✨✨✨✨✨✨✨
🔆تاج مردانگی
💥یکی از پادشاهان فاضل، فرزندانش را در پیش خود نشانده بود و پند میداد و میگفت: «اگر میخواهید تا همهی خلایق را با دادن مال، دوست خود گردانید، خزینه خالی گردد ولی این مقصود حاصل نشود؛ لکن فروتنی کنید و روی خوش نشان دهید که همه خلایق، دوست شما گردند بدون آنکه از خزینه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است امّا گنج تواضع را پایانی نیست، چنانکه از تواضع، دوستی به دست آید و از تکبّر هزار چندان دشمنی به دست آید.»
عرب وقتی بخواهد در تعریف خوش پرسیدن و زبان شیرین مَثَلی بگوید اینچنین میگوید: «افسر مردانگی، تواضع است.»
📚لطایف الامثال، ص 58
✨✨امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «ضُرُوبُ الامْثالِ تُضْرَبُ لاِءُولی الْنُّهی وَالألبابِ: اقسام مَثَلها، برای صاحبان عقلها و خردها زده میشود»
📚غررالحکم، ج 2، ص 151
✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥🌸💥💥💥
#داستان_آموزنده
🔆امانت به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم و قریش
🌴چون رسول اکرم صلیالله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیهالسلام را در مکه گذاشت و فرمود: «ودایع وامانت مرا به صاحبانش بده.»
🌴«حنظله، پسر ابوسفیان» به «عمیر بن وائل» گفت: «به علی علیهالسلام بگو من صد مثقال طلای سرخ در نزد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به امانت گذاشتم، چون به مدینه فرار کرده و تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی میدهیم.»
🌴عمیر نمیخواست این کار را کند، اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بندِ هند -زن ابوسفیان- به عمیر، او را وادار کرد این طلب را از علی علیهالسلام بکند!
🌴عمیر نزد امام آمد و ادعای امانت کرد و گفت: بر ادعایم ابوجهل و عکرمه و عقبه و ابوسفیان و حنظله گواهی میدهند.
🌴امام فرمود: این مکر و حیله به خودشان باز گردد، برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن، او آنها را حاضر کرد؛ و امام جداگانه از هر یک علائم امانت را پرسید. امام فرمود: عمیر! چه وقت امانت را به محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم دادی؟
🌴گفت: صبح و محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم آن را به بندهی خود داد.
فرمود: ابوجهل! چه وقت امانت را عمیر به محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم داد؟ گفت: نمیدانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستین خود نهاد.
🌴بعد از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام عصر بود که به دست خودش گرفت و به خانه برد.
از عکرمه سؤال کرد، او گفت: روز روشن شده بود که امانت را محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم گرفت و به خانهی فاطمه علیها السّلام فرستاد.
🌴امام اختلاف در امانت را برایشان بازگو نمود و مکر ایشان ظاهر شد؛ و بعد روی به عمیر کرد و گفت: «چرا موقع دروغ بستن، حالت دگرگون و رنگت زرد گشت؟»
🌴عرض کرد: همانا مرد حیلهگر رنگش سرخ نگردد؛ به خدای کعبه که من هیچ امانت نزد محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم ندارم و این خدیعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردن بندِ هند، همسر ابوسفیان است که نام خود را بر آن نوشته است و از جملهی آن رشوه است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂
#داستان_آموزنده
🔆عطار خیانتکار
🍃در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
🍃مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
🍃چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمیشناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت میکند.
🍃نامهای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام میدهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همینکه چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد میآیی و از ما خبری نمیگیری و خواستهات را به ما نمیگویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم میدید.
🍃همینکه امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانهای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانیهای امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا میداند من فراموش کرده بودم.»
🍃مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.
📚پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118
✾📚 @Dastan 📚✾
همه میکوشند
صاحبِ چیزی بشوند که
به آن میگویند:"شخصیت"
کار سختی نیست...
شخصیت داشتن
یعنی....وقتی کسی
حواسش به ما نیست
باز هم "کار درست"
را انجام دهد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#التماس_شفاعت....
🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:...
🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
❌️❌️ ....ما هم داریم.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشنگی شیخ عباس قمی در برزخ
🔰 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✨✨بذر افکار مثبت زمانی که یک اندیشه ای در ذهنت می کاری؛ مثل یک دانه ای هست که نیاز به مراقبت دارد.
این اندیشه تو باید آبیاری شود
ابیاری با افکار مشابه و هی مداومت داشته باشی روی این بذر اندیشه خودت تا رشد کند و در ذهنت تبدیل به نهال و سپس درخت تنومندی شود.
سپس می توانی از میوه های آن استفاده کنی و لذت ببری.
دوست من فکر کن به فکرهای خودت!!
بیین که افکاری از جنس خداوند و نور و امید را در ذهنت کاشته ای و آبیاری می کنی؟
یا افکاری از جنس شیطان و افسردگی و ناتوانی؟
هر چیزی که کاشتی در نهایت تبدیل به درختی می شود که تمام ذهنت را پر خواهد کرد.
اما چه بهتر که فضای ذهن ما با افکار و نام و یاد خدا مملو باشد. چه بهتر که میوه های درختی ذهن ما از جنس نور و خوشبختی باشد.
این یک انتخاب هست که میتواند زندگی تو را تبدیل به بهشت یا جهنم کند.
انتخاب تو چیست دوست من؟
انتخاب کن که بهترین انتخاب ها را داشته باشی
#رهایی_از_افکار_منفی_و_استرس
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆امتحان به مال
🍁حُسام الدیّن چَلَپی (م 683) کسی بود که جانشین مولوی شد و مثنوی به خاطر او و بنا به درخواست وی سروده شد. او در جوانی در قونیه خدمت شمس تبریزی رسید و تواضع بسیار کرد. روزی شمس به او فرمود: «دین آن جاست که پول است. چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه رفتن.» حُسام الدّین برخاست و به خانه رفت و هر چه از اساس خانه داشت همه را نزد شمس گذاشت. باغی داشت، فی الحال فروخت و بهای آن را در کف شمس ریخت و شکرها میکرد.
🍁شمس فرمود: «آری حسام الدّین! اگرچه مردان به هیچ چیزی محتاج نیستند، امّا در قدم اول امتحان محبّت محب را جز به ترک دنیا نیست و پایهی دوم، ترک ماسوی الله است. هیچ نوع مریدی به مراد خود راه نیافت الّا به بندگی و ایثار.»
🍁گویند: از آن مجموع، شمس جز پول ناچیزی قبول نکرد و همه را حسام الدّین بخشید.
📚افلاکی، ج 4، ص 21 -خط سوم، ص 603
✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله حسن زاده آملی:
اگر امر به معروف هم میخواهی بکنی خیلی آهسته، مثل آینه باش؛ آینه داد نمیزند که یقهات بد است !
وقتی روبروی آینه میایستی، جیغ نمیکشد:
چرا موی سرت اینجوری است؟!
آینه سکوت محض است ...
آهسته هیچکس خبردار نیست جز تو و آینه...
✾📚 @Dastan 📚✾
امانتداری امّ سلمه
موقعی که علی علیهالسلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامهها و وصیتهای خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامیکه امام حسن علیهالسلام به مدینه برگشت، آنها را به وی برگردانید.
وقتیکه امام حسین علیهالسلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگترین فرزندم آمد و اینها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیهالسلام، امام سجاد علیهالسلام به مدینه بازگشت و سپردهها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم)
«عمر، پسر ام سلمه» میگوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم با علی علیهالسلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانهها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.»
روزگاری گذشت و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیهالسلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آنکه علی علیهالسلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، میخواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانهها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیهالسلام بر مدار که پس از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»(2)
امام باقر علیهالسلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیهالسلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمیگردانم.»
📚فروع کافی، ج 5، ص 133
✾📚 @Dastan 📚✾