🌹کوچههای آسمانی🌱
#عاشقانههای_شهداء💞 #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سی_هشتم ✍شبهای 🌙سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بو
#عاشقانههای_شهداء💞
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سی_نهم
✅وگاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می کشد ، چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش .
🔸همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم . در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش👟 در بیاورید . به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه🏚 مجلل باشد ، ولی یک مبل🪑 داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود.
🔹می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم کم می شود ، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .
🏘از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن📕 باشد به رسم اسلام . به همین . وقتی مادرم گفت: شما پول💵 ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم . مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست، مسئله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود.
⏪ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#عاشقانههای_شهداء💞 #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سی_نهم ✅وگاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر ا
#عاشقانههای_شهداء💞
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_چهلم
🔰ولی من مثل هر زنی دوست داشتم ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم . مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها . می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .
🔸در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید . دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید،
گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟
🔹گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟
🔸غاده پرسید مگر چی شده ؟
🔹گفت :برای من #مجسمه ساخته اند .نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن !
🔸بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی #مجسمه ای ساخته اند . می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود . گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش💔 می شکست . می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ..
⏪ ادامه دارد
#به_وقت_رمان
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
دوستان ، خواهران و برادران ارجمند، عصرتون بخیر🔻✅☺️🍃 جهت استفادهی بیشتر شما عزیزان، کتاب های که قبل
همچنین قسمتهای اول و آخر هر دو رمان واقعی عاشقانهی#چمران_از_زبان_غاده، و #محبوب من به آرزویش رسید
سنجاق شده ، و امکان دسترسی شما از این طریق به همه ی قسمتها امکان پذیر است