✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع)
📚میهمان دوستی امام علیه السلام
راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه السلام
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»
«ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».
امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم»
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
زوج جوان به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می خوردند از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند كه لباس هایی را شسته و روی بند پهن می کند. زن گفت: ببین! لباسها را خوب نشسته است... شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست!
شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگوی تكراری اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه می گفت...
یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می رسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن!!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید.
شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم!
#قضاوت_نکنیم..!
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹 امام باقر(ع): هیچ کس از گناهان سالم نمیماند، مگر اینکه زبانش را نگه دارد.
امروز جمعه
۸ دی ماه
۱۵ جمادیالثانی۱۴۴۵
۲۹ دسامبر ۲۰۲۳
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(شمشیر زبان)
🔹علی بن عباس معروف به "ابن الرومي"، شاعر معروف هَجْوگو و مدیحه سرای دوره عباسی، در نیمهٔ قرن سوم هجری در مجلس وزیرِ المعتضد عباسی به نام "قاسم بن عُبیدالله" نشسته و سرگرم بود.
🔸او همیشه به قدرت منطق و بیان و شمشیر زبان خویش مغرور بود.
قاسم بن عُبیدالله از زخم زبان ابن الرومی خیلی می ترسید و نگران بود ولی ناراحتی و خشم خود را ظاهر نمی کرد، بر عکس طوری رفتار میکرد که ابن الرومي [با همه بددلیها و وسواسها و احتیاطهایی که داشت و به هر چیزی فال بد میزد] از معاشرت با او پرهیز نمی کرد.
🔹قاسم محرمانه دستور داد تا در غذای
ابن الرومی زهر داخل کردند. ابن الرومی بعد از آنکه خورد متوجه شد. فورا از جا برخاست که برود.
قاسم گفت: «کجا میروی؟»
-به همان جا که مرا فرستادی
-پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان
-من از راه جهنم نمیروم
ابن الرومی به خانه خویش رفت و به معالجه
پرداخت ولی معالجه ها فایده نبخشید. بالاخره با شمشیر زبان خویش از پای درآمد.
نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال❤️
#داستان_راستان
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
بیشتر از سنتون بفهمین؛
اما جلوتر از سنتون زندگی نکنید...
یه روز حسرت کودکی،
نوجوانی و جوانیِ زندگیِ
نکردهتون رو میخورید...!
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
خوشبختی از درون خودت به وجود میاد.
نه رابطه ات،
نه کارت،
و نه پولت،
فقط از درون خودت ...
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
سخت ترین بخش خودشناسی
روبه رو شدن با زخم هایی که
نقشی در بوجود اومدنشون نداشتی
اما مسئولیت ترمیم کردنشون با توئه....
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
با خیال خشک تا کی سر به يک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است...
- صائب تبریزی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
💫 داستان کوتاه
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚#حكايتی_زیبا_و_خواندنى
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬
وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد:
برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در
میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak