▫️ ﷽
مسلمان شدن دختری مسیحی به نام ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا
#قسمت_چهارم
🆔 @dastanak_ir
در خواب دیدم در بیابانی برهوت ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: « زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیزی نشانت بدهم.» با تعجب گفتم: «آقا ببخشید ... من زهرا نیستم ... اسم من ژاکلین ...»، ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد. دیدم چاره ای نیست راه افتادم دنبالش. در نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است، ولی گفت دستم را بر زمین بگذارم، سر بخورم و بروم پایین، به خودم جرأت دادم این کار را کردم. آن پایین جای خیلی عجیبی بود. سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش که نور آبی رنگ می تراوید، پر بود از عکس شهدا، آخرآنها هم یک عکس از آقا – آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم- بود. به عکس ها که نگاه می کردم احساس می کردم دارند با من حرف می زنند، ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری ، علمدار و ...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم، ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی انداخت و گفت: «علمدار همانی بود که پیشت بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی؟ به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمی دانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری بروم جنوب، او هم گفت به این شرط می گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب می شناسم او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه ای بدهد.
ساعت 10صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار «زهرا علمدار» خودم را معرفی کردم.
اول فروردین سال 78 بود که بعد از نماز مغرب و عشا همراه بچه های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی دانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمی دانست. وقتی اتوبوس ها به حرم امام خمینی (ره) رسیدند، از نوار فروشی ای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت، کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم. هر چی بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم آقا چی گفت. در طی 10 روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من یک کناری می نشستم، زانوهایم را در بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم بود. به این که آن ها آدم بودند من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
ادامه دارد....
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
🌴🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌴
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_چهارم
👈آدم و حوّا در بهشت
🌴در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى گفتند. خداوند آدم عليه السلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.
🌴از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.
🌴خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليه السلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليه السلام آفريده شده است.
🌴عمرو بن ابى مقدام مى گويد: از امام باقر عليه السلام پرسيدم: خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟
🌴امام باقر عليه السلام فرمود: مردم در اين مورد چه مى گويند؟
🌴گفتم: مى گويند خداوند حوا را از يكى از دنده هاى آدم عليه السلام آفريده.
🌴فرمود: آنها دروغ مى گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟
🌴گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟
🌴امام باقر عليه السلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا(ص) فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليه السلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليه السلام را آفريد.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 430)
💥(آن چه در بعضى روايات آمده كه حوا از آخرين دنده چپ آدم عليه السلام گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم سفر تكوين تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامى شده است، زيرا تعداد دنده هاى زن و مرد، تفاوتى ندارد، و كمتر بودن يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه ها است. [سِفر تكوين، قسمت اول اسفار موسى عليه السلام و يكى از كتب پنجگانه تورات است])💥
🌴آدم عليه السلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مى گويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليه السلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.
🌴آرى! زن و مرد از يك ريشه اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى باشند، و آرامش آنها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مى يابد.
ادامه دارد....
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @shobhe_shenasi
▫️ ﷽
مسلمان شدن دختری مسیحی به نام ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا
#قسمت_چهارم
🆔 @dastanak_ir
در خواب دیدم در بیابانی برهوت ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: « زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیزی نشانت بدهم.» با تعجب گفتم: «آقا ببخشید ... من زهرا نیستم ... اسم من ژاکلین ...»، ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد. دیدم چاره ای نیست راه افتادم دنبالش. در نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است، ولی گفت دستم را بر زمین بگذارم، سر بخورم و بروم پایین، به خودم جرأت دادم این کار را کردم. آن پایین جای خیلی عجیبی بود. سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش که نور آبی رنگ می تراوید، پر بود از عکس شهدا، آخرآنها هم یک عکس از آقا – آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم- بود. به عکس ها که نگاه می کردم احساس می کردم دارند با من حرف می زنند، ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری ، علمدار و ...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم، ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی انداخت و گفت: «علمدار همانی بود که پیشت بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی؟ به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمی دانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری بروم جنوب، او هم گفت به این شرط می گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب می شناسم او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه ای بدهد.
ساعت 10صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار «زهرا علمدار» خودم را معرفی کردم.
اول فروردین سال 78 بود که بعد از نماز مغرب و عشا همراه بچه های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی دانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمی دانست. وقتی اتوبوس ها به حرم امام خمینی (ره) رسیدند، از نوار فروشی ای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت، کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم. هر چی بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم آقا چی گفت. در طی 10 روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من یک کناری می نشستم، زانوهایم را در بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم بود. به این که آن ها آدم بودند من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
ادامه دارد....
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b