(داستان میرزای محلاتی)
#داستانهای_شگفت
🔷دانشمند محترم آقای صدرالدین محلاتی نوه میرزای بزرگ محلاتی مینویسند:
در منزل مرحوم «حاج شیخ الاسلام شیرازی» در نجف اشرف دعوت داشتند و چند نفر از بزرگان و علماء هم در آنجا حاضر بودند.
مرحوم «آیت الله شیخ محمدکاظم شیرازی» میفرمایند در سفری که مرحوم میرزا عازم شیراز بود من هم همراه ایشان بودم.
🔸در راه چون شب فرا میرسید و قافله آرامش پیدا میکرد ایشان در یک چادر خصوصی تنها مینشست و کسی را نمیپذیرفت و یکساعت تنها و تاریک میگذرانید.
من از ایشان سؤال کردم در این ساعت چه میکنید؟ ایشان گفتند که در شیراز به شما میگویم.
چون وارد شیراز گردیدند ایشان گفتند که یکساعت برای محاسبهی اعمال روز اختصاص دادهام تا اگر بدی کردم در جبرانش قیام کنم و استغفار نمایم و اگر عمل خوبی از من سرزده، به شکر او که مرا توفیق داده است بپردازم.
🔹مرحوم حاج شیخ الاسلام فرمود من عملی عجیب تر از او دیدم و آن اینست که در موقعی که چشم ایشان آب آورد و میل زدند، من بسفر اعتاب مقدسه و مکه رفته بودم[ در زمانهای قدیم برای خارج کردن آب مروارید از چشم، عملی را انجام می دادند که به آن میل زدن میگفتند]
چون مراجعت کردم به عیادت ایشان رفتم و حال ایشان را پرسیدم. ایشان شکر و ستایش حق کرد ولی احساس کردم که دردی دارد که به خود میپیچد و نمی گوید. من از ایشان خواهش کردم، ایشان فرمودند که سوگند یاد کنم که تا طبیب من که مرد بزرگوار و مسلمان خوش عقیده ای بود زنده است به کسی نگویم...
🔸من سوگند یاد کردم و فرمود:
"آن موقع که عمل میل زدن انجام یافت، فهمیدم که طبیب، با آنکه طبیب حاذقی بوده، سهواً دچار یک اشتباه شده و چشم من کور شده است، ولی اگر در آن موقع میگفتم، سلب عقیده مردم از وی میشد و شاید نسبت به او اهانت میکردند.
از این جهت به او گفتم از عمل شما راضیم و نگفتم نمی بینم!
و چون چشم دیگر ایشان آب آورد و دکتر وولدا انگلیسی که بعضی معتقدند میرزا را او مسموم کرد برای معالجه چشم ایشان آمد هرچه اصرار کردند که آن چشم هم که خراب شده است بدست او اصلاح کنند فرموده بود من بنام یکنفر روحانی اسلامی معرفی شدهام راضی نیستم که بگویند چشمی را مسلمانی کور و مسیحی انگلیسی او را معالجه نمود.
از این جهت بکلی صرفنظر از معالجه آن چشم کور نمود و چشم دیگر را میل زدند که دو سه ماه پس از آن رحلت نمود.
#داستانهای_شگفت
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(بی عینک میخوانْد)
🔸جناب آقای حاج محمد حسن ایمانی که داستانهای متعددی اوایل کتاب از ایشان نقل شد در ماه رجب ۹۴ مشهدمقدس رضوی(علیه السّلام) مشرف بودند، پس از مراجعت نقل نمودند که:
جمعیت زوار به طوری بود که تشرف به حرم مطهر سخت و دشوار بود، روزی با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم، کتاب مفاتیح را باز کردم، دست در جیب نمودم تا عینک را بیرون بیاورم[چون چند سال است بدون عینک نمی توانم خط بخوانم] دیدم عینک را فراموش کردهام همراه بیاورم، سخت ناراحت و شکسته خاطر شدم که به چه زحمتی به حرم مشرف شدم و نمی توانم زیارت بخوانم.
🔹در همان حال چشمم به خطوط مفاتیح افتاد، دیدم آنها را میبینم و میتوانم بخوانم، خوشحال شدم و زیارت را با کمال آسانی خواندم و خدای را سپاس کردم.
پس از فراغت و خارج شدن از حرم، مفاتیح را باز کردم دیدم نمی توانم بخوانم و مانند سابق، بدون عینک خط را نمی شناسم. دانستم که لطفی و عنایتی از طرف آن بزرگوار بوده است...
نام کتاب #داستانهای_شگفت
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak