🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۹ : 🔻
_برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق ♥️هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن.
_روزی که #جنازهی برادرمو آوردن اونقدر #ضجه زد، اونقدر خودشو #بچهی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه🏡 نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
+اما به نظر من این زن #عاشقتره! خودشو #نمیزنه! داد و فریاد #نمیکنه؛ انگار دوست #نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش #نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسهی خون 🩸بود اما هنوز صدای گریههاشو #نشنیدم. این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون #نوع_مردن همسراشون فرق داره!
_سکوت بینشان برقرار شد.
سکوت بود و اندیشهی🧐 این زن!
مسیح و یوسف چشم👀 در خانه 🏚میچرخاندند، خانهی #حسرتهای ارمیا...خانهی #آرزوهای ارمیا...
-حواس آیه در پی #مَردَش بود.-
بدون شنیدن حرفها هم میدانست📍 مردش نزدیک است، مردش دارد میآید.اگر #یعقوب باشی، بوی پیراهن 👕 #یوسف را استشمام میکنی...#دستهایش یخ کرد... #پاهایش میلرزید. قلبش🫀 یک در میان میزد..
"آرام باش قلب🫀 من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش👀 بدوزم و #عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب🫀 من!
بوی لالهی🙏 سرخم میآید. "
😔صدای لاالهالاالله میآید. بوی #اسپند میآید.آیه دست به چهارچوب🚪 در گرفت. #شهید را تمام شهر به خانه🏚 آورده بودند.
"چگونه رفتهای که شهر را سیاهپوش کردهای مرد؟
چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقهی تو آمدهاند؟
این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیدهاند!
بیانصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بیپناهم نسوخت! بیانصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم❤️🩹 بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا #کربلاست که اینگونه مرا میآزمایی؟ من #آیهام... من که #زینب نیستم! من که #ایوب نیستم مرد!"
در آسانسور باز شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۹ : 🔻
📍من خودمو در #حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما #لقمهی بزرگتر از #دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
🗓روزی که شما رو دیدم، عشقتون♥️ رو دیدم، #علاقه و #صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم♥️ باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی🚼 تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید!
+شما همهی #آرزوهای منو
داشتید. شما همهی #خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، #من و #راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد...
روزی که این کوچولو🚼 به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من #خیال میکردم خیلی خیلی #کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد #حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه...
+ من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این #چادر_مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
+از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو 🚼به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید #سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت+ شما.
ارمیا🧔 دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک🧒 کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند☺️ زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا 🧑🦱به دنبال ارمیا🧔 رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم♥️ با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر🤔 میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا🧑🦱 به دنبال ارمیا🧔 میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا🧔 ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از #جنس_آیه شدی؟ چطور از #جنس_سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از #جنس_رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال #سیدمهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا 🧔که رفت، صدرا 🧑🦱به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید