eitaa logo
داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
(نامه ای عجیب از ابوذر!!) 🔹نامه ای به دست ابوذر رسید، آن را باز کرد و خواند. از راه دور آمده بود شخصی به وسیلهٔ نامه از او تقاضای پند و اندرز جامعی کرده بود. او از کسانی بود که ابوذر را می شناخت که چقدر مورد توجه رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و رسول اکرم(ص) چقدر او را مورد توجه و عنایت قرار می دادند و با سخنان بلند و پرمعنای خویش به او حکمت می آموخته اند. 🔹ابوذر در پاسخ، فقط یک جمله نوشت، یک جمله کوتاه: "با آن شخصی که بیش از همه مردم او را دوست میداری، بدی و دشمنی مکن." نامه را بست و برای طرف فرستاد. آن شخص بعد از آنکه نامه ابوذر را باز کرد و خواند چیزی از آن سر در نیاورد با خود گفت یعنی چه؟ مقصود چیست؟ با آن شخصی که بیش از همه مردم او را دوست میداری بدی و دشمنی نکن یعنی چه؟ 🔹این که از قبیل توضیح واضحات است! مگر ممکن است که آدمی محبوبی داشته باشد ـ آنهم عزیزترین محبوبها ـ و با او بدی و دشمنی کند؟!! بدی که نمیکند سهل است مال و جان و هستی خود را در پای او میریزد و فدا میکند. 🔹از طرف دیگر با خود اندیشید که شخصیت گوینده جمله را نباید از نظر دور داشت، گوینده این جمله، جناب ابوذر است، ابوذر، لقمان امت است و عقلی حکیمانه دارد؛ چاره ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم. مجددا نامه‌ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: «مقصودم از محبوب ترین و عزیز ترین افراد در نزد تو، همان خودت هستی. مقصودم شخص دیگری نیست تو خودت را از همه مردم بیشتر دوست میداری. اینکه گفتم با محبوب ترین عزیزانت دشمنی نکن، یعنی با خودت خصمانه رفتار نکن. مگر نمیدانی هر خلاف و گناهی که انسان مرتکب میشود، مستقیما صدمه اش بر خودش وارد میشود و ضررش دامن خودش را میگیرد؟؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(مزد نامعین) 🔶آن روز را "سلیمان بن جعفر جعفری" و امام رضا(علیه الصلاة و السلام) به دنبال کاری با هم بیرون رفته بودند. غروب آفتاب شد و سلیمان خواست به منزل خویش برود، علی بن موسی الرضا(ع) به او فرمود: "بیا به خانه ما و امشب با ما باش" اطاعت کرد و به اتفاق امام به خانه رفتند. امام غلامان خود را دیدند که مشغول گل‌کاری بودند. ضمنا چشم امام(ع) به یک نفر بیگانه افتاد که او هم با آنان مشغول گلکاری بود پرسیدند: «او کیست؟» غلامان: "این را ما امروز اجیر گرفته ایم تا به ما کمک کند." - بسیار خوب چقدر مزد برایش تعیین کرده اید؟ - یک چیزی بالاخره خواهیم داد و او را راضی خواهیم کرد. 🔶آثار ناراحتی و خشم در چهره مبارک امام رضا(علیه السلام) پدید آمد. سلیمان جلو آمد و عرض کرد: «چرا خودتان را ناراحت میکنید؟» امام فرمودند: "من مکرر دستور داده ام که تا کاری را طی نکنید و مزد آن را معین نکنید، هرگز کسی را به کار نگمارید. اول اجرت و مزد طرف را تعیین کنید بعد از او کار بکشید. اگر مزد و اجرت کار را معین کنید، آخر کار هم می توانید چیزی علاوه به او بدهید. البته او هم که ببیند شما بیش از اندازه ای که معین شده به او می دهید از شما ممنون و متشکر می شود و شما را دوست میدارد و علاقه بین شما و او محکمتر میشود، اگر هم فقط به همان اندازه که قرار گذاشته اید اکتفا کنید، شخص از شما ناراضی نخواهد بود، ولی اگر مزد را تعیین نکنید و کسی را به کار بگمارید، پس از پایان کار، هر اندازه هم که به او بدهید بازگمان نمیبرد که شما به او محبت کرده اید بلکه میپندارد شما از مزدش کمتر به او داده اید." 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
بنده است یا آزاد؟ صدای ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه میگذشت میتوانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و میگساری پهن بود و جام «می» بود که پیاپی نوشیده می شد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد. در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت میکرد از آنجا میگذشت، از آن کنیزک پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟» - آزاد. معلوم است که آزاد است. اگر بنده می‌بود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را میداشت و این بساط را پهن نمیکرد. رد و بدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد سبب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند. هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟» کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئتی میگذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم. شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می‌بود از صاحب اختیار خود پروا میکرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) نبود رساند. به دست آن حضرت به شَرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پانکرد. او که تا آن روز به بُشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزی معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی "پابرهنه" یافت و به بُشر حافی معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(در میقات) 🔸"مالک بن انس" فقیه معروف مدینه، سالی در سفر حج همراه امام صادق(علیه السلام) بود. به میقات رسیدند. هنگام پوشیدن لباس احرام و تلبیه گفتن، یعنی گفتن ذکر معروف - لبیک اللهم لبیک - رسید. 🔹دیگران طبق معمول این ذکر را به زبان آوردند و گفتند. مالک بن انس متوجه امام صادق(علیه السلام) شد. دید حال امام منقلب است، همینکه میخواهد این ذکر را بر زبان آورد، هیجانی به امام دست میدهد و صدا در گلویش می شکند و عنان کنترل اعصاب خویش را از دست می دهد انگار که میخواهد بی اختیار از مَرکب به زمین بیفتد. 🔸مالک جلو آمد و گفت: "یابن رسول الله چاره ای نیست هرطور هست این ذکر را بگویید. امام فرمود: "ای پسر ابی عامر چگونه جسارت بورزم و به خود جرأت بدهم که لبیک بگویم؟ لبیک گفتن به معنای این است که خدایا تو مرا به آنچه میخوانی با کمال سرعت، اجابت میکنم و همواره آماده به خدمتم. با چه اطمینانی با خدای خود این طور گستاخی کنم و خود را بنده‌ی آماده به خدمت معرفی کنم؟ اگر در جوابم گفته شود -لا لبیک- آن وقت چکار کنم؟! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿"مالک بن انس بن مالک بن ابی عامر" یکی از امامهای چهارگانه اهل سنت و جماعت است و مذهب معروف مالکی منسوب به او است. عصر وی مقارن است با عصر "ابو حنیفه"، شافعی شاگرد مالک بود و "احمد بن حنبل" شاگرد شافعی. مکتب فقهی مالک نقطه مقابل مکتب فقهی ابو حنیفه به شمار می رفت، زیرا مکتب ابو حنیفه بیشتر متکی بر رأی و قیاس بود، برخلاف مکتب فقهی مالک که بیشتر متکی بر سنت و حدیث بود. در عین حال مطابق نقل ابن خلکان در کتاب "وفیات الاعیان" جلد ۳، صفحهٔ ۲۸۶، مالک در نزدیکی مردن سخت میگریست و از اینکه در برخی موارد، به رأی خویش فتوا داده است نگران و وحشت زده بود و میگفت: «ای کاش به رأی فتوا نداده بودم و راضیم به جای هر یک از آن فتواها تازیانه ای بخورم و از تبعه و عقوبت آن گناهان آزاد باشم.» 🌿از مفاخر مالک این مطلب شمرده شده که معتقد بود بیعت "محمد بن عبدالله محض" که شهید شد صحیح است ولی بیعت بنی عباس چون مبتنی بر زور بوده صحیح نیست. مالک از اظهار این عقیده خویش امتناع نمیکرد و از سطوت و قدرت بنی عباس پروا نمی نمود. 🌿همین امر سبب شد که به دستور جعفر بن سليمان عباسی، عموی سفاح و منصور، تازیانه‌ی سختی به وی زدند. و اتفاقا همین تازیانه خوردن سبب شد که مالک احترام و شهرت و محبوبیت زیادتری پیدا کند. 🌿مالک چون در مدینه بود به محضر امام صادق(علیه السلام) زیاد رفت و آمد می کرد و از کسانی بود که از آن حضرت حدیث روایت کرده اند. و مطابق نقل بحار، هنگامی که مالک به محضر امام صادق(علیه السلام) می رفت، امام به او محبت میفرمود و گاه به او می فرمود: "من تو را دوست میدارم" و مالک از اینکه مورد تفقد امام قرار میگرفت سخت شاد میگشت. 🌿مالک میگفت: "من مدتی به حضور امام صادق(علیه السلام) آمد و شد داشتم، او را همیشه در حال نماز یا روزه یا تلاوت قرآن می دیدم. فاضلتر از جعفر بن محمد در علم و تقوا و عبادت، چشمی ندیده و گوشی نشنیده و به قلبی خطور نکرده است." 🌿مالک به نقل از کتاب بحارالانوار دربارۀ امام صادق میگوید: «او از بزرگان عبّاد و زهاد بود که از خدا میترسید و بسیار حدیث می دانست. خوش مجلس و خوش معاشرت بود. مجلسش پرفیض بود نام رسول خدا را که میشنید رنگ صورتش تغییر می کرد.» 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(عرق کار) 🔸امام کاظم(علیه السلام) در زمینی که متعلق به شخص خودشان بود مشغول کار و اصلاح زمین بودند. فعالیت زیاد عرق امام را از تمام بدن مبارکشان جاری ساخته بود. "علی بن ابی حمزه بطائنی" در این وقت رسید و عرض کرد «قربانت گردم، چرا این کار را به عهده دیگران نمیگذاری؟» 🔹- چرا به عهدۀ دیگران بگذارم؟ افرادِ از من بهتر همواره از این کارها میکرده اند. - مثلا چه کسانی؟ - رسول خدا و امیرالمؤمنین و همه پدران و اجدادم. اساسا کار و فعالیت در زمین از سنن پیغمبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته خداوند است. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(دوستی‌ای که بریده شد) 🔸شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می‌شناختند. معمولاً وقتی که می خواستند از او یاد کنند توجه به نام اصلی اش نداشتند و میگفتند: «رفیقِ...» 🔹آری او به نام رفیق "امام صادق علیه السلام" معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند آیا کسی گمان میکرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند رشته دوستی‌شان برای همیشه بریده شود؟! 🔸در آن روز او مانند همیشه همراه امام(ع) بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت میکرد. در وسط بازار ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید، سومین بار به پشت سرش نگاه کرد، از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید با خشم به وی گفت: "مادر فلان! کجا بودی؟!" 🔹تا این جمله از دهانش خارج شد امام صادق(علیه السلام) به علامت تعجب دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود: "سبحان الله به مادرش دشنام می دهی؟! به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال میکردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری، معلومم شد در تو وَرَع و تقوایی وجود ندارد" 🔸-یابن رسول الله این غلام اصلا سِندی است مادرش هم از اهل سند است. خودت میدانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبودهکه من به او تهمت ناروا زده باشم. -مادرش کافر بوده که بوده هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمیشوند. 🔹امام بعد از این بیان به او فرمود: "دیگر از من دور شو" بعد از آن دیگر کسی ندید که امام صادق(علیه السلام) با او راه برودند تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(یک دشنام) 🔸غلام "عبد الله بن مُقَفّع"، دانشمند و نویسنده معروف ایرانی، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون در خانه‌ی "سفیان بن معاویه مهلبی" فرماندار بصره، نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده به خانه خود برگردد. 🔹انتظار به طول انجامید و "اِبن مقفع" بیرون نیامد؛ افراد دیگر که بعد از او پیش فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند ولی از ابن مقفع خبری نشد. کم کم غلام به جستجو پرداخت. از هر کسی که می پرسید یا اظهار بی اطلاعی میکرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب، بدون آنکه سخنی بگوید، شانه ها را بالا می انداخت و میرفت. 🔻وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس خود را به عیسی و سلیمان ، پسران "علی بن عبدالله بن عباس" و عموهای خلیفهٔ مقتدر وقت منصور دوانیقی، که ابن مقفع دبیر و کاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل کرد. 🔸عیسی و سلیمان به عبدالله بن مقفع که دبیری دانشمند و نویسنده‌ای توانا و مترجمی چیره دست بود علاقه مند بودند و از او حمایت میکردند. ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشتگرم بود و طبعا مردی مُتهور و نترس و جسور و بدزبان بود و از نیش زدن با زبان دربارۀ دیگران دریغ نمیکرد. حمایت عیسی و سلیمان، که عموی مقام خلافت بودند، ابن مقفع را جسورتر و گستاختر کرده بود. 🔹عیسی و سلیمان، عبد الله بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند، او اساسا منکر موضوع شد و گفت: "ابن مقفع به خانه من نیامده است." ولی چون در روز روشن همه دیده بودند که ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انکار نبود. پای قتل نفس بود، آن هم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع. 🔻طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از یک طرف و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد کشیده شد طرفین دعوا و شهود و همه مطلعین به حضور منصور رفتند. دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهای خویش گفت: "برای من مانعی ندارد که سفیان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بکشم ولی کدام یک از شما دو نفر عهده دار میشود که اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از کشتن سفیان از این در [اشاره کرد به دری که پشت سرش بود] زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفیان بکشم؟" 🔸عیسی و سلیمان در جواب این سؤال حیرت زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا که ابن مقفع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد. ناچار از دعوای خود صرف نظر کردند و رفتند. مدتها گذشت و دیگر از ابن مقفع اثری و خبری دیده و شنیده نشد کم کم خاطره اش هم داشت فراموش مبشد. 🔹بعد از مدتها که آبها از آسیاب افتاد، معلوم شد که ابن مقفع همواره با زبان خویش سفیان بن معاویه را نیش میزده است حتی یک روز در حضور جمعیت به وی دشنام مادر گفته است. سفیان همیشه در کمین بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگیرد، ولی از ترس عیسی و سلیمان، عموهای خلیفه، جرأت نمی کرده است. تا آنکه حادثه ای اتفاق می افتد... 🔻حادثه این بود که قرار شد امان نامه ای برای "عبدالله بن علی" عموی دیگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضاء کند. عبدالله بن علی از ابن مقفع - که دبیر برادرانش بود - درخواست کرد که آن امان نامه را بنویسد. ابن مقفع هم آن را تنظیم کرد و نوشت. در آن امان نامه، ضمن شرایطی که نام برده بود تعبیرات زننده و گستاخانه ای نسبت به منصور خلیفۂ سفاک عباسی کرده بود. وقتی نامه به دست منصور رسید سخت متغیر و ناراحت شد پرسید چه کسی این را تنظیم کرده است؟ گفته شد "ابن مقفع" 🔸منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا کرد که قبلا سفیان بن معاویه فرماندار بصره پیدا کرده بود. منصور محرمانه به سفیان نوشت که ابن مقفع را تنبیه کن. سفیان در پی فرصت میگشت، تا آنکه روزی ابن مقفع برای حاجتی به خانه سفیان رفت و غلام و مرکبش را بیرون در گذاشت. وقتی که وارد شد، سفیان و عده ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آنجا مشتعل بود. همینکه چشم سفیان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهایی که تا آن روز از او شنیده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و کینه مانند همان تنوری که در جلویش بود مشتعل شد رو کرد به او و گفت: "یادت هست آن روز به من دشنام مادر دادی؟ حالا وقت انتقام است." معذرت خواهی فایده نبخشید و در همان جا به بدترین صورتی ابن مقفع را از بین برد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(شمشیر زبان) 🔹علی بن عباس معروف به "ابن الرومي"، شاعر معروف هَجْوگو و مدیحه سرای دوره عباسی، در نیمهٔ قرن سوم هجری در مجلس وزیرِ المعتضد عباسی به نام "قاسم بن عُبیدالله" نشسته و سرگرم بود. 🔸او همیشه به قدرت منطق و بیان و شمشیر زبان خویش مغرور بود. قاسم بن عُبیدالله از زخم زبان ابن الرومی خیلی می ترسید و نگران بود ولی ناراحتی و خشم خود را ظاهر نمی کرد، بر عکس طوری رفتار میکرد که ابن الرومي [با همه بددلیها و وسواسها و احتیاطهایی که داشت و به هر چیزی فال بد میزد] از معاشرت با او پرهیز نمی کرد. 🔹قاسم محرمانه دستور داد تا در غذای ابن الرومی زهر داخل کردند. ابن الرومی بعد از آنکه خورد متوجه شد. فورا از جا برخاست که برود. قاسم گفت: «کجا میروی؟» -به همان جا که مرا فرستادی -پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان -من از راه جهنم نمیروم ابن الرومی به خانه خویش رفت و به معالجه پرداخت ولی معالجه ها فایده نبخشید. بالاخره با شمشیر زبان خویش از پای درآمد. نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(دو همکار) 🔸صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه "هشام بن الحكم" و "عبدالله بن یزید اباضی" مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود. این دو نفر ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند. این‌دو به شراکت یکدیگر یک مغازه خرازی داشتند. جنس خرازی می‌آوردند و می‌فروختند. تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره ای رخ نداد. 🔹چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد این بود که این دو نفر از لحاظ عقیده مذهبی، در دو قطب کاملا مخالف قرار داشتند. زیرا هشام از علما و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و از یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق علیه السلام و معتقد به امامت اهل بیت(علیهم الصلاة و السلام) بود ولی عبدالله بن یزید از علمای اباضیه بود. 🔸آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود، این دو نفر در دو جبهۀ کاملا مخالف قرار داشتند، ولی آنها توانسته بودند عقاید مذهبی را در سایر شؤون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت، کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند. 🔹عجیبتر اینکه بسیار اتفاق می افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می‌آمدند و هشام اصول و مسائل تشیّع را به آنها می آموخت و عبدالله از شنیدن سخنانی برخلاف عقیده مذهبی خود ناراحتی نشان نمیداد. 🔸نیز اباضیه می‌آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرا میگرفتند و هشام ناراحتی نشان نمیداد. یک روز عبدالله به هشام گفت: «من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم تو مرا خوب میشناسی. من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی. هشام در جواب عبدالله فقط یک جمله گفت و آن اینکه «فاطمه مؤمنه است.» عبدالله به شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد. این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند همکاری آنها باز هم ادامه یافت. تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد. 🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻 👈اباضیه یکی از فرق ششگانه خوارج بودند. خوارج چنانکه میدانیم نخست در حادثه صفین پیدا شدند. آنها جمعی از اصحاب علی علیه السلام بودند که یاغی شدند و بر آن حضرت شوریدند. این دسته چون از طرفی بر مبنای عقیده کار می‌کردند و از طرف دیگر جاهل و متعصب بودند، از خطر ناکترین جمعیتهایی بودند که در میان مسلمین پیدا شدند و همیشه مزاحم حکومتهای وقت بودند. خوارج عموما در تبرّی از علی علیه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا سایر مسلمین را که در عقیده با آنها متفق نبودند کافر و مشرک می دانستند، ازدواج با دیگر مسلمین را جایز نمی دانستند و به آنها ارث نمی دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح می دانستند. ولی فرقه اباضیه از سایر فرق خوارج ملایمتر بودند ازدواج و حتی شهادت آنان را صحیح میدانستند و مال و خون آنها را نیز محترم می شمردند. رئیس اباضیه مردی است به نام «عبدالله بن اباض» که در اواخر عهد خلفای اموی خروج کرد. رجوع شود به ملل و نحل شهرستانی، جلد ۱، چاپ مصر صفحهٔ ۱۷۲ و صفحه ۲۱۲👉 نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال ❤️❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(منع شرابخواره) 🔸به دستور منصور، صندوق بیت المال را باز کرده بودند و به هر کس از آن چیزی می دادند. "شقرانی" یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود ولی چون کسی او را نمیشناخت وسیله ای پیدا نمی کرد تا سهمی برای خود بگیرد. شقرانی را به اعتبار اینکه یکی از اجدادش بَرده بوده و رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) او را آزاد کرده بودند و قهرا شقرانی هم آزادی را از او به ارث میبرد "مولی رسول الله" میگفتند یعنی آزاد شده رسول خدا، و این به نوبۀ خود افتخار و انتسابی برای شقرانی محسوب میشد و از این نظر خود را وابسته به خاندان رسالت می دانست. 🔹در این بین که چشمهای شقرانی نگران آشنا و وسیله ای بود تا سهمی برای خودش از بیت المال بگیرد، امام صادق علیه السلام را دید رفت جلو و حاجت خویش را گفت. امام رفتند و طولی نکشید که سهمی برای شقرانی گرفته و با خود آوردند. همینکه آن را به دست شقرانی دادند، با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی فرمودند: "کار خوب از هر کسی خوب است ولی از تو به واسطهٔ انتسابی که با ما داری و تو را وابسته به خاندان رسالت میدانند خوبتر و زیباتر است و کار بد از هر کس بد است ولی از تو به خاطر همین انتساب زشت تر و قبیحتر است" امام صادق علیه السلام این جمله را فرمود و گذشت. 🔸شقرانی با شنیدن این جمله دانست که امام از سرّ او یعنی شرابخواری او آگاه است، و از اینکه امام با اینکه میدانستند او شرابخوار است به او محبت کردند و در ضمن محبت او را متوجه عیبش نمودند، خیلی پیش وجدان خویش شرمسار گشت و خود را ملامت کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(پیراهن خلیفه) 🔸"عُمر بن عبدالعزیز" در زمان خلافت خویش روزی بالای منبر مشغول سخنرانی بود. در خلال سخن گفتن وی مردمی که پای منبر بودند می‌دیدند خلیفه گاه به گاه دست میبرد و پیراهن خویش را حرکت می دهد. 🔹این حرکت موجب تعجب حضار و شنوندگان شد و همه از خود می‌پرسیدند: "چرا در خلال سخن گفتن دست خلیفه متوجه پیراهنش میشود و آن را حرکت می دهد؟"مجلس تمام شد و به آخر رسید. 🔸پس از تحقیق معلوم شد که خلیفه برای رعایت بیت المال مسلمین و جبران افراط کاریهایی که اسلاف و پیشینیان وی در تبذیر و اسراف بیت المال کرده‌اند یک پیراهن بیشتر ندارد و چون آن را شسته، پیراهن دیگری نداشته است که بپوشد. ناچار بلافاصله پیراهن را پوشیده است و اکنون آن را حرکت میدهد تا زودتر خشک بشود. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(جوان آشفته حال) 🔸نماز صبح را رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد با مردم خواندند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمیز داده می‌شدند و معلوم بودند. در این بین چشم رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به جوانی افتاد که حالش غیرعادی به نظر میرسید. آرام و قرار نداشت و دائما به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. نگاهی به چهره جوان کردند، دیدند که رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسهٔ سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. 🔹از او پرسیدند: «در چه حالی؟» - در حال یقینم یا رسول الله هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ - يقين من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان میرسانم دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده ام، مِثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جميع خلائق را می‌بینم، مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده میکنم، مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم، همین الآن در گوشم طنین انداخته است. 🔸رسول اکرم(ص) رو به مردم کرد و فرمود: "این بنده‌ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان.روشن کرده است.» بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: «این حالت نیکو را برای خود نگه دار. جوان عرض کرد: "یا رسول الله! دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید." رسول اکرم دعا کردند. طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak