🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کسی_فکرش_را_نمیکرد_او_فرمانده_باشد!!
🌷بعد از عملیات «والفجر ۸» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامههای تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم. سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت میکرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچههای تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند.»
🌷برادر علیپور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علیپور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف میکرد، مثل اینکه دنبال کسی میگشت. ـ دنبال کسی میگردی؟ ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، میگردم.
🌷ـ ما در واحد تخریب شهردار نداریم! ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی میکرد. تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را میگوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند.» در ابتدا قبول نکرد، فکر میکرد با او شوخی میکنیم، اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچهها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار محمدعلی شاهمرادی
#راوی: رزمنده دلاور سرهنگ پاسدار حشمتالله مکتبی
✾📚 @Dastan 📚✾
🗯✨🗯✨🗯✨🗯
#داستان_آموزنده
🔆محبت بیمورد
💥روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیهالسلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّهای ازجمله، مرد کوتهفکری که خود را از شیعیان ثابتقدم امام علی علیهالسلام میدانست، نشسته بودند.
💥موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام میکنی؟»
💥آن مرد شیعه بهجای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحبمجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آنقدر شریف است که فرشتگان بالهای خود را در راه وی میگسترانند، یعنی قنبر روی بالهای ملائکه راه میرود.»
💥 این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحبمجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود.
طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیهالسلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر میخواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بیمورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.»
📚(حکایتهای پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592)
✾📚 @Dastan 📚✾
#قضاوت
📚وقتی که او مرد...
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴یک ذهن آرام ...!
✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
✾📚 @Dastan 📚✾
استاد صمدی آملی
➖ خود را پاکیزه ندان
🍀 باید زبانت را از آن محفوظ بداری، تزکیهی نفس و خود را پاک و منزّه معرفی کردن است.
🍀 خداوند فرمود: "خودتان را ستایش نکنید" و به بعضی از علماء گفته شده که مراد از صدق و راستیِ زشت چیست؟ جواب داد: اینکه مردی خود را بستاید. پس بر تو باد خودت را دور ساز از اینکه بخواهی به خودستایی برگردی.
🍀 و بدان که خودستایی ارزش تو را نزد مردم کم میکند و موجبِ نفرت تو در نزد خداوند میگردد.
🍀 اگر خواستی بشناسی که خودستاییِ تو، چیزی را بر ارزشِ تو، نزد دیگران نمیافزاید، بنگر به نزدیکانت که وقتی خود را به فضیلت و مقام و مال میستایند، میبینی که چگونه در قلبت آن فضائل را مورد انکار قرار میدهی. و چگونه بر طبعِ تو سنگینی میکند و چطور وقتی از آنان جدا شدی، آنها را مذمّت میکنی.
🍀 پس بدان که آنان نیز در خودستاییِ تو، تو را مورد سرزنش قرار میدهند. و در دلشان با تو کشمکش دارند. و وقتی هم از تو جدا شدند، آن تنفّر قلبی خود را غیابِ تو اظهار میکنند.
#استاد_صمدی_آملی
📗 راه_نجات، صفحه ۲۷۳، ۲۷۴
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆مکاشفهی ابوالعیناء
🌱منصور دوانیقی خلیفهی عباسی یکی از شبها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی علیهالسلام بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: «چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر داری؟»
🌱گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمیدانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنیامیه فراری بودم و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی میکردم.
🌱یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شبها ناگهان مشعلهای بزرگ نمودار شد، جمعی بهسوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.
🌱در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت، مُردهای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که –به مکاشفه– دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مُرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.
🌱یکی گفت: بازجویی کنید؛ و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: «لاحول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دستوپاهای این شخص، کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد دیده نمیشود.»
🌱آنیکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آنیکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.
🌱نگاه کرد و گفت: ذرهای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش میباشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.
🌱منصور دوانیقی گفت: «ای ابوالعیناء برو و این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.»
📚(نمونه معارف، ج 4، ص 132-آداب النفس، ص 245)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁🍁
🦋✨خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟
🦋✨✨پس به نام تو آغاز میکنم روزم را
🦋✨صبحتون بخیر😊
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨
🔆شاگرد فضیل
🌾فضیل بن عیاض را شاگردی عالمتر از دیگر شاگردان بود. در حال احتضار افتاده بود و فضیل او را تلقین شهادتین کرد ولی نمیتوانست به زبان جاری کند و میگفت: «من نمیگویم.» فضیل شروع به خواندن سورهی یاسین کرد اما شاگرد او را از خواند منع کرد و از دنیا رفت. فضیل افسرده شد تا اینکه شب در عالم خواب دید که ملائکه او را بهسوی جهنم میبرند؛ از او علت نگفتن تلقین شهادتین را در حال احتضار سؤال کرد.
🌾گفت: «به سه چیز: یکی سخنچینی میکردم، دیگر به دوستانم حسادت میورزیدم و سوّم مرضی داشتم که دکتر گفته بود باید سالی یک لیوان شراب بنوشی و الّا دردت بدتر خواهد شد، پس مداومت به این عمل نمودم.»
📚خزینه الجواهر، ص 632 -روضات الجنات
🔅پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «به افراد در حال جان دادن، کلمهی «لا اله الاّ الله» را تلقین کنید.»
📚سفینه البحار، ج 1، ص 281
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆پاکیزگی نفس
♨️فضل بن ربیع گوید: سالی با هارونالرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بندهی پاک و خوب خدا را میخواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانهی او را زدیم.
♨️گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش میخواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشهای نشست.
♨️هارونالرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
♨️پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.»
♨️هارونالرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کردهام و آن قرض است!»
♨️هارون گفت: قرض مردم را میگویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گلهای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانهی فضل بیرون آمد و گریه میکرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.
📚(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 #پندانه
🥀میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در میآورم.
🥀زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت:من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی.
🥀از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:من از راه دور آمدهام و گرسنهام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!
🥀پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻
#داستان_آموزنده
🔆تاجر متوکّل
🦋در زمان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مردی همیشه متوکّل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه میآمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
🦋تاجر گفت: «ای سارق! هرگاه مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر.» سارق گفت: «قتل تو لازم است، اگر تو را نکشم، مرا به حکومت معرّفی میکنی». تاجر گفت: پس مرا مهلت ده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
🦋مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: «بار خدایا از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم تو شنیدم هر کس توکّل کند و ذکر نام تو نماید، در امان باشد من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.»
🦋چون این کلمات جاری ساخت و به دریای صفت توکّل، خویش را انداخت دید سواری بر اسب سفیدی نمودار گردید و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد. تاجر گفت: «تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟»
🦋گفت: من توکّل توأم که خدا مرا به صورت مَلَکی درآورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الآن آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای خویش را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در باب توکّل اعتقاد بیشتری پیدا نمود.
👈پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسید و آن واقعه را نقل کرد و حضرت تصدیق فرمود
📚(خزینه الجواهر، ص 679 -مجالس المتقین شهید ثالث)
👌آری، توکّل آدمی را به اوج سعادت میرساند و درجهی متوکّل، درجهی انبیاء، اولیاء و صلحاء و شهداء است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#سفارش_عباس...!!
🌷من معمولاً چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را میدید ناراحت میشد و میگفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی میشوی. این کار یعنی فخر فروشی. میگفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب(س) النگو به دست میکردند و یا.... حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقهای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز....
🌷تا اینکه یک روز بیمار بودم النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشتهای و روی دستت گذاشتهای؟ چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنیداری به من کرد. از اینکه به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم. بعد از شهادت عباس به یاد گفتههای او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی که پس از سالها مجاهدت در راه خدا در پانزده مرداد ماه سال ۶۶، مصادف با عید سعید قربان به درجه رفیع شهادت نایل شد.
#راوى: مرحومه خانم صدیقه حکمت همسر گرامی شهيد
📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت"
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸داستان اخلاقی و زیبای بحرالعلوم با نراقی
🎥حجت الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#داستان_آموزنده
🔆تسلیت به مادر اسکندر
🍂اسکندر که او را فاتح سیوشش کشور میخوانند، هنگامیکه در بستر مرگ افتاد، به فرمانده کل سپاهش گفت: وقتی من از دنیا رفتم، جنازهام را به اسکندریه ببرید و به مادرم بگویید که مجلس عزای مرا بهاینترتیب تشکیل دهد: اعلام کند، همهی مردم برای خوردن غذا به منزل او بیایند، جز کسانی که عزیز یا دوستی را از دست دادهاند؛ تا مجلس عزای من با خوشحالی شرکتکنندگان برگزار گردد.
🍂اسکندر از دنیا رفت، فرمانده سپاهش طبق وصیّت او، جنازه را به اسکندریه حمل کرد و وصیّت او را به مادرش گفت.
🍂مادر دستور داد سفرهی عمومی طعام گستردند و اعلام نمود همهی مردم جز کسانی که دوست یا عزیزی را از دست دادهاند، شرکت کنند.
مهمانی فرارسید، خدمتکاران همه آماده، ولی هیچکس نیامد. مادر اسکندر از علّت نیامدن مردم پرسید، به او گفتند: تو خود اعلام کردی که مردم غیر از آنان که عزیز یا دوستی را از دست دادهاند، بیایند، ولی کسی نیست که دارای این شرط باشد.
🍂مادر، مطلب را دریافت و گفت: «فرزندم با بهترین روش، به من تسلیت گفت و خاطر مرا آرام ساخت.»
📚(داستانها و پندها، ج 5، ص 113 -داستان باستان، ص 13)
✾📚 @Dastan 📚✾
⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
🌕شناختن آدمها خیلی سخت است
🌻آدم ها آنقدرها که جدی مینویسند خشک و عبوس نیستند،
🌻آنقدرها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند،
🌻آنقدرها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند،
🌻آنقدرها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.
آدم ها آنقدرها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند،
🌻آنقدرها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.
🌻آدم ها آنقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند،
🌻آنقدرها که حرفهای زیبا میزنند پاک و منزه نیستند،
🌻آنقدرها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند،
🌻آنقدرها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند.
👌کار دارد شناختن آدم ها، به این آسانیها نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
👤 #حكيمى در بیابان به #چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم📚، چوپانی 🐑 می کنی؟
▫️چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
👤 حكيم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
▫️چوپان گفت:
پنج چیز است:
1️⃣- تا راست تمام نشده #دروغ_نگویم
2️⃣- تا مال حلال تمام نشده، #حرام_نخورم
3️⃣- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، #عیب_مردم_نگویم
4️⃣- تا روزی خدا تمام نشده، #به_در_خانه_دیگری_نروم
5️⃣- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، #از_هوای_نفس_و_شیطان_غافل_نباشم
👤 حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب #علم_و_حکمت سیراب شده..
✾📚 @Dastan 📚✾
🔹 آیت الله #حائری_شیرازی 🔹
🔸چگونه در طول هفته از جهت معنوی شارژ باشیم؟🔸
یک جوری برنامه ریزی کنید که از جمعهها بهرهبرداری شود. جمعه اگر از لحاظ عبادت، خوب اداره شود، بقیۀ هفته هم خوب اداره میشود! مثل این است که مثلاً شما در ابتدای روز، صبحانه خوردهاید؛ این باعث میشود که دیگر تا ظهر ضعف نکنید!
اگر در جمعه از لحاظ عبادت، کار خوب و حسابی و دهان گیری کردید، تا آخر هفته ضعف نمیکنید، تا آخر هفته شارژ هستید. اگر در جمعه، باطری خودتان را خوب تقویت کنید، تا عصر پنجشنبه کم نمیآورید.
به عبادت و زیارت امامزادهها بپردازید. به زیارت قبور بروید. بعد از نماز جمعه در عصر، دعای سمات بخوانید.
✾📚 @Dastan 📚✾
💚هیچ وقت نباید
به خاطر اتفاقات زودگذر دنیا
که دقیق نمیدانیم که به نفع یا ضرر ماست با خداوند درگیر شویم؛
ما نمیدانیم، اما خدا میداند...
وقتی انسان به فهم درستی
از مالکیت و رابطهاش با خدا دست پیدا کند،اضطرابهایش از بین میرود.
آدمی که به خدا اعتماد میکند، دلش آرام است، چون میداند هر مصیبتی برای او به نفعش است.
حضرت محمد(ص) فرمودند:
اگر آنچه را براى شما ذخیره شد، مىشناختید، بر آنچه از شما گرفته شده غمگین نمىشدید.
💚نتیجه اعتماد مادر موسی به خداوند، زنده ماندن فرزندش در خانه دشمن تشنه به خونش شد، و رسیدن به مقام پیامبری ...
نتیجه اعتماد به خدا واقعا شگفت انگیزه😍
💌فَرَدَدْنَاهُ إِلَىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿١٣﴾
🤍پس او را به مادرش برگردانیم تا خوشحال و شادمان شود و اندوه نخورد و بداند که حتماً وعده خدا حق است، ولی بیشتر مردم [که محروم از بصیرت اند این حقایق را] نمی دانند. (۱۳)
سوره قصص💫
#آرامش_با_قرآن
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#داستان_آموزنده
🔆هجده دانه
🌼ابن حبیب نیامی گوید: «در خواب دیدم پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به باغ من آمد و قدری خرما برای او بردم و میل کردند. بعد یکمشت از آن رطب را به من دادند. شمردم؛ هجده دانه بود. تفأل زدم که این عدد، دلیل بر این است که تا هجده سال دیگر زندهام.»
از خواب بیدار شدم و یک هفته گذشت. روزی غلامم آمد و گفت: «آقا امام رضا علیهالسلام به باغ شما تشریف آوردهاند.»
🌼برخاستم و به استقبال حضرت رفتم. دیدم همانجایی که پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نشسته بود، امام نشسته و خرما میل میکند. رطب نزد امام گذاشتم. چند دانه میل کردند. بعد فرمودند: «پیش بیا!» جلو رفتم. حضرت یکمشت از آن خرما به من دادند، شمردم، دیدم هجده دانه است.
🌼عرض کردم: «عیال من بسیار است بیشتر بدهید.» فرمود: «اگر در خواب، جدّم بیشتر میداد، من هم بیشتر میدادم.»
📚(جامع النورین، ص 216)
✾📚 @Dastan 📚✾
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔆سلمان
🌱زاذان گوید: «در آخرین لحظات عمرِ سلمان فارسی، در خدمتش بودم. گفتم: «چه کسی شما را غسل میدهد؟»
🌱فرمود: «آنکه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را غسل داد.» گفتم: «او در مدینه است و شما در مدائن (عراق)، چطور ممکن است؟!» فرمود: «همینکه چانهام را بستی، صدای پای حضرت را درک خواهی کرد؛ چراکه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مرا به این مطلب خبر داده است.»
✨پس چانهاش را بستم و جلوی در آمدم، مشاهده کردم که امیر مؤمنان علیهالسلام با قنبر پیاده شدند.»
📚کشکول شیخ بهایی، ص 289
🌱🌱پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «به افراد در حال جان دادن، کلمهی «لا اله الاّ الله» را تلقین کنید.»
سفینه البحار، ج 1، ص 281
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔆کشته حمزه رضیاللهعنه
🍃در جنگ اُحد، حمزه، عموی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم شهید شد و بدنش را به دستور هِند جگرخوار، زن ابوسفیان مُثله کرده و بریدند.
🍃چون پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم کنار جنازهی حمزه آمد و آن وضع فجیع را دید، گریان شد و فرمود: «بزرگتر از این مصیبت نخواهم دید و سختترین لحظات زندگیام این جاست؛ خدا تو را رحمت کند.» آنقدر گریست تا از حال رفت!
🍃بعد فرمود: اگر بر مشرکان دست بیابم، عوض تو هفتاد نفر را مُثله کنم؛ که خداوند پیامبرش را امر به صبر کرد.
🍃وقتی خواهرش صفیه، خواست بهطرف جنازهی برادرش برود، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به زبیر فرزند صفیه فرمود: «برو مادرت را برگردان تا برادرش را به این حالت نبیند.»
🍃ولی اصرار صفیه سبب شد تا پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دست مبارکش را بر قلب او نهاد و دعا کرد. چون بدن برادر را چنین دید، شروع به گریه کرد و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم هم گریه نمود.
🍃پس از دفن شهداء پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به مدینه برگشت. از خانهی انصار عبور کرد، صدای گریه بلند بود. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: همه بر کشتههای خود میگریند، امّا حمزه گریه کننده ندارد. انصار که چنین شنیدند، به زنان قبیله گفتند: خانهی حمزه بروند و بر حمزه گریه کنند و تسلیت و تعزیت گویند؛ بعد بر کشتههای خود ندبه کنند.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نماز مغرب را در مسجد اقامه نمودند. در موقع برگشت
🍃صدای نوحه و شیون زنان بلند بود. فرمود: این صدای کیست؟
🍃گفتند: زنان انصار بر حمزه گریه میکنند! فرمود: خدا از ایشان راضی باشد. باز برای نماز عشاء به مسجد آمدند و پس از نماز مشاهده فرمودند: که زنان در تعزیت حمزه با خانوادهی او همدردی میکنند. پس به خانهی حمزه تشریف بردند و فرمودند: خدا شما زنان را رحمت کند به خانههایتان برگردید؛ خوب با من همدردی نمودید؛ خدا انصار را بیامرزد که همواره با ما همدردی نمودند.
🍃به خاطر اهتمام پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به تسلیت و تعزیت حمزهی سیدالشّهداء، اشعار زیادی در رثای وی سرودند، ازجمله کعب بن مالک این اشعار را سرود:
✨1- همهی مسلمانان به مصیبتش مبتلا شدند. از همه مهمتر، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مصیبتزده شد.
✨2- چشم گریان شد و سزاوار بود که بگرید، امّا حیف که گریه و فریاد بعد از او ثمری نداشت.
📚(پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 301 -اعیان الشیعه، ج 2، ص 123)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆امر میکنم شیعهی خود را!
🌳امام باقر علیهالسلام به مردی از اهل آفریقا فرمود: «حال راشد چه طور است؟» عرض کرد: «وقتیکه از وطنم آمدم، تندرست و زنده بود و بر شما سلام فرستاد.»
🌳فرمود: «خدا او را رحمت کند!» عرض کرد: راشد مُرد؟ فرمود: آری.
🌳گفت: در چه زمان؟ فرمود: «دو روز بعد از آمدن تو از وطن.» عرض کرد: به خدا سوگند مرضی نداشت! فرمود: «مگر هر کس میمیرد، به سبب مرض میمیرد.» ابو بصیر گوید: به امام عرض کردم: راشد کیست؟ فرمود: مردی از موالیان و محبان ما بود، پس فرمود:
🌳هرگاه چنان دانستید که از برای ما چشمهایی که ناظر بر شما باشد و گوشهایی که شنوندهی آوازهای شما باشد، نیست، پس بد چیزی دانستهاید. به خدا سوگند بر ما چیزی از اعمال شما پوشیده نیست؛ ما را جمیعاً حاضر بدانید و خویشتن را عادت به خیر بدهید و از اهل خیر باشید که به آن معروف باشید؛ بهدرستی که من شیعه و اولاد خود را به این مطلب امر میکنم.
📚(منتهی الآمال، ج 2، ص 96)
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
✨برای اتفاق خوب زندگیت منتظر باش
هر قدر که لازم است
اصلا هر روز خودت را برایش آماده کن
هر لحظه دنبالش بگرد
✨روزی نرسد که اتفاق خوبت لا به لای مشکلات و مسائل روزمره گم شود و دیگر هر چه بگردی پیدایش نکنی
✨یا اینکه هی بیاید پشت پنجره اتاقت ، هی بنشیند روی یقه پیراهنت ، هی خودش را روی میز کارت برقصاند و تو نادیده اش بگیری
و بعدها در آلبوم های جوانی ات به دنبال یافتن اثری از اتفاق خوب به چشم هایت توی عکس ها خیره شوی و ...
✨نکند که دیر شود
نکند که فکر کنی اتفاق نمی افتد
زندگی پر از اتفاق های خوب ریز ریز است
فقط باید نگاهشان کنی ...🍀
✾📚 @Dastan 📚✾