(یک دشنام) #داستانی_عبرت_انگیز
🔸غلام "عبد الله بن مُقَفّع"، دانشمند و نویسنده معروف ایرانی، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون در خانهی "سفیان بن معاویه مهلبی" فرماندار بصره، نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.
🔹انتظار به طول انجامید و "اِبن مقفع" بیرون نیامد؛ افراد دیگر که بعد از او پیش فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند ولی از ابن مقفع خبری نشد.
کم کم غلام به جستجو پرداخت. از هر کسی که می پرسید یا اظهار بی اطلاعی میکرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب، بدون آنکه سخنی بگوید، شانه ها را بالا می انداخت و میرفت.
🔻وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس خود را به عیسی و سلیمان ، پسران "علی بن عبدالله بن عباس" و عموهای خلیفهٔ مقتدر وقت منصور دوانیقی، که ابن مقفع دبیر و کاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل کرد.
🔸عیسی و سلیمان به عبدالله بن مقفع که دبیری دانشمند و نویسندهای توانا و مترجمی چیره دست بود علاقه مند بودند و از او حمایت میکردند.
ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشتگرم بود و طبعا مردی مُتهور و نترس و جسور و بدزبان بود و از نیش زدن با زبان دربارۀ دیگران دریغ نمیکرد. حمایت عیسی و سلیمان، که عموی مقام خلافت بودند، ابن مقفع را جسورتر و گستاختر کرده بود.
🔹عیسی و سلیمان، عبد الله بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند، او اساسا منکر موضوع شد و گفت: "ابن مقفع به خانه من نیامده است." ولی چون در روز روشن همه دیده بودند که ابن مقفع داخل خانه
فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انکار نبود. پای قتل نفس بود، آن هم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع.
🔻طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از یک طرف و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد کشیده شد طرفین دعوا و شهود و همه مطلعین به حضور منصور رفتند.
دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند.
بعد از شهادت شهود، منصور به عموهای خویش گفت: "برای من مانعی ندارد که سفیان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بکشم ولی کدام یک از شما دو نفر عهده دار میشود که اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از کشتن سفیان از این در [اشاره کرد به دری که پشت سرش بود] زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفیان بکشم؟"
🔸عیسی و سلیمان در جواب این سؤال حیرت زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا که ابن مقفع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد. ناچار از دعوای خود صرف نظر کردند و رفتند.
مدتها گذشت و دیگر از ابن مقفع اثری و خبری دیده و شنیده نشد کم کم خاطره اش هم داشت فراموش مبشد.
🔹بعد از مدتها که آبها از آسیاب افتاد، معلوم شد که ابن مقفع همواره با زبان خویش سفیان بن معاویه را نیش میزده است حتی یک روز در حضور جمعیت به وی دشنام مادر گفته است.
سفیان همیشه در کمین بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگیرد، ولی از ترس عیسی و سلیمان، عموهای خلیفه، جرأت نمی کرده است.
تا آنکه حادثه ای اتفاق می افتد...
🔻حادثه این بود که قرار شد امان نامه ای برای "عبدالله بن علی" عموی دیگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضاء کند. عبدالله بن علی از ابن مقفع - که دبیر برادرانش بود - درخواست کرد که آن امان نامه را بنویسد. ابن مقفع هم آن را تنظیم کرد و نوشت.
در آن امان نامه، ضمن شرایطی که نام برده بود تعبیرات زننده و گستاخانه ای نسبت به منصور خلیفۂ سفاک عباسی کرده بود.
وقتی نامه به دست منصور رسید سخت متغیر و ناراحت شد پرسید چه کسی این را تنظیم کرده است؟ گفته شد "ابن مقفع"
🔸منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا کرد که قبلا سفیان بن معاویه فرماندار بصره پیدا کرده بود.
منصور محرمانه به سفیان نوشت که ابن مقفع را تنبیه کن. سفیان در پی فرصت میگشت، تا آنکه روزی ابن مقفع برای حاجتی به خانه سفیان رفت و غلام و مرکبش را بیرون در گذاشت. وقتی که وارد شد، سفیان و عده ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آنجا مشتعل بود. همینکه چشم سفیان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهایی که تا آن روز از او شنیده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و کینه مانند همان تنوری که در جلویش بود مشتعل شد رو کرد به او و گفت: "یادت هست آن روز به من دشنام مادر دادی؟ حالا وقت انتقام است."
معذرت خواهی فایده نبخشید و در همان جا به بدترین صورتی ابن مقفع را از بین برد.
#داستان_راستان
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak