eitaa logo
داستانک
1.8هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
(گردش لاک‌پشتها) 🐢یکی بود یکی نبود. خانم لاک پشته و آقا لاک پشته تصمیم گرفتند که همراه دو پسرشان به گردش بروند. آنها بیشه ای که کمی دورتر از خانه اشان بود را انتخاب کردند. وسایلشان را جمع کردند و به راه افتادند و بعد از یک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند. 🐢سیدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند. ولی یکدفعه مامان لاک پشته با ناراحتی گفت: "یادم رفت در قوطی بازکن را بیاورم." پدر لاک پشته به پسر بزرگش گفت: "پسرم تو برگرد و آن را بیاور." پسرک اول قبول نکرد، ولی پدر برایش توضیح داد که ما بدون دربازکن نمی توانیم قوطی ها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر میکنیم تا تو برگردی، ما به تو قول می‌دهیم. پسرک با ناراحتی به راه افتاد. 🐢سه روز گذشت، آنها خیلی گرسنه بود. ولی چون قول داده بودند باز هم انتظار کشیدند. یک هفته گذشت، پسر کوچکتر به پدر گفت: "میخواهی چیزی بخوریم؟ او که نخواهد فهمید." پدر گفت: "نه ما قول داده ایم و باید صبر کنیم." خلاصه سه هفته گذشت. مادر گفت: "چرا دیر کرده؟ باید تا حالا می رسید" پدر گفت: "آره حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوه ای بخوریم." 🐢آنها میوه ای بر داشتند، اما قبل از اینکه بخورند صدایی به گوششان رسید که گفت: "آهان می دانستم تقلب می کنید." این صدای بچه لاک پشت بود که از پشت بوته ها بیرون می‌آمد. و گفت: "دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم!!!!"😳 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(گنجشک فراموشکار) 🍃سالها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی میکرد گنجشک قصه ما روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت و آن هم این بود که "فراموشکار " بود. او در راه متوجه شد که آدرس خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. 🍃او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود🦢 او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. او رفت و رفت تا به یک روستا رسید، خیلی خسته شده بود. روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفر به طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید. 🍃از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید. دخترک به او گفت: "چی شده گنجشک کوچولو؟ از من نترس من میخواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام." گنجشک گفت: "یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی؟" دخترک گفت: "معلوم است که نمیخواهم" گنجشک گفت: "من راه خانه ام را گم کرده ام" دخترک گفت: "من به تو کمک میکنم تا راه خانه ات را پیدا کنی" 🍃سپس از گنجشک پرسید: "آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟" گنجشک جواب داد: "در جنگل بزرگ، روی درختی بسیار بزرگ" دخترک گفت: "با من به جنگل بیا من به تو کمک میکنم تا آن درخت را پیدا کنی" دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند، و بعد از ساعتها تلاش و جست و جو، دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. 🍃گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگر گم نشود. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(سه ماهی) 🐠در آبگیر کوچکی سه ماهی زندگی میکردند. ماهی سبز زرنگ که خیلی عاقل بود و به حرف عقلش گوش میکرد، ماهی نارنجی رنگ که که کمتر به حرف عقلش گوش می‌داد و ماهی قرمز رنگ که اصلاً گوش به حرف عقلش نمی‌داد! 🕸یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور می‌کردند، اونا با هم قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند. سه ماهی حرفهای ماهیگیران را شنیدند. 🐠ماهی سبز، که خیلی عاقل بود، همان موقع و بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل میکرد فرار کرد. فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شده بود، پیش خودش گفت: "اگر زودتر فکر عاقلانه‌ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر میشوم." 🌙پس خودش را به مُردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد. 🌪ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرده بود، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.😢 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(نرگس مدرسه می‌رود) ☘ اواخر فصل تابستان بود مرتب نرگس به مادرش میگفت: "مادر جان پس کی به مدرسه میرویم؟" مادر میگفت: "دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی" نرگس چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید. 🍀 مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین، وقتی موضوع را به نرگس کوچولو گفت. نرگس خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هر چه زودتر خاطره را برایش تعریف کند. 🌱 مادر چشمش را برای یک لحظه بست، آهی کشید و گفت: "یادش بخیر آن شبی که فردایش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم." بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم. صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود. 🍃 من هم با سرعت صبحانه خوردم، لباس هایم را پوشیدم، کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر در مورد همه چیز سوال کردم و مادر هم برایم توضیح می داد. دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی میکنید. در همین گفتگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم یک خانم مهربان با لباسهای روشن انگار منتظر من بود. با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد و گفت: "دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم" 🌿 من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس، بادکنک های زیبا اسباب بازیهای جالب، عروسک، ماشین و... برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم، آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: - "دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم : "زهرا" خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: "بچه های گل نگاه کنید یک دوست برای ما اومده" بچه ها گفتند: "کیه کیه خوش آمده" در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: "خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه." - زهرا محمدی خانم معلم گفت: "برای زهرا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید."بچه ها یک کف بلند زدند. 🍂 هر کدام از بچه ها میگفت: "بیا کنار من بشین" وقتی به بچه ها نگاه کردم، فاطمه همسایه خودمان را شناختم. فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار میکرد. وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: "به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه؟ همگی خیلی خوش آمدید، اینجا کلاس ماست. اسم من مرضیه ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید." 🪴 بعدش گفت: "بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم؟" همه با صدای بلند گفتیم : بله - هر کدام از شما لباس همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی میکنیم. صف گرفتیم. خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود. و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : "بچه ها می دانید قطار وقتی راه میره چی میگه؟ همه گفتیم: "هوهو چی چی" 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ادامه داستان👇👇👇 🪴....با همین صدا راه افتادیم و به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو آبخوریها رسیدیم. خانم گفت: "قطار ایست" - بچه های گل اینجا آبخوری است. هر وقت تشنتون بود باید این جا بیاید ولی مواظب باشین خودتون رو خیس نکنیدااا 🌵 بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم. در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: "می دانید اینها کی هستند. بچه‌ها " - خانم مدیر - آفرین به شما خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: "بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفتر هستم." در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد و گفت: "بچه ها من هم خانم ناظم هستم، اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من" بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه که خیلی زیبا و مرتب و پر از مهر و تسبیح و چادرهای تمیز و گل گلی بود رفتیم. بعدش هم به آبدار خانه رفتیم. 🌧 در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود. او گفت: "بچه ها من کلاسها‌ را نظافت میکنم، شما در این کار من‌را کمک میکنید؟" همه گفتیم : بله بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه، بیسکویت کیک ساندیس و چیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم. نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچه ها آشنا شدیم. 🌙در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی‌ خوشحال بودم. خدا خدا می کردم که زود، روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع نرگس کوچولو گفت: "خوش به حالت مادر، فکر میکنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه؟" مادر دستی به سر وروی نرگس کشید و گفت: "آره عزیزم شاید هم بهتر!" نرگس در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد و در دلش میگفت: "خدایا زودتر مدرسه‌ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه بروم" 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(یک کلاغ چهل کلاغ) 🐦‍⬛️ ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود، روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد. یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: "عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بری." ننه کلاغه اینو گفت و پرواز کرد و رفت. 🐦‍⬛️ هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می‌تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد. ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته‌های پایین درخت افتاد. 🐦‍⬛️ همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد. او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد. پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند. گفت: "چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده" 🐦‍⬛️ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند. تا اینکه کلاغ دهمی گفت: "جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته" و همینطور کلاغ ها رفتند و رفتند تا به بقیه هم خبر بدهند. کلاغ بیستمی گفت: "کمک کنید، چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته" 🐦‍⬛️ همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت: "ای داد و بیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مُرده"😐 همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتیکه اونجا رسیدند، دیدند ننه کلاغه داره تلاش میکنه که جوجه را از توی بوته ها بیرون بیاره. کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد، چیزی را که ندیده اند باور نکنند. 🐦‍⬛️ به این کاری که این کلاغها کردند، میگن یک کلاغ چهل کلاغ کردن، یعنی وقتیکه یک خبر از افراد زیادی نقل میشه بطوریکه به صورت نادرست و اشتباه دربیاد، میگویند یک کلاغ چهل کلاغ شده است. ❤️ بچه‌های گلم پس نتیجه می‌گیریم که نباید به راحتی و بدون تحقیق، به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن شده تا به ما رسیده اطمینان کنیم، چونکه ممکنه بعضی از حقایق از بین رفته باشه یا چیزهای اشتباهی به اون خبر اضافه شده باشه.👏👏 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(شتر لنگ) 🐪روزی روزگاری در یک بیابان، شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگ لنگان راه میرفت. یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده. شتر لنگ پرسید: "چه خبر است؟" یکی از شترها گفت: "قرار است مسابقه دو برگزار شود." شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمی تواند در مسابقه شرکت کند. برای همین رفت تا اسمش را برای مسابقه بنویسد. 🐪دوستان شتر لنگ وقتی دیدند که او هم می خواهد در مسابقه شرکت کند، خیلی تعجب کردند. شتر لنگ که تعجب آنها را دید گفت: "چه اشکالی دارد؟ چرا این طوری به من نگاه میکنید؟" مطمئن باشید من دونده ای چابک و قوی هستم و مسابقه را میبرم. 🐪 دوستان شتر می ترسیدند در مسابقه به او آسیبی برسد. بالاخره روز مسابقه فرا رسید، همه شرکت کننده ها سر جای خود قرار گرفتند؛ اما همین که چشمشان به شتر لنگ افتاد، او را مسخره کردند. ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب آنها گفت: "پایان مسابقه معلوم میشود که چه کسی از همه بهتر است، عجله نکنید!" 🐪سه دو یک را که گفتند، همه شترها مثل برق شروع به دویدن کردند. شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان دوید. شترها باید از یک تپه بالا می رفتند و برمیگشتند. مسیر مسابقه خیلی طولانی بود، همه شترها خسته شده بودند. شترهای جوان تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتند؛ اما آنها هم خسته شدند. بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادند. اما شتر لنگ، آرام آرام به راه خود ادامه داد. 🐪 شتر لنگ به هر زحمتی که بود خود را به بالای تپه رساند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودند متوجه او شدند و تلاش کردند تا به او برسند ولی توانی در خود نمی دیدند. برای همین در ناباوری دیدند که شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد!!😳👏 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(سیاره سرد) 🌍 هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا، سیاره‌ی کوچکی بنام "فلیپتون" قرار داشت. این سیاره خیلی تاریک و سرد بود. بخاطر اینکه خیلی از خورشید دور بود و یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی میکردند.😰 🪐 آنها برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می کردند. یک روز اتفاق عجیبی افتاد! یکی از این موجودات عجیب که اسمش "نیلا" بود باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت. ناگهان نور خیره کننده‌ای تابید و به آسمان رفت و از کنار خورشید گذشت و به سیاره‌ی زمین برخورد کرد.🌍 🌏 آن نور در روی سیاره‌ی زمین به یک پسر به نام "بیلی" و سگش برخورد کرد. نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی، بوسیله نور به بالا یعنی سیاره ی فلیپتون کشیده شدند. آنها در فضا به پرواز در آمدند و روی سیاره‌ی فلیپتون فرود آمدند. 🌎 بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تکان داد. بیلی گفت: "وای اینجا همه چیز از بستنی درست شده شده است." سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود، لیس می زد. نیلا با ناراحتی گفت: "ولی هیچ کس اینجا بستنی نمی خورد چون هوا خیلی سرد است." 🌝 نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: "آیا شما می‌توانید به ما کمک کنید؟ آخه ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد کنند" بیلی گفت: "من یک فکری دارم. آیا میتوانی ما را به خانه‌مان برگردانی؟" نیلا گفت: "یک دقیقه صبر کن." سپس او باطریهای چراغش را بر عکس قرار داد زووووووووووم. ✨ بیلی و سگش به کره زمین برگشتند. بیلی به اتاق رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد. ☀️ با این فکر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای کافی به سیاره کوچک برسد. حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak