eitaa logo
داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️(ردّپا) ✍ 🔷 شبي مردي در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنه‌ی آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار مي‌شود. در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روي ماسه‌ها هستند. يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد. 🔸متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد. او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني و با من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفته‌ام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟ 🔹معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریده‌ی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را مي‌بيني، آن همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم." 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(هشام و فرزدق) 🔸"هشام بن عبدالملک" با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهۀ اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اُموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به "حجر الاسود" برساند و با دست خود آن را لمس کند نشد. مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند و یک نوع عمل میکردند و چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند. 🔹افراد و اشخاصی هم که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند در مقابل ابهّت و عظمت معنوی عمل حج، ناچیز به نظر میرسیدند. هشام هرچه کرد تا خود را به "حجرالاسود" برساند و طبق آداب حج، آن را لمس کند، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره‌ی پر ازدحام جمعیت پرداختند. 🔸در این میان، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت، آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور کعبه طواف کرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همۀ ازدحامی که داشت، همینکه او را دیدند فوراً کوچه دادند و راه را باز کردند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت. شامیان که این منظره را دیدند و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یکی از آنها از خود هشام پرسید: "این شخص کیست؟" هشام با آنکه کاملا می شناخت که این شخص علی بن الحسین زین العابدین(علیهما السلام) است، خود را به ناشناسی زد و گفت: «نمی شناسم.» 🔹در این هنگام چه کسی بود که از ترس هشام که از شمشیرش خون می چکید، جرأت به خود داده و او را معرفی کند؟!! ولی در همین وقت، "همام بن غالب" معروف به فَرَزدق" شاعر زبردست و توانای عرب با آنکه به واسطهٔ کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند ،چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت: "ولی من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعت نکرد بر روی بلندی ایستاده قصیده‌ای غرّاء که از شاهکارهای ادبیات عرب است [و فقط در مواقع حساسِ پر از هیجان، که روح شاعر مثل دریا موج بزند امکان دارد چنان سخنانی ابداع شود] فی‌البداهه سرود و انشاء کرد. 🔸در ضمنِ اشعارش چنین گفت: «این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند، این کعبه او را می‌شناسد، زمینِ حرم و زمین خارجِ حرم، او را می شناسند.» «این، فرزند بهترین بندگان خداست. این است آن پرهیزکارِ پاکِ پاکیزه‌ی مشهور.» «اینکه تو میگویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یک نفر، فرضاً نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند.... 🔹هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند! ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث [ که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود ] نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز، با انشاء اشعار آبدار، از هَجو و انتقاد از هشام خودداری نمیکرد. 🔸حضرت علی بن الحسين(عليهما السلام) مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود ـ به زندان فرستادند. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت: "من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم." بار دوم، حضرت علی بن الحسین، امام سجاد (علیهما السلام) آن پول را برای فرزدق فرستادند و به او پیغام دادند که خداوند، خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. و آنگاه فرزدق هم پذیرفت... 🌱 بخشی از متن اصلی اشعار: هذا الذي تَعرِفُ البَطحاءُ وَطأتَهُ وَ البَيتُ يَعرِفُهُ وَ الحِلُّ وَ الحَرَمُ هذا ابنُ خَيرِ عِبادِ اللهِ كُلِّهِم هذا التَّقِىُّ النَّقِيُّ الطّاهِرُ العَلَمُ وَ لَیسَ قَولُک "مَــن هـذا" بِضائِرِه العَرَبُ تَعرِفُ مَن انكَرتَ وَ العَجَمُ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(دو همکار) 🔸صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه "هشام بن الحكم" و "عبدالله بن یزید اباضی" مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود. این دو نفر ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند. این‌دو به شراکت یکدیگر یک مغازه خرازی داشتند. جنس خرازی می‌آوردند و می‌فروختند. تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره ای رخ نداد. 🔹چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد این بود که این دو نفر از لحاظ عقیده مذهبی، در دو قطب کاملا مخالف قرار داشتند. زیرا هشام از علما و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و از یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق علیه السلام و معتقد به امامت اهل بیت(علیهم الصلاة و السلام) بود ولی عبدالله بن یزید از علمای اباضیه بود. 🔸آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود، این دو نفر در دو جبهۀ کاملا مخالف قرار داشتند، ولی آنها توانسته بودند عقاید مذهبی را در سایر شؤون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت، کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند. 🔹عجیبتر اینکه بسیار اتفاق می افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می‌آمدند و هشام اصول و مسائل تشیّع را به آنها می آموخت و عبدالله از شنیدن سخنانی برخلاف عقیده مذهبی خود ناراحتی نشان نمیداد. 🔸نیز اباضیه می‌آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرا میگرفتند و هشام ناراحتی نشان نمیداد. یک روز عبدالله به هشام گفت: «من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم تو مرا خوب میشناسی. من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی. هشام در جواب عبدالله فقط یک جمله گفت و آن اینکه «فاطمه مؤمنه است.» عبدالله به شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد. این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند همکاری آنها باز هم ادامه یافت. تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد. 🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻 👈اباضیه یکی از فرق ششگانه خوارج بودند. خوارج چنانکه میدانیم نخست در حادثه صفین پیدا شدند. آنها جمعی از اصحاب علی علیه السلام بودند که یاغی شدند و بر آن حضرت شوریدند. این دسته چون از طرفی بر مبنای عقیده کار می‌کردند و از طرف دیگر جاهل و متعصب بودند، از خطر ناکترین جمعیتهایی بودند که در میان مسلمین پیدا شدند و همیشه مزاحم حکومتهای وقت بودند. خوارج عموما در تبرّی از علی علیه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا سایر مسلمین را که در عقیده با آنها متفق نبودند کافر و مشرک می دانستند، ازدواج با دیگر مسلمین را جایز نمی دانستند و به آنها ارث نمی دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح می دانستند. ولی فرقه اباضیه از سایر فرق خوارج ملایمتر بودند ازدواج و حتی شهادت آنان را صحیح میدانستند و مال و خون آنها را نیز محترم می شمردند. رئیس اباضیه مردی است به نام «عبدالله بن اباض» که در اواخر عهد خلفای اموی خروج کرد. رجوع شود به ملل و نحل شهرستانی، جلد ۱، چاپ مصر صفحهٔ ۱۷۲ و صفحه ۲۱۲👉 نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال ❤️❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(پیراهن خلیفه) 🔸"عُمر بن عبدالعزیز" در زمان خلافت خویش روزی بالای منبر مشغول سخنرانی بود. در خلال سخن گفتن وی مردمی که پای منبر بودند می‌دیدند خلیفه گاه به گاه دست میبرد و پیراهن خویش را حرکت می دهد. 🔹این حرکت موجب تعجب حضار و شنوندگان شد و همه از خود می‌پرسیدند: "چرا در خلال سخن گفتن دست خلیفه متوجه پیراهنش میشود و آن را حرکت می دهد؟"مجلس تمام شد و به آخر رسید. 🔸پس از تحقیق معلوم شد که خلیفه برای رعایت بیت المال مسلمین و جبران افراط کاریهایی که اسلاف و پیشینیان وی در تبذیر و اسراف بیت المال کرده‌اند یک پیراهن بیشتر ندارد و چون آن را شسته، پیراهن دیگری نداشته است که بپوشد. ناچار بلافاصله پیراهن را پوشیده است و اکنون آن را حرکت میدهد تا زودتر خشک بشود. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(جوان آشفته حال) 🔸نماز صبح را رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد با مردم خواندند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمیز داده می‌شدند و معلوم بودند. در این بین چشم رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به جوانی افتاد که حالش غیرعادی به نظر میرسید. آرام و قرار نداشت و دائما به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. نگاهی به چهره جوان کردند، دیدند که رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسهٔ سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. 🔹از او پرسیدند: «در چه حالی؟» - در حال یقینم یا رسول الله هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ - يقين من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان میرسانم دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده ام، مِثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جميع خلائق را می‌بینم، مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده میکنم، مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم، همین الآن در گوشم طنین انداخته است. 🔸رسول اکرم(ص) رو به مردم کرد و فرمود: "این بنده‌ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان.روشن کرده است.» بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: «این حالت نیکو را برای خود نگه دار. جوان عرض کرد: "یا رسول الله! دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید." رسول اکرم دعا کردند. طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🔸دبیر ریاضی، پای تخته سیاه مشغول حل مسأله بود. بچه‌ها بی توجه به درس در حال تماشای عکس هنرپیشه ی زن خارجی بودند. هر میز بعد از دیدن عکس و پچ پچ و خنده آن را به میز دیگر تحویل می‌داد. سرانجام عکس در انتهای کلاس به دست دانش آموزی رسید. می‌خواست آن را نگاه کند که بغل دستی اش عکس را از دستش کشید. آن را تکه تکه کرد و برد داخل سطل زباله ریخت. بچه‌ها متوجه پاره شدن عکس شدند. با ناراحتی او را نگاه کردند. دانش آموز سر جایش نشست. 🔹دوستش گفت: - علی! چکار کردی؟ - گناه داره! یادته جلسه ی هفته ی قبل، حاج آقا سعیدی چقدر برامون صحبت کرد. - عکس مال شاهین بود. خودتو برا دعوا آماده کن. علی چیزی نگفت. دفتر ریاضی اش را باز کرد و شروع به نوشتن کرد. دبیر هنوز مشغول نوشتن اعداد و ارقام بود. زنگ که خورد، دانش آموزان آماده ی رفتن به خانه شدند. علی کتابهایش را داخل کیف گذاشت. در همان حال، شاهین را بالای سر خود دید. - چرا عکس رو پاره کردی؟ - گناه داره! - نگاه نمی کردی. - تو چرا آوردی مدرسه؟ - به تو ربطی نداره بی شعور! - همه ی آدما شعور دارن. حیوونا بی شعورن. - بی شعور! - اگه صدبار دیگه هم فحش بدی جوابتو نمی دم. فقط یه جمله می‌گم. فحش نده کار خوبی نیست. دهنت نجس می‌شه! 🔸علی کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. ساعت ۶ بعدازظهر بود. به میدان خراسان رفت. فرصت نبود به ایستگاه اتوبوس برود. اولین تاکسی که از راه رسید سوار شد. صندلی عقب نشست. غیر از او مسافری در ماشین نبود. کمی بعد راننده ضبط را روشن کرد. صدای خواننده ی زن بلند شد. علی کیفش را در دست فشرد و آرام گفت: - نوارو خاموش کنید. گناه داره! راننده از آینه او را نگاه کرد و با پوزخند گفت: - چی گناه داره فسقلی!؟ - گوش کردن به نواری که شما گذاشتید. راننده با عصبانیت کنار خیابان ترمز کرد. برو پایین بچه! ماشین خودمه اختیارشو دارم! 🔹علی در پیاده‌روی خیابان به سمت خانه دوید. آن شب در مسجد محله ی غیاثی بعد از نماز جلسه داشتند. جلسه ی امر به معروف و نهی از منکر که حاج آقا سعیدی برای نوجوانان محل می‌گذاشت. به خانه رسید. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. - علی جان بی زحمت دوتا سطل از تو حیاط بردار برو از سر کوچه آب بیار. - چشم مادر. خانه ی آنها آب لوله کشی نداشت. مثل خیلی از خانه‌های محله ی غیاثی که نزدیک میدان خراسان بود. علی سطل‌ها را برد سر کوچه از شیر آب فشاری پر کرد و برگشت. مادر سبزی‌ها را پاک کرده بود و در حال شستن آنها بود. - خدا خیرت بده بذار تو آشپزخونه. - مادر؟ - جونم؟ - دارن اذون می‌گن. من می‌رم مسجد. نماز که تموم شد می‌مونم، جلسه داریم نگران نباش. - به سلامت. التماس دعا. 🔸علی قبل از رفتن کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. ۱۳۴۶/۷/۲۵ امر به معروف و نهی از منکرهای انجام شده: ۱. پاره کردن عکس زن هنرپیشه ی خارجی در مدرسه ۲. تذکر به همکلاسی در خصوص فحش ندادن ۳. درخواست از راننده ی تاکسی برای خاموش کردن نوار ترانه. علی کاغذ را تا کرد و داخل جیب پیراهنش گذاشت. کنار حوض حیاط وضو گرفت و به مسجد رفت. هوا تاریک شد. صدای مؤذن مسجد موسی بن جعفر (علیه السلام) را شنید. مغازه دارهای نزدیک مسجد مغازه هایشان را بسته بودند. بعد از نماز و رفتن مردم جلسه ی هفتگی شروع شد. 🔹بچه‌ها دور آیت الله سعیدی حلقه زدند. او گزارش کار آن‌ها را تک تک نگاه کرد. وقتی نوبت به علی رسید کاغذ را به حاج آقا نشان داد. آیت الله سعیدی پس از خواندن لبخندی زد و گفت: - ماشاءالله علی آقا! همه ی این کارها را در یک روز انجام داده ای! علی خوشحال شد. بچه‌ها او را نگاه کردند. کنجکاو بودند بدانند چه کاری انجام داده. آیت الله سعیدی کتابی را از کیفش بیرون آورد و به علی داد. - بیا پسرم. اولین جایزه را به شما می‌دهم به خاطر کارهایی که امروز انجام داده ای. جایزه ی اصلی و پاداش امر به معروف و نهی از منکرت را هم ان شاءالله روز قیامت از خود خدا می‌گیری! جلسه که تمام شد بچه‌ها با حاج آقا خداحافظی کردند. علی به خانه رفت. در راه جلد کتاب را نگاه کرد. کتاب داستان راستان نوشته ی استاد مرتضی مطهری بود. (داستان‌هایی از امر به معروف و نهی از منکر) 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(وفای به عهد) 🔸"حَجّاج بن یوسف" در زمان خلافت عبدالملک مروان، والی عراق و ایران بود. او در قساوت قلب و سنگدلی، در تاریخ بی نظیر و یا کم نظیر است و با به حکومت رسیدن او، شورش‌های مردمی بر علیه او آغاز گردید. 🔹"ابوعبیده" چنین نقل می‌کند: جمعی از مردم را که بر علیه حجاج شورش کرده بودند، دستگیر کرده به نزد او آوردند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند و تنها یک نفر باقی ماند که وقت نماز فرا رسید!! به «قتیبة بن مسلم» گفت: او را نگاهداری کن و فردا نزد من بیاور. قتیبه گوید: من بیرون رفتم و آن مرد را با خود بردم. در بین راه گفت: "حاضری کار خیری انجام دهی؟" گفتم: "چه کاری؟" گفت: "امانت‌هایی از مردم نزد من وجود دارد و می‌دانم ارباب تو مرا خواهد کشت، آیا می‌توانی مرا آزاد کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و امانت‌های مردم را به آن‌ها بازگردانم و درباره بدهکاری‌های خود وصیت نمایم و برگردم؟ من خدا را گواه می‌گیرم که فردا صبح بازگردم." 🔸قتیبه گوید: "من از سخنان او تعجب کردم و به او خندیدم" امّا او دوباره گفت: "ای قتیبه! به خدا سوگند که می‌روم و دوباره باز خواهم گشت" و مدام اصرار کرد تا به او گفتم برو. وقتی از چشمم دور شد، ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم: "چه بر سر خویش آوردم؟؟!!" پس از آن به نزد خانواده‌ام آمدم و آن‌ها را از ماجرا آگاه کردم و آنها هم به هراس افتادند و شبی سخت را با یکدیگر گذراندیم تا صبح فرارسید. 🔹در همین اثنا شخصی در زد، درب را باز کردم، دیدم همان کسی است که او را آزاد کرده بودم. گفتم: بازگشتی؟ گفت: "خدا را گواه خود قرار داده بودم چگونه می‌توانستم باز نگردم؟!!" با یکدیگر به راه افتادیم تا به نزد حجاج رسیدیم. همین که چشمش بر من افتاد گفت: "اسیر دیروز کجاست؟" گفتم: "بیرون است." او را حاضر کردم و ماجرای شب گذشته را برای حجاج بیان کردم. حجاج چند مرتبه به او نگاه کرد و سرانجام گفت: "او را به تو بخشیدم." به همراه یکدیگر از نزد او بیرون آمدیم. آن گاه به او گفتم: "هر جا که می‌خواهی برو!!" مرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خداوندا تو را شکر می‌گویم..." 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿امام صادق (علیه الصلاة و السلام) فرمودند: ثَلاثَةٌ لا عُذْرَ لاَحَدٍ فیها: اَداءُ الاَمانَةِ اِلَی الْبِرِّ وَ الْفاجِرِ، وَالْوَفاءُ لِلْبِرِّ وَ الْفاجِرِ وَ بِرُّالْوالِدَینِ بِرَّینِ کانا اَوْ فاجِرَین.🌿 سه چیز است که عذری برای کسی در ترک آن‌ها نیست: 1⃣بازگرداندن امانت، خواه به نیکوکار باشد یا بدکار 2⃣وفای به عهد و پیمان، نسبت نیکوکار باشد یا بدکار 3⃣نیکی کردن به پدر و مادر، نیکوکار باشند یا بدکار.... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak