجود پدرت بوده ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند .
من از تو می خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چرا که باعث ناراحتی من می شود .
داستان بسیار زیبا از عنایت شهدا 😭👇🏻
کمی طولانی هست ولی قطعا اگر نخوانید ضرر خواهید کرد
#التماس_دعا
شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پروندهها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفتزده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علیاصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت میخواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ایشان شهید شده؟؟؟؟
عل