eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
593 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۹ : 🔻 _برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق ♥️هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. _روزی که برادرمو آوردن اونقدر زد، اونقدر خودشو تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه🏡 نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ +اما به نظر من این زن ! خودشو ! داد و فریاد ؛ انگار دوست دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش ! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی خون 🩸بود اما هنوز صدای گریه‌هاشو . این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون همسراشون فرق داره! _سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی🧐 این زن! مسیح و یوسف چشم👀 در خانه 🏚می‌چرخاندند، خانه‌ی ارمیا...خانه‌ی ارمیا... -حواس آیه در پی بود.- بدون شنیدن حرفها هم میدانست📍 مردش نزدیک است، مردش دارد می‌آید.اگر باشی، بوی پیراهن 👕 را استشمام می‌کنی... یخ کرد... میلرزید. قلبش🫀 یک در میان میزد.. "آرام باش قلب🫀 من! آرام باش که یار می‌آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش👀 بدوزم و تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب🫀 من! بوی لاله‌ی🙏 سرخم می‌آید. " 😔صدای لااله‌الا‌الله می‌آید. بوی می‌آید.آیه دست به چهارچوب🚪 در گرفت. را تمام شهر به خانه🏚 آورده بودند. "چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده‌ای مرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟ این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده‌اند! بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم❤️‍🩹 بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا که اینگونه مرا می‌آزمایی؟ من ... من که نیستم! من که نیستم مرد!" در آسانسور باز شد...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۹ : 🔻 📍من خودمو در شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما بزرگتر از برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. 🗓روزی که شما رو دیدم، عشقتون♥️ رو دیدم، و رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم♥️ باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که 🚼 تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! +شما همه‌ی منو داشتید. شما همه‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، و عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو🚼 به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من میکردم خیلی خیلی از حسیه که الان دارم! تا ابد پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... + من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. +از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو 🚼به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت+ شما. ارمیا🧔 دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک🧒 کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند☺️ زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا 🧑‍🦱به دنبال ارمیا🧔 رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم♥️ با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر🤔 میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا🧑‍🦱 به دنبال ارمیا🧔 میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا🧔 ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از شدی؟ چطور از شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال ... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا 🧔که رفت، صدرا 🧑‍🦱به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید