(انتقاد سازنده)
#قصههای_تربیتی
🔹دانشمندی به دیدار زاهدی رفت و در ضمن دیدار، درباره یکی از آشنایان او سخن چینی کرد.
زاهد گفت: "دیر به دیدارم آمده!ای و حال که آمده ای مرتکب سه گناه گردیدی: یک، آن که نسبت به برادرم خشمگینم کردی،
دوم آن که دل آسوده مرا مشغول ساختی
و سوم آن که خود را در معرض تهمت سخن چینی قراردادی.
👈امام صادق (علیه السلام) میفرمایند:
یجِبُ لِلْمُؤمِنِ عَلَی الْمُؤمِنِ النَّصیحَةُ لَهُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغْیبِ.
بر مؤمن واجب است در حضور و غیاب، خیرخواه مؤمن باشد.
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(همدردی با نیازمندان)
#قصههای_تربیتی
🔷 یکی از مقلدین مرحوم شیخ انصاری(ره)[متوفای ۱۲۸۱ ه.ق] که از تجّار و ارادتمندان او بود به خدمت شیخ رسید و بعد از ابراز محبت و ارادت به ایشان، یک عبای گران قیمت زمستانی که در نوع خود از جهت جنس و رنگ از ارزش زیادی برخوردار بود به رسم هدیه بر دوش وی انداخت.
🔸روز بعد که برای نماز جماعت به امامت شیخ انصاری به محضر او آمد، مشاهده کرد همان عبای ساده قبلی بر دوش اوست که با مقام بزرگ زعامت وی سازگاری ندارد! از عبایی که به او هدیه کرده بود سؤال کرد.
شیخ فرمود: "آن را فروختم و از پول آن چندین عبا تهیه کردم."
🔹گفتهاند شیخ دوازده عبای زمستانی تهیه کرده و به مستحقین که عبای زمستانی نداشتند داد.
تاجر گفت: "مولای من! آن عبا برای شما بود و برای شخص شما آورده بودم که از آن استفاده کنید، نه این که آن را بفروشید و با پول آن عباهای متعددی تهیه کنید و به مستحقین بدهید."
شیخ فرمود: "دلم راضی نمی شود که خود چنین عبائی بپوشم و دیگران از یک عبای ساده زمستانی محروم باشند."
👈حضرت علی (علیه السلام) لباسی را خریداری کردند که خوشایند او قرار گرفت، پس آن را در راه خدا صدقه داد و فرمود: "شنیدم رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) فرمودند: "کسی که دیگری را بر خود برگزیند، خداوند در روز قیامت بهشت را برای او برمیگزیند."
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(عفو بی نظیر)
🔸عبداللَّه بن عباس گوید: وقتی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) به جنگ بنی انمار میرفتند، در محلی فرود آمدند و سپاه اسلام نیز توقف کرد.
در آنجا از لشکر دشمن کسی دیده نمی شد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) برای انجام کاری از لشکر دور شدند.
🔹در همان حال باران شروع به باریدن کرد، به طوری که آب زیادی بر زمین جاری گردید و برگشت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را دشوار نمود و بین ایشان و لشکر فاصله انداخت.
پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) بدون هر وسیله دفاعی در زیر درختی نشستند تا باران و جریان آب کاهش یابد که در این هنگام، «حویرث بن حارث محاربی» او را مشاهده کرد. به یاران خود گفت: "این محمّد است که از اصحاب خود دور افتاده است، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم!!)
به طرف پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) حرکت کرد، چون نزدیک او رسید شمشیر کشید و حمله کرد و گفت: "چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟"
پیامبر در زیر لب این دعا را زمزمه میکردند: «اللهم اکفنی شرّ
حویرث بن الحارث بما شئت»
خدایا! هرگونه که میخواهی مرا از شرّ حویرث حفظ فرما.
🔸همین که حویرث خواست شمشیر خود را با قدرت بر حضرت فرود آورد، لغزید و شمشیر از دست او افتاد. پیامبر(ص) به سرعت شمشیر را از زمین برداشتند و فرمودند: "اکنون چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟"
عرض کرد: هیچ کس.
حضرت فرمود: "ایمان بیاور تا شمشیرت را به تو بازگردانم."
گفت: "ایمان نمی آورم امّا پیمان میبندم که با تو و پیروانت نجنگم و به کسی که بر علیه تو باشد را کمک نکنم.
حضرت شمشیر را به او دادند. حویرث سلاح خود را گرفت و گفت: واللَّه! تو از من بهتری!
🔹وقتی حویرث به طرف یاران خود برگشت، پرسیدند: "چه شد که شمشیر کشیدی امّا پیروز نگشتی و چه شد که افتادی در حالی که کسی تو را نینداخت؟"
گفت: "همین که شمشیر را کشیدم مثل این که کسی بر کتف من بزند بر زمین افتادم و شمشیر از دستم افتاد. محمّد آن را برداشت و اگر میخواست مرا بکشد میتوانست ولی نکشت، به من گفت: اسلام بیاور!! قبول نکردم امّا پیمان بستم با او نجنگم و کسی را بر علیه او نشورانم."
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) فرمودند:
اَلْعَفْوُ لایزیدُ الْعَبْدَ اِلاَّ عِزّاً، فَاعْفُوا یعِزُّکُمُ اللَّهُ.
عفو جز بر عزّت انسان نمی افزاید، عفو کنید تا خداوند شما را عزیز گرداند.
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(تقسیم گل ها)
⚪️ وقتی امام خمینی(قدس سره) در نوفل لوشاتو به سر میبرد در شب تولد حضرت مسیح(علیه السلام) پیامی برای مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند و در کنار آن دستور دادند تا هدایایی مثل گز، آجیل و شیرینی که از ایران آورده بودند را بین مردم نوفل لوشاتو تقسیم کنند.
🔻هدایا تقسیم بندی شد و همراه یک شاخه گل به هر خانوادهای دادند. این کار برای غربیها که کمتر از این عاطفهها و محبتها دیده بودند بسیار تازگی داشت، و در حیرت فرو رفته بودند که چگونه یک رهبر مسلمانِ غیر مسیحی برای مسیح(علیه السلام) پیام میدهد و یارانش به این گستردگی در شب تولد آن حضرت، به منازل مسیحیها شیرینی و گل تقسیم میکنند.
یکی از خانمهایی که به درب منزل آمده بود تا هدیه امام را دریافت کند چنان هیجان زده شده بود که اشک از چشمانش فرو میریخت.
🔻به دنبال این حرکت اخلاقی امام بود که یکی از افراد آنجا به نمایندگی از سایر اهل محل درخواست ملاقات با امام کرد، امام هم بی درنگ وقت دادند و روز بعد پانزده نفر از اهالی محل با شاخههای گل به محضر امام آمدند. امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسد و ببیند که آیا نیاز و یا کار خاصی دارند؟ که آنها پاسخ دادند ما کاری نداریم فقط آمدهایم که خدمت امام برسیم و او را از نزدیک ببینیم و این شاخههای گل را به عنوان هدیه آوردهایم.
امام هم با تبسم شاخههای گل را یکی یکی از دست آنها گرفتند و در میان ظرفی که در کنار او بود قرار دادند و آنها هم خیلی خوشحال شده و از حضور امام مرخص شدند.
🌿امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
ثَلاثَةٌ تُورِثُ الْمَحَبَّةَ: الدّینُ و التَّواضُعُ وَ الْبَذْلُ.
سه چیز است که محبّت به جا میگذارد: دینداری، تواضع کردن و بخشش.🌿
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
#داستانی_زیبا (وفای به عهد)
🔸"حَجّاج بن یوسف" در زمان خلافت عبدالملک مروان، والی عراق و ایران بود. او در قساوت قلب و سنگدلی، در تاریخ بی نظیر و یا کم نظیر است و با به حکومت رسیدن او، شورشهای مردمی بر علیه او آغاز گردید.
🔹"ابوعبیده" چنین نقل میکند:
جمعی از مردم را که بر علیه حجاج شورش کرده بودند، دستگیر کرده به نزد او آوردند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند و تنها یک نفر باقی ماند که وقت نماز فرا رسید!!
به «قتیبة بن مسلم» گفت: او را نگاهداری کن و فردا نزد من بیاور.
قتیبه گوید: من بیرون رفتم و آن مرد را با خود بردم. در بین راه گفت: "حاضری کار خیری انجام دهی؟"
گفتم: "چه کاری؟"
گفت: "امانتهایی از مردم نزد من وجود دارد و میدانم ارباب تو مرا خواهد کشت، آیا میتوانی مرا آزاد کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و امانتهای مردم را به آنها بازگردانم و درباره بدهکاریهای خود وصیت نمایم و برگردم؟ من خدا را گواه میگیرم که فردا صبح بازگردم."
🔸قتیبه گوید: "من از سخنان او تعجب کردم و به او خندیدم"
امّا او دوباره گفت: "ای قتیبه! به خدا سوگند که میروم و دوباره باز خواهم گشت" و مدام اصرار کرد تا به او گفتم برو. وقتی از چشمم دور شد، ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم: "چه بر سر خویش آوردم؟؟!!" پس از آن به نزد خانوادهام آمدم و آنها را از ماجرا آگاه کردم و آنها هم به هراس افتادند و شبی سخت را با یکدیگر گذراندیم تا صبح فرارسید.
🔹در همین اثنا شخصی در زد، درب را باز کردم، دیدم همان کسی است که او را آزاد کرده بودم. گفتم: بازگشتی؟
گفت: "خدا را گواه خود قرار داده بودم چگونه میتوانستم باز نگردم؟!!"
با یکدیگر به راه افتادیم تا به نزد حجاج رسیدیم. همین که چشمش بر من افتاد گفت: "اسیر دیروز کجاست؟"
گفتم: "بیرون است."
او را حاضر کردم و ماجرای شب گذشته را برای حجاج بیان کردم. حجاج چند مرتبه به او نگاه کرد و سرانجام گفت: "او را به تو بخشیدم."
به همراه یکدیگر از نزد او بیرون آمدیم. آن گاه به او گفتم: "هر جا که میخواهی برو!!"
مرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خداوندا تو را شکر میگویم..."
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿امام صادق (علیه الصلاة و السلام) فرمودند:
ثَلاثَةٌ لا عُذْرَ لاَحَدٍ فیها: اَداءُ الاَمانَةِ اِلَی الْبِرِّ وَ الْفاجِرِ، وَالْوَفاءُ لِلْبِرِّ وَ الْفاجِرِ وَ بِرُّالْوالِدَینِ بِرَّینِ کانا اَوْ فاجِرَین.🌿
سه چیز است که عذری برای کسی در ترک آنها نیست:
1⃣بازگرداندن امانت، خواه به نیکوکار باشد یا بدکار
2⃣وفای به عهد و پیمان، نسبت نیکوکار باشد یا بدکار
3⃣نیکی کردن به پدر و مادر، نیکوکار باشند یا بدکار....
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
کمک رسانی خالصانه
🔸وقتی حضرت موسی علیه السلام به خاطر مصونیت از شرّ طرفداران فرعون از
مصر به مَدْین هجرت کردند، در راه دختران حضرت شعیب(علیه السلام) را دیدند که در کناری منتظر ایستادهاند تا آب بردارند و چوپانها برای گوسفندان خود آب میکشند. موسی(علیه السلام) به کمک آنها رفت و برای آنها آب کشید.
🔹دختران شعیب(علیه السلام) کمک موسی (علیه السلام) را به پدر خود گزارش دادند و یکی از آنها به دستور پدر به دنبال موسی علیه السلام رفت و او را به منزل خود دعوت کرد. دختر شعیب علیه السلام از جلو حرکت میکرد و موسی(ع) به دنبال او میرفت.
باد به شدّت میوزید و لباسهای آن دختر را به این سو و آن سو میبرد. وقتی موسی علیه السلام این صحنه را مشاهده کرد از او درخواست کرد که آن دختر از پشت سرش حرکت کند و او را به سوی منزل پدرش راهنمایی کند تا چشم او از نگاه به نامحرم محفوظ بماند.
🔸وقتی موسی علیه السلام وارد منزل شد، شعیب علیه السلام بر سر سفره شام نشسته بود، به او فرمود: ای جوان! بر سر سفره بنشین و شام بخور.
موسی علیه السلام گفت: «اَعوذُ بِاللَّه» (به خدا پناه میبرم)
شعیب علیه السلام: "چرا این جمله را بر زبان آوردی؟ مگر تو گرسنه نیستی؟"
موسی علیه السلام: "بله گرسنه هستم. امّا میترسم این غذا در برابر کمکی باشد که به دخترانت کردهام. ما از خاندانی هستیم که چیزی از عمل آخرت را به سراسر زمین که پر از طلا باشد نمی فروشیم."
شعیب فرمود: "نه واللَّه، منظور من معاوضه با کار شما نیست؛ بلکه این عادت من و پدرانم میباشد که مهمان را گرامی میداریم و به او طعام میدهیم."
موسی علیه السلام نشست و غذا خورد.
#قصههای_تربیتی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak