eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃حتی اگر حرف مان حق باشد؛ ✨🍃اما طرز بیان مان درست نباشد، ✨🍃آن حرف حق را، ضایع کرده ایم. ⚠️ چه بسیار افرادی، جذب افکاری شدن، باطل، به این علت که طرز بیان مناسبی داشتند. 📌 مراقب لحن و طرز بیانمان باشیم . . . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا ✨انس بن مالك مى گويد: 🌸هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يا رسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام . 🌸حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند: 🌸انس ، در را باز كن . گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در ديدم . 🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است ، برگشتم و بر سر جايم ايستادم . بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت : در را باز كن ، باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود. 🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم . باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى ، او از انصار نيست . من رفتم و على (ع ) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص ) مرغ بريان را خوردند. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅مهریه حضرت حوا ✍وقتى حضرت آدم (ع ) وارد بهشت شد، در بهشت حوران پاكيزه سرشت بسيار بودند؛ اما حضرت آدم با آن ها الفتى نداشت . وقتى حضرت حوا آفريده شد و آدم بر او نگريست از او پرسيد: تو چه كسى هستى ؟ حوا شرمگين شد و چيزى نگفت ، جبرييل به آدم گفت : اين حواست ، او را براى تو آفريده اند و او محرم و همدم توست . حضرت آدم وقتى فهميد كه حوا متعلق به اوست خواست به سوى او دست دراز كند جبرييل گفت : اى آدم ! اگر او را مى خواهى ، بايد او را عقد كرده و برايش مهريه تعيين كنى . آدم فرمود: اى برادر! تو مى دانى كه من پولى و نقدى ندارم چگونه او را عقد كنم ؟ جبرييل گفت : سه بار به حبيب خدا محمد مصطفى صلی الله علیه و آله صلوات بفرستى تا حوا بر تو حلال شود. 📚آثار و بركات صلوات در دنيا، برزخ و قيامت/عباس عزیزی ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی ☘نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون می‌خواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود. ☘شبی از شب‌ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت! 🍀وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟! ☘سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است. 🍀مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید. ☘دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت. 🍀صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست. ☘رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! 🍀پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند. ☘پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد. 🍀پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ ☘گفت: ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهن‌سالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم. 🍀پادشاه گفت: تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟ ☘گفت: به‌ خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... 🍀پادشاه گفت: بله! جز چه؟ ☘پیرزن گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود. 🍀تشنگی به‌شدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی می‌کرد خود را به آب برساند، نمی‌توانست. ☘برخاستم و سطل را نزدیک‌تر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم. 🍀پادشاه گفت: آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! 👈پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند. ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ عملی را کوچک نشماریم ✍️یکی از علمای اهل بصره می‌گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: 🍂 برو و به خانواده‌ات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی‌تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. 🍂آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی‌کنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه‌ام کسانی هستند که به این غذا محتاج‌ترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی‌گشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می‌کردم. 🍂که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می‌کرد و به من گفت: ‌ای ابا محمد چرا اینجا نشسته‌ای؟! 🍂در خانه‌ات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا‌ ای ابانصر؟ 🍂گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می‌پرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟ 🍂گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی‌نیاز ساختم. در ثروتم سرمایه‌گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می‌کردم. ثروتم کم که نمی‌شد زیاد هم می‌شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شب‌ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده‌اند. و مردم را دیدم که گناهان‌شان را بر پشتشان حمل می‌کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل می‌کند. 🍂به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه‌ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. 🍂چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوت‌های نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ 🍂 گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه‌های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت. 👌 بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷عراقی‌ها عادت داشتند صبح‌ها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، این‌بار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفته‌ای گذشت. شانس صف صبحگاه این‌بار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از هم‌بندی‌ها با این تصور که به کتک خوردن عادت کرده‌ایم، خود را توجیه می‌کرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. این‌بار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود. 🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچه‌ها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوان‌سوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچه‌ها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی می‌کرد. عراقی‌ها هر کاری دوست داشتند، انجام می‌دادند. ظهرهای تابستان لباس بچه‌ها را از تن خارج می‌کردند و با کابل کتکمان می‌زدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمی‌دانستند ما ایرانی‌ها زیر بار حرف زور نمی‌رویم! راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه منبع: سایت خبرگزاری مهر ✾📚 @Dastan 📚✾
14-DASTANE SOLAYMAN VA MORCHEH(www.rasekhoon.net)(1).mp3
24.89M
‌ 🎧فایل صوتی 🔴 داستان حضرت سلیمان و مورچه 🎙با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے ✾📚 @Dastan 📚✾
👈👇مرد هیزم فروش و... 💫ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ✨✨"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 🤔ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🌟ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ.......... ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : ✨✨👈"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ !!! گر به دولت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گرتوبازیچه این دست نگردی مردی(!) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خودخواهي   😐آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.  🤔فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! 🤩مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. 🤓عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. 😳در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته 👌گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.    ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 پندانه ✍ فکر نکن بهتر از خدا، می‌توانی خدایی کنی 🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد: لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد. 🔸خداوند موافقت کرد. 🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می‌تابید. هر آب‌وهوایی درخواست کرد، اجابت شد. 🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش‌هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. 🔹از خدا پرسید: چرا برنامه‌ریزی‌ام شکست خورد؟ 🔸خداوند پاسخ داد: تو چیزهایی را خواستی که خود می‌خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. 🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرنده‌ها و حیواناتی که محصول را نابود می‌کنند دور نگه می‌دارد و از آلودگی‌هایی که آن‌ها را از بین می‌برد، پاک می‌کند. 🔸ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم حادثه‌ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. 🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار می‌گیرد بگو «متشکرم» و رها کن. 🔸برنامه‌های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دزد حرف شنو ✨دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: 🍃اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. 🍃روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت: 🍃دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديك‏تر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مى‏رفتم . 🍃 يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بى‏نياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت .  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺شتر بر بام خانه! 🌼ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيست؛ درباه او نوشته‏اند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمى‏داند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مى‏آورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مى‏شمرد . در اين جا هر یک حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوريم . 🌼ابراهیم ادهم در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كرده‏ام و اين جا، او را مى‏جويم . 🌼ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مى‏كند؟! 🌼مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبت‏تر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مى‏جويى . 🌼اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مى‏كند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
✍مقنی را دیده‌ای؟! کارش تکراری است؛ هی کلنگ میزند... اما در واقع هر کلنگی که میزند یک قدم به آب نزدیک‌تر میشود. ظاهر نماز هم تکرار است، اما در واقع پرواز است، از پله‌های نردبان بالا رفتن است. درست است که پله‌ها تکراری است اما هر کدام، یک قدم انسان را به بام نزدیک میکنند. نماز چنین چیزی است؛ روزی ۵ نوبت به باند پرواز می‌روید و پر می‌کشید. هر نوبت یه پرواز جداگانه است، یک عروج است؛ یک کلنگ زدن. 🌻‍ امام رضا عليه السلام: اولين عملى كه از انسان مورد محاسبه و بررسى قرار مى گیرد نماز است، چنانچه صحیح و مقبول واقع شود، بقیه اعمال و عبادات نیز قبول مى گردد وگرنه مردود خواهد شد. 📚‍ مستدرک الوسائل ج۳ ،ص۲۵ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 علیه السلام به جعفر جعفی فرمود: بدان! آن وقت از دوستان ما می‌شوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدی هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن. 🌟اگر دیدی به دستورات قرآن عمل می‌کنی، آنچه را که دستور داده ترک بکن، ترک می‌کنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام می‌دهی و از مجازات‌هایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل می‌کند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه در فکر گفتار دیگران. 📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۳ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خودبینی 🌳يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند. 🌳حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت : بسم الله و بر روى آب حركت كرد! 🌳مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت : 🌳بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت : 🌳عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم . همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد: اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده ! 🌳حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟ مرد كوتاه قد گفت : 🌳من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم . حضرت عيسى فرمود: 🌳تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن ! 🌳مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت . 🌳امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود: فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا. 👈پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆عشق بازى با نام دوست 🌟نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علف‏هاى زمين را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جويدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مى‏انديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟ 🌟نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود. 🌼گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمى‏آمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مى‏رساند. 🌟- يا قدوس!(اى خداك پاك و بى‏عيب و نقص ) ابراهيم از خود بى‏خود شد و لذت شنيدن آن نام دل‏انگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است . 🌟 گفت: اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم . همان دم، صداى يا قدوس دوباره در كوه و دشت پيچيد . 🌼 ابراهيم در لذتى دوباره و بى‏پايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشه‏اى نداشت . - دوباره بگو، تا دسته‏اى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم . 🌟- يا قدوس! - باز هم بگو! - يا قدوس! ... 🌟ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود . 🌼ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد . 🌟 مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى يا قدوس را روانه كوه‏ها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمى‏يافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد . 🌟- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم . 🌼مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت . 🌟- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام خليل الهى رسيد و ما را اين مقام نيست . 🌟 خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيده‏اى . 🌼اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمى‏آيند و ما را به آن‏ها نيازى نيست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم. 🌟ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آن‏ها را بخشيده‏ام و باز پس نمى‏گيرم . 🌟جبرئيل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمين مى‏پراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... 🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» ‌‌ 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ...! 🌷همین‌طور داشتم دور شدن آمبولانس را می‌دیدم که ناگهان هلی‌کوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچه‌ها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعله‌ور دویدند؛ وقتی آن‌جا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده می‌آمد! 🌷عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس می‌کشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمی‌شد. مجبور شدیم یکی از بچه‌هایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمی‌آمد، فقط ذکر می‌گفت، وقتی او را داخل آمبولانس می‌گذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت! 🌷احتمال داشت هلی‌کوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا عقب‌نشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهره‌هایشان ترسیده بود. می‌خواستند به عقب برگردند، اما آن‌ها با دیدن این زخمی و این‌که دو پا ندارد و با اراده ذکر می‌گوید حالشان منقلب شد و با چهره‌هایی بر افروخته به خط برگشتند. 📚 کتاب "شانه‌های زخمی خاکریز" ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨چشمی که دائم عیب‌های دیگران را ببیند، آن عیب را به ذهن منتقل میکند و ذهنی که دائما با عیب‌های دیگران درگیر است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است 👈در عوض چشمی که یاد گرفته است همیشه زیبایی‌ها را ببیند، اول از همه خودش آرامش پیدا می کند 🦋🦋چون چشم زیبا بین عیب‌های دیگران را نمی بیند و دنیای درونش دنیای قشنگی‌هاست ✨✨گرت عیب‌جویی بود در سرشت ✨✨نبینی ز طاووس جز پای زشت ‎‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
📘 💠 نفرین‌های جبرئیل 🔹هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواستند بالای منبر قرار گیردند، سه بار فرمودند: «آمین» 🔹از حضرت علت آن را پرسیدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: من که خواستم به منبر بروم، شنیدم جبرئیل میگوید: از رحمت خدا دور باد، کسی که ماه رمضان را درک کند و او مورد رحمت و آمرزش الهی قرار نگیرد. من گفتم: آمین. 🔹سپس جبرئیل گفت: خدایا! از رحمتت دور بدار، کسی را که پدر و مادرش را درک کند و آن‌ها را از خود راضی نکند. گفتم: آمین. 🔹در مرحله سوم جبرئیل گفت: پروردگارا! از رحمت خودت دور بدار، کسی را که نام تو[حضرت محمد] را بشنود و صلوات نفرستد و مورد آمرزش تو قرار نگیرد. من هم گفتم: آمین. 📚بحار ج ۷۴، ص ۷۴ و ج ۸۹ ص ۲۱ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سفيان ثورى و امام صادق 🍃🍂در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند. 🍃🍂(سفيان ثورى ) هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ، اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است . 🍃🍂در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف و زيبايى پوشيده است ، اعتراض كرد و گفت : يابن رسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى . 🍃🍂 امام به او فرمود: ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص ) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوند مثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند. 🍃🍂اما بدان كه اينطور نيست ، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند، 🍃🍂اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست ، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه ديگران . ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
⚜️ فروشگاه محصولات ارگانیک برکات ⚜️ 🔷 عرضه داروهای طب اسلامی تایید شده آیت الله تبریزیان 🔶 انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم 🔹 انواع محصولات آرایشی و بهداشتی گیاهی 🔸 روغن شحم، قند و شکر قهوه‌ای، نوره،کرمهای گیاهی و... ✔️ هرآنچه برای زندگی سالم نیاز دارید ☑️ ارائه مشاوره و مزاج شناسی 😊 طرح به سراسر کشور 😊 💯 با یک بار خرید مشتری دائمی خواهید شد. http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
✨﷽✨ ✅ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟ ✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیاله‌ای روغن کنجد با پیاله‌ای آب گذاشت. سپس پرسید: کدام‌یک به نظر شما با ارزش‌ترند؟ همه گفتند: آب، چون مایۀ حیات است. عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین‌ رفت و روغن بالاتر ایستاد. دوباره پرسید: پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟! روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختی‌ای به‌ خود ندیده است. برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا می‌رود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمی‌کند، بلکه می‌سوزد و همه‌جا را با نور خود روشن می‌کند. بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید. ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾