1_42379131.mp3
3.33M
🌺کاش مادر داشت .........
جبران کننده
#رضایت_مادر
#داستان
#استاد_کافی
مقام مادر 🌺
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
صدقه راه نجاتی از کرونا
✨ مرحوم حاج غلامحسین ملک التجار بوشهری نقل می کند:
🍃 در یکی از سفرهایی که به حج مشرف شدیم همراه عالم جلیل القدر حاج شیخ محمد جواد بید آبادی بودیم.
🍃 در آن سفر دو اتفاق افتاد یکی اینکه راهزن ها به قافله حمله کردند و اموال زیادی از حجاج را بردند.
ویکی اینکه هم زمان خیلی ها مبتلا به وبا شدند.
🍃 همه شوک زده از سرقت اموال و بسیار ناراحت از تهدید وبا بودند.
🍃 مرحوم حاجی بید آبادی فرمودند:
هر کسی می خواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ ۱۴۰ یا ۱۴۰۰ تومان به نیت چهارده معصوم (هرکس به قدر توانائیش یا مبلغ کم ویا مبلغ زیاد) صدقه دهد من سلامتی او را توسط حضرت حجة ابن الحسن العسکری علیه السلام ازخدا مسئلت می کنم و سلامتی او را ضمانت می کنم.
🍃 ملک التجار می گوید من خودم ۱۴۰تومان دادم ولی از آنجائی که مبلغ زیاد بود خیلی ها زیر بار آن نرفتند.
🍃 مرحوم بید آبادی پول ها را بین حجاجی که سارقان پول های آنان را برده بودند و پریشان بودند تقسیم کردند.
👈 در آن سفر هرکسی صدقه را داد سالم به وطن برگشت و هرکه صدقه را نداد (ازجمله دونفر از نزدیکانم ) به وبا مبتلا ، گرفتار وفوت شدند.
#حکایت
#داستان
#صدقه
#بیماری
گروه تبلیغی شمیم رحمت/مجتبی عطائی
ــــــــــــــــ
🚩 #داستانک و نکات #ناب👇
📚 @dastanak_ir
#داستان
📚 @dastanak_ir
اتاق فکر ستاد کل بحران کرونای
آپارتمان ها ،راس ساعت ۲ نصف شب، تشکیل شد، البته با رعایت همه پروتکل های الزامی کرونا، بعد از مراسم پالام پولوم پیلیش، نفر اول مشخص شد و قرار شد بترتیب از دست راست نفر اول نظراتشون رو در باره مساله جهانی اختراع واکسن کرونا اعلام کنند تا به ریاست دپارتمان اداره کل آپارتمان های جهان اعلام بشه..نفر اولی: مخالفم. من اولین باره که شانس گرفتن ۱۹ رو دارم .هیچ وقت از ۱۰ بیشتر نگرفتم.
نفر دوم: چه کاریه؟ بده که دور همیم؟!
نفر سوم: کدوم آدم عاقلی، فرصت طلایی کار نکردن و غر غر نشنیدن و از دست میده؟ نفر چهارم:یعنی یکم شانس بیاریم، یارانه کرونا رو هم می گیریم. ازمونم که دارن تقدیر و تشکر می کنند.نفر پنجم ساز مخالف کوک کرد و گفت: من یکی که از دست پارچه های دم کنی که قبلا زیر شلوار بابام بودن و مادرم ماسکشون کرده و مجبورم بزنم در دهنم ، خسته شدم. دارم، خفه میشم. من موافقم اختراع بشه.نفر ششم بلافاصله گفت: من مخالف اختراع واکسنم و با سیاه نمایی های نفر پنجم هممخالفم. ولی نمی تونم بگم چرا با اختراعش مخالفم.نفر هفتم ، نه بر داشت و نه گذاشت و با لحنی توهین آمیزبه نفر ششمی گفت: من کارتو راحت می کنم. تو بخاطر این مخالف اختراع واکسنی ، چون اگه شهرداری و دفتر خونه باز بود، باید واحدتو انتقال می دادی بمن. آخه پولشو قبلا پیش خور کردی، نفر آخریم گفت: ممتنعم آقایون. چونکه از ترافیک و دود و سر و صدا راحت شدم ولی، تحمل جمع هایی مثل اینجارو ابدا ندارم. اما ازین که بخاطر رعایت بهداشت، نمی تونیم یقه همو بگیریم و دعوا کنیم خوشحالم. خلاصه پنجاه پنجاه. جلسه نیازی به شور پیدا نکرد. و با اکثریت ۶ رای مخالف و یک رای موافق و یک رای ممتنع ، مخالفت خودشونو با اختراع واکسن کرونا اعلام کردند. با این همه دوس، چه نیاز به کرونا ویروس؟!
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصرانتخاب
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان
#امام_جواد(سلام الله علیه)
تولد دوباره درخت
نمی دانم تا حالا، از بزرگترها، شنیده اید ، فلانی که از دنیا رفته بود، دوباره زنده شد ؟!
من یکی از همان ها هستم که مرده بودم، خشک شده بودم ، مثل اینکه هیچ وقت ، سبز و با طراوت و خوشبو نبودم.ولی دوباره زنده شدم.
من درخت سدر هستم. راوی داستان زندگی و مرگ خودم. قصه دوباره ی من از یک غروب زیبا و خدایی شروع شد.واما ماجرای من.
وسط مسجد ساده ولی باصفای مسیب، که توی محله باب الکوفه و در شهر کوفه که در راه بغداد بود. بدنیا آمدم. سبز شدم و بزرگ و زیبا شدم. سایه داشتم. میوه داشتم ، و بوی خوبی که نماز گزار ها را خوشحال می کرد.تا اینکه احساس کردم دارم خشک می شوم. هرروز برگ هایم زرد تر می شدند و بر حیاط مسجد مسیب می ریختند.گنجشک ها هم با من قهر کردند و مرا تنها گذاشتند. همیشه می ترسیدم که یک روزی بخواهند مرا با تبر تکه تکه کنند.خلاصه که، شب و روز برایم یک رنگ شده بود. تا؛ آن غروب زیبا که طلوع دوباره من شد.
خدا دوستم داشت و امام جواد ع که عازم شهر بغداد بودند، آن شب، برای اقامه نماز، به مسجد مسیب آمدند. نمی دانم چه اتفاقی افتاد، فقط یادم هست که مثل سال های جوانیم،که بوی بهار ، شکوفه بارانم می کرد و از شوق جوانه های تازه، تب می کردم، می خواستم سبز بشوم. امام جواد ع که خیلی جوان و زیبا بودند، کمی آب برداشتند و در کمال تعجب؛ به طرف من آمدند. و وضو گرفتند. در حالی که امام، وضو می گرفتند، آب های سر و صورت مبارکشان، پایین تنه خشک شده من می ریخت. بچه ها، وضوی امام جوادع تمام شد و رفتند تا نمازشان را به جماعت اقامه کنند. نماز تمام شد و مردم که به همراه امام جواد ع از شبستان بیرون آمدند، چه دیدند؟! بله، درست فهمیدید، یک درخت سبز و با طراوت سدر، به همراه تعداد زیادی از گنجشک ها، مردم از تعجب ، دهانشان باز مانده بود و مرتب تکبیر می گفتند. آنها که دیده بودند، امام جواد ع کنار من وضو گرفتند، با معجزه ای روبرو شدند که بار دیگرحقانیت ایشان را، ثابت می کرد،و اینکه امام ع از طرف خدای دانا، به امامت برگزیده شده اند.
منبع
اعلام الوری طبرسی
جلد ۲ صفحه ۱۰۵
سوالات:
۱ نام مسجدی که درخت در آن قرار داشت ، چه بود؟
۲ مسجد ، در چه شهری واقع شده بود؟
۳ درخت، از چه چیزی، غمگین و نگران بود؟
۴ چرا درخت خشکیده، سبز شد؟
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصرانتخاب
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
# آموزنده
🔹خانمی از اهل محله #آیة_الله_ارباب روزی به محضر ایشان آمد وگفت دیشب در مجلس روضه ای آقایی میگفت اگر شوهر نماز نخواند همسرش باید از او فاصله بگیرد و #اطاعت او را نکند.
🔸 آیت الله ارباب چند بار فرمودند: عجب! خیلی عجیب است! من نمی دانم آن آقا این سخن را بر اساس چه مأخذ شرعی بیان کرده؟ بیان آن آقا به نظر می رسد موهن و غیر مقبول است.
🔸زن گفت: حضرت آقا! او #نمازش را نمی خواند.
🔷فرمودند که ان شاء الله می خواند.
🔹زن پرسيد : پس #امر_به_معروف در کجاست؟ و من در اين باره چه تکلیفی دارم؟
🔸 آقا فرمودند : یکی دو بار که شوهر #سرحال است با زبان خوش به ایشان بگویید #من_شما_را_دوست_دارم و اگر نمازتان را مرتب بخوانید خیلی بیشتر دوستتان دارم. همین و بس!.
🔹زن نفس راحتی کشید و گفت: خدا عمرتان بدهد! نزدیک بود با بیانات آن آقا #شیرازه_زندگی ما گسسته شود.
📢 مرحوم دکتر خليلی رفاهی
#به_یاری_خدا_کرنا_را_شکست_میدهیم
#داستان
#گروه_تبلیغی_گلهای_بهشتی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🔴 نتیجه لقمه حلال ❗️
شخصي کنار جوي آبي نشسته بود ، ديد سيبي بر روي آب مي آيد، دست برد و سيب را برداشت و خورد . بعد از خوردن سيب به فکر افتاد که اين سيبي که خوردم از کجا بود ؟ از کدام باغ بود ؟ رفت تا به باغي که سيب از آن بود ، رسيد . وقتي صاحب باغ را پيدا کرد از او سئوال کرد : من سيبي از روي آب برداشتم و خوردم و بعد فهميدم که سيب از باغ شما بوده است . نزد شما آمده ام که مرا حلال کنيد يا آنکه قيمتش را بپردازم . صاحب باغ در جواب گفت : اين باغ فقط از من نيست ، ما چهار برادريم و من سهم خودم را به شما بخشيدم . گفت : بسيار خوب ، آن سه برادر کجا هستند ، جواب داد :
↩️ دو تا ديگر از برادرانم در ايران هستند و يکي در خارج از ايران نزد آن دو برادر رفت و حلاليت طلبيد و سپس بار سفر بست و به خارج از ايران رفت ( گويا برادر ديگر در شوروي بوده است ) و خود را به در خانه ي آن برادر رسانيد و قصه را بيان کرد . آن برادر چهارم تعجب کرد که اين فرد کيست که براي يک چهارم سيب اين همه راه را طي کرده و به اينجا آمده تا حلاليت بطلبد . گفت :
↩️من سهم خودم را به شما بخشيدم ولي به يک شرط . و آن شرط اين است : دختري دارم از چشم ، کور و از زبان ، لال و از گوش ، کر است اگر قبول کني با او ازدواج کني حلالت مي کنم و الا نه! جوان قدري تامل کرد و پذيرفت. وقتي مراسم عقد تمام شد و داخل حجله رفتند ، عروس را حوريه اي از حوران بهشتي ديد.از حجله بيرون آمد و به پدر دختر گفت : شما گفتيد دخترتان کور و کر و لال است . گفت :
↩️ آري ، من دروغ نگفتم ، گفتم : کـور است چون تا به حال چشمش به نامحرم نيفتاده ، و اينکه گفتم : کر است ، گوش او صداي نامحرم و صداي ساز و آواز و غنا نشنيده ، و گفتم : لال است ، زبانش به دروغ و غيبت و ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است . مدتها از درگاه حضرت حق درخواست مي کردم که خدايا داماد خوبي که هم کفو اين دختر باشد به من مرحمت کن .
↩️ خدا دعاي مرا مستجاب کرد و دامادي متقي چون تو نصيبم کرد. از اين ازدواج خداوند فرزندي صالح و بي نظير ، عالمي رباني شيخ احمد مقدس اردبيلي را عنايت فرمود.
📘كتاب سرمايه سعادت و نجات، ص ص 29 ـ 31
💢 #داستان خیلی فوق العاده حتما بخونید😍😍👌👌👌
📌 #لقمه 📌 #حلال
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان
بچهعلینقیالانکیست ؟
بسیار جالبه و خواندنی !!!
علینقی، کكاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..!
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..!
قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علینقی داد كه اولینشان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...👌🌹
با آرزوی سلامتی فرزند بزرگوارش،مفسر بزرگ قرآن حاج آقا قرائتی🌸🍏🌸
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان
🔰داستانی زیبا از #دزدی که باعث #نجات جان صاحبان خانه شد❗️
🔸الهام خداوند و #هدايت شدن دزد
🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم #عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار #الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد #خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم #نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند.
❤️خداوند #مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى #گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم #اعتقاد آنها به خدا بيشتر میشود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایهها دزد را #بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت:
💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠
❤️
به خدا که وصل شوی...
آرامش وجودت را فرا می گيرد!
نه به راحتی میرنجی...
و نه به آسانی می رنجانی...
آرامش...
سهم دلهايی است که...
به سَمت خداست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان
📚آیا زمستان سختی در پیش است؟
سرخپوستان از رئيس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟
رئيس جوان که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس با سازمان هواشناسی تماس گرفت: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید.
پس رئيس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد:
شما نظر قبلیتان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد.
رئيس دستور داد که همهی سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر.
رئيس پرسید: از کجا میدانيد؟ پاسخ شنید: چون سرخپوستها دارند دیوانهوار هيزم جمع میکنند!
برخی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#حدیث_شعر_داستان
#میلاد_امام_محمدتقی(ع) #مبارک
🌹☘ امام جواد(علیه السلام) فرمودند:
«عِزُّ الْمُؤْمِنِ فِي غِنَاهُ عَنِ النَّاسِ»
«سرافرازي مؤمن، در بينيازي از مردم است.»
(بحارالانوار، 72، 110)
💦💧 #شعرموضوعی:
اقبال لاهوری:
پیش منعم شکوه ی گردون مکن
دست خویش از آستین بیرون مکن
چون علی در ساز با نان شعیر
گردن مرحب شکن خیبر بگیر
منت از اهل کرم بردن چرا
نشتر لا و نعم خوردن چرا
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استی خود را ارزان مگیر
گرچه باشی مور هم بی بال و پر
حاجتی پیش سلیمان مبر
💦💧 #داستان:
شبلی عارف معروف؛ در مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند: یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟
شبلی گفت: نگاه كنید كه طمعكاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت می كرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد. منبع:شاهد نوجوان
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#پندانه #داستان گربه 🐈
▪️خرافات از کجا می آیند؟
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕِ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ! ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣُﺮﺩ...
ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ! ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ بعدﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ باب ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ!😳
خیلی از باورهایی که داریم در گذشته منطق و دلیلی داشته اند. ولی الان جز خرافه و بی منطقی چیز دیگری نیست. مثلا چرا عقد پسرعمو و دخترعمو را در آسمان ها بسته اند! یا چرا 13 عدد نحسی است! و هزاران مثال دیگر...
شاید ما چندین گربه داریم که باید برویم ته باغ و آزادشان کنیم. حداقل برای هواخوری هم که شده سری به ته باغ بزنیم و کمی تامل کنیم.
🔹 پینوشت
خرافه به چیزی گفته میشود که دلیل علمی، عقلی، منطقی یا دینی نداشته باشد.
🌹🌹🌹
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستان
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
#داناب (داستانکونکاتناب)
eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستان
یک انگلیسی تصمیم گرفت که برای کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت.
زمینی خرید که کلبه ای در آن بود و فقط به جستجوی الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزی پیدا کند، پس زمین و کلبه خود را برای فروش گذاشت.
شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود.
آن ها بر روی سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت.
وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند.
الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را !
گفته میشود این داستان، واقعی است.
هر چه که به دنبالش هستی
در درون خود توست
از درون خودت غافل نشو
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستان کوتاه
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
*این عاقبت خود فروشان است*.
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستان های بهلول 👌🏻🍂
‹قسمت 1›
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.*
*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
ادامه دارد ...
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b