📸عکس دسته جمعی شهدا!
تو این جمع فقط حاج قاسم شهید نشده بود که ...
📚 @DasTanaK_ir
آیا فضله پرندگان حرام گوشت؛ مانند کلاغ و زاغ و عقاب و طوطی نجس است؟
پاسخ مقام معظم رهبری: فضله پرندگان حرام گوشت نجس نيست.
🔹 پینوشت
امام خمینی آن را نجس میدانند.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اول خودت!
یک نکته مشترک از زبان استاد شهید مطهری و سردار شهید سلیمانی
📚 @DasTanaK_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🔴 اطلاعیه فوری 🔴
#قیمتها_شکسته_شد
با توجه به گرانی های اخیر، یکی از #طلاب اقدام به تاسیس یک فروشگاه کرده که در آن کالاهای اساسی مثل #برنج و #محصولات_طبیعی را با #قیمت_خیلی_پایین عرضه می نماید. با مشاهده و مقایسه قیمت اجناس نسبت به خرید اقدام نمایید.
مشاهده جزئیات↙️
https://eitaa.com/joinchat/1193934881C9174598a75
💥شما هم به جمع افرادی که با عضویت در این کانال مخارج روزمرشون رو نصف کرده اند بپیوندید.
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1193934881C9174598a75
جواب آزمایش
🆔 @dastanak_ir
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی؟»
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان میدادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @DasTanaK_ir
✅ داستانی از اردشیر بابکان در شاهنامه و کشتن زن و بچه
🔹اردشیر پس از کشتن آخرین شاه اشکانی دختر وی را می ستاند
بعد از مدتی زن شاه (دختر شاه اشکانی) قصد ترور شاه را با دادن سَم دارد که موفق نمی شود و شاه اردشیر دستور می دهد زنش را بکشد
زن شاه به وزیر اردشیر می گوید من از شاه اردشیر باردار هستم
اگر اجازه بدید بچه بدنیا بیاید و بعد من رو بکشید
▪️اگر کُشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر
▪️اگر من سزایم به خون ریختن
ز دار بلند اندر آویختن
▪️چو این گردد از پاک مادر جدا
بکن هرچ فرمان دهد پادشا
وزیر این مطلب را به شاه می رساند، اما شاه به شدت مخالفت می کند و دستور می دهد زن و بچه داخل شمکش را بکشید
▪️بدو گفت زو نیز مشنو سخن
کمند آر و بادافره او بکن
وزیر که از این دستور نادرست ناراحت است، تصمیم می گیرد زن را نجات دهد
زن را به خانه می آورد و مخفیانه بچه متولد می شود و نام بچه را شاپور می گذارد
▪️پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
▪️از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
▪️نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
بچه را تا هفت سال پنهان می کنند که بعد در جریان مفصلی دیگری شاه اردشیر متوجه می شود زن و بچش زنده هستند و مجدد آنها را می پذیرد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @DasTanaK_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
#آموزش_تخصصی مداحی و ذکر مصیبت با روش تدریس معکوس در ایتا 📕
💠 آموزش کاملا تخصصی در بخش های مختلف مداحی:
🔷️ روضه خوانی🔶دعاخوانی
🔷️ صداسازی 🔶️ردیف های آوازی
🔷️ مقتل شناسی🔶️نوحه و سرود
🔷️ فیش نویسی🔶️شعرشناسی
✅ ویژه برادران و خواهران
✅ بزرگسال و نوجوان
💠 کاملا غیرحضوری و بدون محدودیت مکانی
❌ برگزاری کلاس در بستر پیشرفته آموزشگاهی LMS
🔴❗با اعطای مدرک رسمی تاییدیه سازمان تبلیغات اسلامی
😍🌺 تخفیف شهریه فوق العاده ویژه طلاب، خانواده طلاب و فرهنگیان
🔘 جهت کسب اطلاعات بیشتر، #ثبت_نام و اطلاع از شهریه دوره، وارد کانال زیر شوید👇
🌐 https://eitaa.com/joinchat/3585409024C29a819a057
#مهم
با توجه به حذف عکس و فیلمهای حاج قاسم سلیمانی توسط اینستاگرام ، ما هم با دادن نمره پایین به این اپلیکیشن در پلی استور که نتیجهاش کاهش ارزش سهام این شرکت است ، از اینستاگرام انتقام میگریم
بسم الله ... همین الان برید در صفحه اینستاگرام در پلی استور و کمترین نمره رو بدید
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
این کار را در سایر استورها مانند کافه بازار و مارکت هم میتوان انجام داد و بی تاثیر نیست.
#نشر_حداکثری
📚 @DasTanaK_ir
عهدی که واجب است زوج های جوان قبل از ازدواج با خود ببندند!
📚 @DasTanaK_ir
43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#داستان_آفرینش - ۷
قسمت هفتم مستند "داستان آفرینش جهان" پیدایش حیات بر روی سیاره زمین را با بیانی علمی از قرآن کریم و نهج البلاغه مطرح می کند.
"پیدایش حیات از نظر علمی یک محال روشن است! و آنچه در واقعیت می بینیم این است که این محال به وقوع پیوسته است. علم و دانش تا جایی که «علت» وجود دارد، «معلول» را می شناسد..."
📚 @DasTanaK_ir
▫️ ﷽
🔹اصفهانی زرنگ و رهبر انقلاب
🆔 @dastanak_ir
خاطرهای از مهدیه مهدوی کنی، همسر حجت الاسلام میرلوحی
🔹پس از پذیرش ریاست خبرگان از جانب پدرم، حضرت آقا به دیدار ایشان آمدند. ضمنا همان روزها ما از صبیه آقای پناهیان برای پسرم خواستگاری کرده بودیم؛ یعنی چندروزی از خواستگاری ما میگذشت و قرار بود برای نیمه شعبان، برای صحبتهای مقدماتی به منزل آقای پناهیان برویم. خیلی هم دوست داشتیم که برای عقد خدمت حضرت آقا برسیم، ولی شنیده بودیم که ایشان دیگر برای کسی عقد نمیخوانند. بااینحال خیلی دلمان میخواست و آرزو داشتیم این اتفاق بیفتد. با اینهمه هنوز حتی مراحل مقدماتی را هم انجام نداده و روز عقد را هم تعیین نکرده بودیم.
از دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتند که ایشان امروز به دیدن حاجآقا میآیند. ما خیلی خوشحال شدیم و همسرم گفت: شما راضی هستی که من بروم جلو و از آقا بخواهم که خطبه عقد آقا فرید را جاری کنند؟ من گفتم: اگر قبول کنند چه بهتر از این! یعنی قبول میکنند؟ ایشان گفتند: توکل به خدا! آن روز سریع مقدمات مختصر و انگشتری را فراهم کردم و به خانواده آقای پناهیان هم اطلاع دادیم منتظر خبر ما باشند که اگر آقا قبول کردند، سریع حاضر شوند. آنها هم قبول کردند. حتی بچهها هنوز آزمایشهای قبل از عقد را هم انجام نداده بودند، ولی هر دو خانواده گفتیم: چه بهتر از اینکه آقا خطبه عقد را بخوانند. وقتی که آقا از ماشینشان پیاده شدند، آقای میرلوحی ــ همسرم ــ همراه حاجآقا جلو میروند و آقا فرید را معرفی میکنند و میگویند: این همان پسر من است که قرار است امروز شما خطبه عقدش را بخوانید! آقا هم میگویند: اصفهانی زرنگ شنیده بودم، ولی ندیده بودم!... (آقای میرلوحی اصفهانی هستند) و بعد هم لطف کردند و پذیرفتند.
آن روز یک جمع کوچک صمیمی، در اتاق پدرم جمع بودند. حاجآقا صحبتهایی کردند و با حضور خانواده آقای پناهیان، حضرت آقا صیغه عقد را جاری کردند. آقا همچنین یک جلد قرآن به عنوان هدیه برای عقدشان و یک انگشتری به پسرم دادند که یادگار بسیار ارزشمندی بود. جالب آن که همراهان آقا انگشترهایی همراهشان بود و به اشاره آقا رفتند و آوردند و از بین آنها انگشتری را انتخاب کردند و به پسرم دادند.»
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
#آموزش_تخصصی مداحی و ذکر مصیبت با روش تدریس معکوس در ایتا 📕
💠 آموزش کاملا تخصصی در بخش های مختلف مداحی:
🔷️ روضه خوانی🔶دعاخوانی
🔷️ صداسازی 🔶️ردیف های آوازی
🔷️ مقتل شناسی🔶️نوحه و سرود
🔷️ فیش نویسی🔶️شعرشناسی
✅ ویژه بانوان
✅ بزرگسال و نوجوان
💠 کاملا غیرحضوری و بدون محدودیت مکانی
❌ برگزاری کلاس در بستر پیشرفته آموزشگاهی LMS
🔴❗با اعطای مدرک رسمی تاییدیه سازمان تبلیغات اسلامی
😍🌺 تخفیف شهریه فوق العاده ویژه طلاب، خانواده طلاب و فرهنگیان
🔘 جهت کسب اطلاعات بیشتر، #ثبت_نام و اطلاع از شهریه دوره، وارد کانال زیر شوید👇
🌐 https://eitaa.com/joinchat/3585409024C29a819a057
✅ مکاشفات شهید برونسی پشت میدان های مین «کوشک» با حضرت حضرت زهرا (س) و عبور از میدان مین
🔸صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. حول و حوش ده دقیقه گذشت .
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.گفت: خودت برو جلو. خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا. وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن ...
با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
🔸... کارها را انجا شد درانتها عبدالحسین آمد و گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
🔸... و بالاخره دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم
🔸... فردا بی مقدمه پرسیدم جریان دیشب چی بود؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم،م کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
🔸در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
🔸فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی...
📚 خاکهای نرم کوشک
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
حکایتی از مظلومیت امیرالمومنین پس از زهرا علیهماالسلام
#اختصاصی_داناب | @DasTanaK_ir
ابن میثم از پدرش میثم تمّار نقل میکند:
شبی از شبها، امام علی علیه السلام مرا همراه خود پذیرفت تا به مسجد جعفی رفتیم، چهار رکعت نماز خواندیم،
امام را دیدم که سر به سجده گذاشت و صد بار العفو، العفو فرمود،
سپس بیرون آمده در تاریکی شب بطرف صحرا رفتیم،
در صحرا در نقطهای حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام خطّی کشید و فرمود:
از این خط جلوتر نیا.
و خود در ظلمت شب ناپدید شد،
مدّتی گذشت و من بر جانِ آن حضرت با وجود آن همه دشمن ترسیدم و نتوانستم صبر کنم،
اندکی بعد به جستجوی امام علی علیه السلام پرداختم، حضرت را دیدم سر در چاهی فرو برده و زمزمهای دارد وقتی نزدیک شدم فرمود: کیستی؟
گفتم: میثم هستم.
فرمود:
مگر تو را امر نکردم که جلوتر نیائی؟
گفتم: چرا، امّا برجان شما و فراوانی دشمن ترسیدم.
حضرت فرمود: به او فرمود:
آیا از سخنان من در چاه چیزی شنیدی؟.
گفتم: نه.
سپس این شعر را زیر لب زمزه کرد:
وَفِی الصَّدْرِ لَباناتٍ
إِذا ضاقَ لَها صَدْرِی
نَکَتُّ الْأرْضَ بِالْکَفِّ
وَاُبْدِیتُ لَهَا سِرّی
فَمَهْمَا تُنْبِتُ الأَْرْضَ
فَذاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْری
«در سینه درد دلهایی است که وقتی تنگی میکند زمین را باکف دست میشکافم و اسرارم را در آن میگذارم،
پس هرگاه زمین چیزی رویاند از آن بذری است که من کاشتهام» (بحارالانوار ج ۴ ص۱۴۴)
ــــــــــــــــ
الا ای چاه، یارم را گرفتند
گلم، عشقم، بهارم را گرفتند
میان کوچه ها، با ضرب سبلی
همه دار و ندارم را گرفتند🖤🖤
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️قیمت صدای اذان
🔻گفتگو زیبای امیرالمونین(ع) و حضرت زهرا(س)
📚 @dastanak_ir 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدس بزنید این شخصیت کیست؟
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▪️لوئیس ماسیگنون در کتاب مباهله:
وردها و دعاهای ابراهیم از وجود ۱۲ نور که منشعب از فاطمه هستند خبر می دهد
تورات از آمدن محمد و دختر پر برکت او و دو آقازاده مانند اسماعیل و اسحاق(حسن و حسین) و انجیل از آمدن احمد نوید می دهد و دختر پر برکتی که دو پسر به دنیا می آورد
📚 @DasTanaK_ir
یک جمله روضه حضرت زهرا از زبان خود حضرت زهرا سلام الله علیها
📚 @DasTanaK_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🔴کانال #فوق_تخصصی_اعتقادات
آیا خداوند میتواند سنگی خلق بکنید که نتواند بلندش بکند❓
👈آیا خداوند میتواند یکی مثل خودش خلق بکند❓
👈آیا خداوند میتواند شُتری را از سوراخ سوزن رد بکند که نه سوراخ بزرگ بشود و نه شتر کوچک بشود❓
👌✅کی خدا را درست کرده❓خدا چطور به وجود آمد⚠️
✅👌آیا ما انسانها اختیار داریم یا نه؟ آیا ما مثل بازیگر داریم فیلم نامه را اجرا میکنیم یا نه❓⚠️⚠️👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/301400148C71113bbd3e
♨️💯هر کسی مثل این کانال پیدا کرد ولو۷۰درصد هم باشه شماره کارت بدهد تا۵۰۰#هزار_تومان بحسابش واریز بکنم👆👆
🔴👏کسی نباشه این کانال عاااالی را از دست بده لطفا با وضو وارد شوید
ستاره قاسم در کهکشان راه خمینی
چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا میآیند کسی نمیداند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکانگریان، چه مأموریتی گرانسنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون بهرغم تمام دست و پا زدنهایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود؛ در پیش، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن ... و شد آنچه ناشدنی مینمود.
تابستان سال 1953 برای «دوایت آیزنهاور» سی و چهارمین رئیسجمهور آمریکا شیرین بود. ماموران سازمان CIA در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند. دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست. «آلن دالس» رئیس CIA اگر از آینده چیزی میدانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران میکرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به «قناتملک»، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن.
اما نه آیزنهاور و دالس میدانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال 1337 پا به زمین گذاشته و گریه میکند، چه آیندهای و مأموریتی در پیش دارد. فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند قاسم. انتخابی بهجا و نامی نیکو بود. این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت میکنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسمها، قاسمتر باشد.
دنیا معرکههای عجیب و غریب و شگفتیهای فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بیربط در گوشه و کنار کرهخاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمیتواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال 1342 با ریشخند از آقا روحالله پرسید یارانت کجا هستند، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرمتر و چشمهایش از برق آسمان گیراتر بود، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد؛ سربازان من در گهوارهها هستند. یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوشخیالی و چه خیالات خامی! نمیتوان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت. آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود، مهدی باکری و اسماعیل دقایقی 9 ساله، حسن باقری و ابراهیم همت هشت ساله، حسین خرازی شش ساله، احمد کاظمی، مهدی زینالدین و حسن تهرانیمقدم 4 ساله، محمود کاوه و علی هاشمی 2 ساله. کودکانی دور از هم، هر کدام در شهری و روستایی. آن ستارههای دور از هم در کهکشان راه خمینی. آنقدر دور که هیچ منجمی نمیتوانست پیشبینی کند روزی که چندان دور نیست این ستارهها در یک مدار قرار خواهند گرفت و چشم آسمان از نورشان روشن خواهد شد.
تازه این کودکان فرماندهان سپاه خمینی کبیر بودند و بسیاری از سربازان آنان حتی هنوز پای بر زمین، این «سیاره رنج» نگذاشته بودند.
...چند روز پیش یک رسانه آمریکایی با کینهای عمیق نوشت سلیمانی شبه نظامیان عراق، لبنان و یمن (افغانستان و پاکستان و سوریه و فلسطین را جاانداخته) را به یک اتحاد راهبردی متصل و نیروی قدس را به نوعی ناتو تبدیل کرد.
💬محمد صرفی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @DasTanaK_ir